「﷽」 هنوزم من پریشانِ شقایق هایِ خون رنگم که امروز اینچنین در وسعت یک دشت دلتنگم هنوز از حنجر و حلقِ بریده قصه می گویم هنوزم راویِ فریاد هایِ زخمیِ جنگم منم از نسل کاوه، باکری، خرّازی و همّت ندارد سازشی با ظلم و استبداد فرهنگم اگر آل یهود امروز خون کودکان ریزد چرا آرام بنشینم!؟ نه از چوبم نه از سنگم! شدم مرثیه خوانت با زبان شعر این شبها فلسطین شهر خون! حالِ غریبی دارد آهنگم ... شعر از: سیدعلی میرعلی اکبری
💌💌💌💌💌
بنویسید غزه بخوانید روضه عاشورا،روضه علیاصغر، روضه آب، روضه پیکرهای اربا اربا… اگر در جایگاه یک انسان بودید حتماً از #فلسطین حمایت میکردید!!! کسایی که الان سکوت کردن کربلا هم بودن ساکت میموندن🤫
💌💌💌💌💌
یا مولای ما.. یا آقای ما.. یا صاحب الزمان کجایی؟ از کجا ما را و اندوه ما را به نظاره نشسته ای؟ یا صاحب الزمان.. وقت آمدن نشده؟ یا مولا و ارباب ما، خشم و اندوه بی امان مسلمانان دنیا را نمی بینی؟ آقای ما وقت دیدار پس کی می رسد؟ آقا جان. خسته ایم. سینه هایمان از غم لبالب است. چشم هایمان از اشک مملو شده و سرهایمان از خیال انتقام لبریز. آقای ما.. ندایی سر بده و ما مسلمانان بی پناهت را فرا بخوان. می آییم. از هر جا که باشیم. ما تنها یک فرمانده می خواهیم. یا صاحب الزمان.. اللهم عجل لولیک الفرج
💌💌💌💌💌
حلقومها را میتوان برید اما فریادها را هرگز... فریادی که از حلقومهای بریده برمیآید، جاوادنه میماند. #شهید_آوینی #غزه ....دل جهان شکسته .....غزه به خون نشسنه.....مرگ بر آمریکا ....مرگ بر اسرائیل
💌💌💌💌💌
هر موقع میخواست از فضای مجازی استفاده کنه، حتماً وضو میگرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان ما را وسوسه میکند...!
#شهیدمسلم_خیزاب🕊🌹
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💌💌💌💌💌
نام : شهید احمد کوچکی (مسن ترین شهید دفاع مقدس)🌹 سال تولد : نهم آذر ماه 1292🌹 سال شهادت : پنجم خرداد 1360🌹 محل تولد : روستای چپقلو شهرستان فامنین از توابع استان همدان🌹 محل شهادت : منطقه عملیاتی فیاضیه🌹 به خاطر سن و سال بالا، همه بچه ها او را بابا صدا می کردند از همسنگر هم روستایی خود خواست تا حرف هایش را به عنوان نامه برای فرزندانش بنویسد که البته بوی وصیتنامه و آخرین حرف های یک رزمنده و مجاهد را می داد. پس از پایان حرف هایش، سنگر را ترک کرد تا نکند با اصابت خمپاره به سنگر، هر دو که از یک روستا بودند شهید شوند و قول و قرارشان از بین برود. گویی کاملا در جریان اتفاقات پیش رو بود و خوب می دانست که زمان رفتن و بال گشودن رسیده است. بابا احمد رفت و صدای انفجار بلند شد و گرد و غبار و آتش همه جا را فرا گرفت. همه رزمنده ها به سمت سنگر مشهدی احمد دویدند و کلاه آهنی بابا را دیدند که خونین و تکه پاره شده و بابای جبهه های نبرد به ملکوت اعلی پیوسته است. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
💌💌💌💌💌