✥
راوی✍️:
حكايت آتشى كه ميسوزاند،
خاكستر ميكند اما دود ندارد،
يا نبايد داشته باشد.
مرگ پيامبر براى تو تنها مرگ يك پدر نبود،
حتى مرگ يك پيامبر نبود،
مرگ پيام بود،
مرگ شمع نبود🕯
مرگ روشنى بود.😔
✥
🔥😡دومی (عمر) :
«چه حرف ها میزنی سعد.
از کجا انصار بیشتر از دیگران به اسلام و مسلمین خدمت کرده اند؟!!»
👤مرد عرب:
«همهٔ شما خوب میدانید، که محمد خلافت را به علی سپرده است و
علی شایسته این مقام است.»
🔥😡دومی:
«علی جوان است و برای خلافت وقت دارد. ریش سفیدان باید برای اسلام تصمیم بگیرند. برای علی هم منصبی در نظر میگیرم. »
🔥اولی:
«آری. اکنون اگر صلاح میدانید خلافت از آن مهاجران و وزرات هم بر عهده انصار باشد.
اکنون با عمر یا ابوعبیده بیعت کنید و بعد از مردم بیعت میگیریم.»
🔥😡دومی:
«نه به خدا، ما هيچكدام با وجود شما اين كار را نميكنيم. دستت را پيش بياور تا با تو بيعت كنيم»
✥
راوی✍️:
اولی دستش را جلو اورد و بعد عمر و ابوعبیده و سالم، غلام حذیفه، بیعت کردند و به سمت مسجد رفتند.
مردم در مسجد بودند.🕌
✥
🔥😡دومی:
«جانشین را مردم انتخاب میکنند.
مردم هم علی را قبول دارند و هم این بنده خدا را.
فرقی نمیکند...
هرجا لازم بود از علی کمک میگیرد.
حال بیایید، تا دیر نشده با خلیفه بیعت کنید. ✋
بسم الله ایها الناس...»
✥
راوی✍️:
کسی شبیه به پیرمردی قد خمیده از گوشه مسجد به سمت منبر میرود و دست در دستان ابوبکر می نهد و میگوید:
✥
✥علے؏✥
🍃امیرالمومنین، علیه السلام :
«سلام سلمان جان، 🍃
چه شده؟ چرا اینقدر آشفته ای؟؟»
✥
🌿سلمان:
«مولای من!
مردم در مسجد جمع شده اند، و ردای خلافت بر دوش دیگری انداخته اند.
برای جانشینی رسول خدا با دیگری بیعت کرده اند.
خلیفه اکنون بر منبر پیامبر است و مردم با هر دو دست با او بیعت میکنند...»