eitaa logo
حریم یاس
132 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
326 ویدیو
13 فایل
•┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🌸🍃حریم یاس بانوان زهرایی "هیئت مکتب الزهراء" دارالعباده یزد انتقادات و پیشنهادات @harime_yas •┈•✨✿🌸✿✨•┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 فیل و پیری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ... آقا مهران ... 💢برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ... - مادرت خونه نیست؟ ... نه ... دادگاه داشتن ... 🔹بیشتر از قبل بهم ریخت ... چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد❓ ... سرش رو انداخت پایین ... هیچی ...و رفت ...😔 🔸متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی‌توقف دور شد ... ▫️رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی‌هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می‌کردن ...📺 دوست‌هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ...🙄 🔻چیه قیافه‌ات شبیه علامت سوال شده❓ ... 🍃نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ... هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ...😔 با حالت خاصی زل زد بهم ...😳 تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ... 🔹و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ... حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ... - برای مازیار اتفاقی افتاده❓ ... 🔻نه ... شوهرش می‌خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ... ▫️و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم‌هاش برق می‌زد ...⚡️ ➖دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان‌هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ... نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 ژست یک قهرمان 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت‌ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی‌هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدن که اونها هم مار🐍 بخرن ... و ترسش از همین بود ... 🔻عبداللهی، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف‌ها و نصیحت‌ها براش لازم بود ... 🔹سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم‌تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمکشون کنه تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده‌اش دیدنی شده بود ...😳 🔸- مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده‌ام رو گرفتم ... وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم‌کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می‌گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می‌کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می‌پره ...😁 🔹قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ...👨‍🏫 🔻پلیس‌ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ... 🍃آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده‌اش ... ژست قهرمان‌ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می‌کرد ... کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...👌 🔹من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده‌مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده‌اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... خیلی کار خوبی می‌کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ...✨ 🔸از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ...😂😂 ▫️تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...😳 - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ... نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5922340987253818989.mp3
868.5K
🌸🍃حریم یاس تفسیر: ✨وَقَالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ كَانَ هُودًا أَوْ نَصَارَىٰ ۗ تِلْكَ أَمَانِيُّهُمْ ۗ قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ✨ سوره بقره ، آیه ۱۱۱ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃حریم یاس وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا إِلَىٰ أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْنَاهُمْ بِالْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ همانا ما پیغمبرانی به سوی امتتان پیش از تو فرستادیم، پس (چون اطاعت نکردند) به بلاها و مصیبتها گرفتارشان ساختیم، شاید به درگاه خدا گریه و زاری کنند. ❌اندکی تفکر آیا ما مصداق این آیه نیستیم؟؟ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 عشق پیری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با چنان وجدی حرف می‌زد که حد نداشت ... با این سنش ... تازه هنوز حتی عقد هم نکردن ... اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون ... خبرش تو کل محل پیچیده ...😳 💢باورم نمی‌شد ... اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می‌رسید ... عشق پیری گر بجنبد ... میشه حال و روز اونها ... 🔹بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف ... حالا تو چرا اینقدر ذوق می‌کنی؟ ... مصیبت مردم خندیدن نداره ... حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه ...😮 🔸صداش رو نازک کرد ... - داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ... ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما ... یا داداش مهرانت؟ ... دختر من که از الان داره برای کنکور می‌خونه ...📚 🔻دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه ... خودش و دخترش فدام شن ... حالا ببینم دخترش توی این شرایط ... چه ... می‌خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ... ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری ... این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق ... 💔دلم براشون می‌سوخت ... من بهتر از هر کسی می‌فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن ... فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه ... 💠اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم ... حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود ... حتی با وجود اینکه به چشم می‌دیدم ... 🍃خدا ... روی من ... غیرت داشت ... محال بود آزاری، بی‌جواب بمونه ... قبل از اون ... هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم ...😔✨ نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 ریش سفیدها 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ... اما حقیقتا دلم می‌خواست زندگیشون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ... از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...😔 🔹این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می‌خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی‌کشم ... یهو بریدم ...😑 🔸با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ... بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی‌گید بچه‌هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید ... 🔻نمی‌دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تاشون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می‌گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی‌گردم باید نق نق هم گوش کنم ... ▫️از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت ... دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... چند لحظه همون جا ایستادم ... 🍀خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه‌شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ... 📃امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ... روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه‌ام... سریع گوشی رو برداشتم ...🎧 - تلفن☎️ کارت داره ... انسیه خانمه ... 🍃✨از جا بلند شدم ... - خدایا به امید تو ... 💢دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان ... با هزار جور فشار ذهنی مختلف ... اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود ... 🌸شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می‌کردم ... نمی‌دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه‌ام رو هم داد ... خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ...😳 💠دستم روی هوا خشک شد ... یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" ... صدام از ته چاه در می‌اومد ... 🔹نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم ... نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.112.mp3
1.18M
🌸🍃حریم یاس تفسیر: ✨بَلَىٰ مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ✨ سوره بقره ، آیه ۱۱۲ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 💢هرکس حفظ آبرویش را خواهان است باید از جدال بپرهیزد. 📚نهج‌البلاغه حکمت ۳۶۲ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 قسم به رحمت تو 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می‌شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می‌دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ...😔 🍃✨خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ... یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ... 🔻خیلی زود ... شاهد بلایی می‌شدم که بر سرشون فرود می‌اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلـــ❤️ــم بگم ... خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ...✨ و همه چیز تمام می‌شد ... 🍀خدا به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می‌کردم ... و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ... 🌸وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس‌تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی‌ای می‌بخشیدم ... 🍃✨خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی‌کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره...✨ نمی‌خوام به خاطر من، مخلوق و بنده‌ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می‌کنه ...❤️🍀 💠و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ... 🍀امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت‌ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته‌ات💔 نمک می‌پاشه ... 💢ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ...😔 و هر بار ... با بزرگ‌تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان‌ها ... فشار شیطان هم چند برابر می‌شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ... 🌿و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می‌بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی‌ها و نامردمی‌ها می‌بنده ... ☘خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی ...🌱✨ نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 پیشنهاد عالی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎توی راه دانشگاه، گوشیم📱 زنگ زد ... - سلام داداش ... ظهر چه کاره‌ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ... 🔹علی حدود ۴ سالی از من بزرگتر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه‌ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس‌های دبیرستان ... عالی بود ...👌 🔸از همون لحظه‌ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه‌ات از جلوی چشمم نمی‌رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می‌کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...💶 🍃منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...🌡 🔻هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ... 💠هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...🍃✨ 🔹گاهی یک اتفاق می‌تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال‌ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...✨ 🔸درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می‌خوندم و امضا می‌کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی‌رفت ...🤓 💢توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب‌های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی‌هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ... ▫️شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتاب‌ها دنبالم اومد توی اتاق ... مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی❓ ... 🔘ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره‌اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف‌هایی که توی دلش می‌گذشت رو می‌شد توی پیشونیش خوند ...😔 🔹مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دستمون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه‌ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...🍃✨ نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.113.mp3
1.32M
🌸🍃حریم یاس تفسیر: ✨وَقَالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصَارَىٰ عَلَىٰ شَيْءٍ وَقَالَتِ النَّصَارَىٰ لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلَىٰ شَيْءٍ وَهُمْ يَتْلُونَ الْكِتَابَ ۗ كَذَٰلِكَ قَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ ۚ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ✨ سوره بقره ، آیه ۱۱۳ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس ⛔️ زوجهای جوون و عزیز لازم نیست همه سلفیها و عاشقانه هاتون رو در معرض دید بذارین. شاید..... 💞 حواستون به دل جوونای مجرد یا اونایی که عزیزشون رو از دست دادن باشه. 📝خاطره 🍃به قبور شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی جلوتر از من قدم برمی‌داشت، تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود، می‌گفت؛ 《ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته و دل‌تنگ بشه، بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم.》 ✍راوی:همسر شهید 📚کتاب "یادت باشد" 🌹 •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 💢یکی از مسائلی که آقایون باهاش مشکل دارند، بحث‌کردن با خانومشونه. 🔸یک گروه از آقایون، کلاً بحث‌کردن با خانومشون را بی‌فایده میدونند و سعی میکنند در هیچ مسئله‌ای بحث نکنند. 🔸دسته‌ای دیگه هستند که دوست دارند با خانومشون هم‌صحبت شده و تبادل نظر کنند. اما بعد از شروع صحبت، اختلاف نظرها بیان میشه و به سمت بحث و جدل میرند و هر دو طرف، دنبال این هستند که طرف مقابل را قانع کنند و حرف خودشون را به کرسی بنشونند و سعی میکنند عقاید همه را محکوم یا مسخره کنند. جدا از نتیجه اینکه حرف کی درسته، دو طرف معمولاً با ناراحتی و درگیری صحبت را تمام میکنند. حتی گاهی با یک قهر، همدیگر را مهمون میکنند. جالب این‌جاست که این روند، معمولاً سال‌ها ادامه داره. 🔸دسته‌ای دیگه، آقایونی هستند که میدونند هدف از این بحث‌ها چیه. و به خودشون میگن: «اون، خانوم منه؛ اون تمام زندگی منه و یه همکار و شهروند نیست. پس برای هم‌صحبتی باهاش باید تلاش کنم و بتونم بدون هیچ اهانتی و با زیبایی تمام، کاری کنم هر لحظه که دوست داشته باشیم، در مورد مسئله‌ای با هم صحبت کنیم. قرار نیست اعتقاد خانومم را تغییر بدم؛ قرار نیست اون را محکوم کنم؛ قرار نیست اون را تمسخر کنم؛ قرار نیست این بحث، یک پیروز داشته باشه». باید هر دو طرف از داشتن همدیگه خوشحال باشن و به رشد همدیگه کمک کنند. ✅بله، آقایون منطقی‌تر هستند (یعنی منطق‌شون جلوتر از احساس‌شونه) و اِشراف بیشتری به مسائل بیرون منزل دارند. و خانوم‌ها احساسی‌تر به مسائل نگاه می‌کنند. پس اگر خانومتون در مورد مسئله‌ای نظر شما را خواست، اگر دیدید که از بُعد احساسی از اون مسئله ناراحته، سعی کنید همراهی کنید و در ادامه، اشاره‌ای به مسائل منطقی و استدلالی کنید. ⬅️پس حتماً حتماً در اول صحبت و بحث، همراهی با نظر خانومتون را انجام بدید. در بین بحث هم، تا نشونه‌ای از تندی یا هر مشکلی را مشاهده کردید، بدونید دارید اشتباه جلو میرید. پس روند را اصلاح کنید. حرف آخر اینکه: اگر کاری کنید که خانومتون عاشقتون باشه، حتی حرفای بی‌منطق شما را هم قبول میکنه. •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 کجایی سعید؟ 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎چهره‌اش هنوز گرفته بود ... ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه‌های مردم ... 🔹منظور ناگفته‌اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...😊 فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان مؤسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دستمون یه کم بسته‌تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...🍃✨ 🔸دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می‌بره ...😔 💠اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی‌گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا ۹ و ۱۰ شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی‌گشت خونه ... علی‌الخصوص اوقاتی که مامان نبود ... 🔻داشتم کتاب‌های شیمی رو ورق می‌زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می‌کردم؟ ... اونم با رابطه‌ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...⁉️ ▫️ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست‌هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ... 🔹بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ... خون خونم رو می‌خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدمهای جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می‌شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...🤔 🔸رفته بودیم خونه یکی از بچه‌ها ... بچه‌ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...💻 🔻ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ... هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ... 🍃همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می‌ریخت ... 🚬سیگار از دستم در رفت افتاد روی فرششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ... جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید❓ ... 💢اصلا به روی خودم نمی‌آوردم که چی داره میگه ... اما اون شب اصلا برای من شب آرامی نبود ... مدام از این پهلو به اون پهلو می‌شدم ... تمام مدت، حرف‌های سعید توی سرم می‌پیچید ... و هنوز می‌ترسیدم چیزهایی باشه که من ازش بی‌خبر باشم ... علی‌الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود ...😔 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas