eitaa logo
حریم یاس
130 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
326 ویدیو
13 فایل
•┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🌸🍃حریم یاس بانوان زهرایی "هیئت مکتب الزهراء" دارالعباده یزد انتقادات و پیشنهادات @harime_yas •┈•✨✿🌸✿✨•┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 تنهایم نگذار 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...🤕🤒 ⭕️چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می‌خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید❓ ... یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می‌خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می‌کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...😔 ✨خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...🍃✨ 🔸صبح می‌خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ... مهران ... به زور لبخند زدم ...😏 - سلام ... صبح بخیر ... 🔹بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد 👀... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ... چیزی شده❓ ... 💢 نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می‌گرده ... بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می‌دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درسهات تمرکز کنی ...📚 برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ... بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار❓ ... ▫️و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می‌کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی‌شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می‌کردم ...😔 اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...✨🍃 ♨️ شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ... نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 نت برداری 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می‌کشید برای مشهد و امام رضا ... تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود...❤️😍 🔹مهمانی‌ها و دورهمی‌ها شروع شد ... خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه‌ها ... هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم... توی خونه جا می‌شدیم ... اما برای من ... اوقات فوق‌العاده‌ای بود ... اون خونه بوی مادربزرگم رو می‌داد ... و قدم به قدمش خاطره بود ...🍃✨ بهترین بخش ... رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود ... و اینکه پدرم جرات نمی‌کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه... رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود ... اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود ... و همه چیز دست به دست هم می‌داد ... و علی‌رغم اون همه شلوغی و کار ... مشهد، بهشت من می‌شد ...✨🌺🍃 🌙شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم ... وسط شلوغی ... یهو من رو کشید کنار ... - راستی مهران ... رفته بودم حرم ... نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم ... فردا بعد از ظهر سخنرانی داره ... گل از گلم شکفت ...😍 جدی؟ ... مطمئنی خودشه❓... 🔸نمی‌دونم ... ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده ... یهو یاد تو افتادم ... گفتم بهت بگم اگه خواستی بری ... محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا " بود... سعید، واکمنم رو شکسته بود ... هر چند سعی می‌کردم تند نت برداری📝 کنم ... اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت‌های مهمش رو بنویسم ... بعد از سخنرانی رفتم حرم ... حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه ...✨ دایی محمد، بچه‌ها رو برده بود بیرون ... منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم ... بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه ... و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم 📝... سرم رو آوردم بالا ... دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...😳 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_385592805.mp3
2.48M
🌸🍃حریم یاس تفسیر: ✨ وَلَقَدْ جَاءَكُمْ مُوسَىٰ بِالْبَيِّنَاتِ ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَنْتُمْ ظَالِمُونَ (۹۲) وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاسْمَعُوا ۖ قَالُوا سَمِعْنَا وَعَصَيْنَا وَأُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ ۚ قُلْ بِئْسَمَا يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمَانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (۹۳)✨ سوره بقره ، آیات ۹۲ و ۹۳ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس #شهدا #شهید_محمد_ابراهیم_همت ✨برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گریه میكردند و حتی تحصن نموده و نمیخواستند از این بزرگوار جدا شوند. 💎شهید همت آنچنان با جبهه وجنگ عجین شده بود كه در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند كوچكتر خود را تنها یكبار در آغوش گرفته بود. 🕯او بسان شمع میسوخت و یك آن از تحرك باز نمیایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران میبخشید و با همان كم، قانع بود و درپاسخ كسانی كه میپرسیدند چرا لباس خود را كه به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ میگفت: « من پنج سال است كه یك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است! » 🍃وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت میآوردند سؤال میكرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را میخورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمیشد دست به غذا نمیزد. 🌹نحوه شهادت : شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت كرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم ویا جزیره مجنون را نگه میداریم.» حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیك بررسی كند، كه گلوله توپ در نزدیكی اش اصابت میكند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اكبر زجاجی، دعوت حق را لبیك گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند. #واحد_خواهران #هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5_6199491378574003116.mp3
5.48M
🌸🍃حریم یاس 📡 نواهنگ زیبای "مجازِ حقیقی" 📍روایت حاج حسین یکتا از شباهت های دفاع مقدس با نبرد جبهه فرهنگی در فضای مجازی •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 مرزهای خیال 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ... - چی می‌نویسی📝 که اینقدر غرق شدی؟ ... بقیه حرف‌های امروزه ... تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می‌نویسم ... نشست کنارم و دفترم📒 رو برداشت ... سریع تر از چیزی که فکر می‌کردم یه دور سریع از روش خوند ... و چهره‌اش رفت توی هم ... 🔹مهران از من می‌شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین ... به این چیزها هم توجه نکن ... خیلی جا خوردم ... چرا❓ ... حرفهاش که خیلی ارزشمند بود ... ✨🍃دوستی با خدا معنا نداره ... وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری ... دوستی یه رابطه دو طرفه است ... همون قدر که دوستت از تو انتظار داره ... تو هم ازش انتظار داری ... نمیشه گفت بده بستونه ... اما صد در صد دو طرفه است ... ساده‌ترینش حرف زدنه ... 🗣 🔹الان من دارم با تو حرف میزنم ... تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می‌شنوی ... سوال داشته باشی می‌پرسی ... من رو می‌بینی و جواب می‌شنوی ... تو الان سنت کمه ... بزرگتر که بشی و بیفتی توی فراز و نشیب زندگی ... از این رابطه ضربه می‌خوری ...😐 🍃رابطه خدا با انسان ...با رابطه انسان‌ها با هم فرق می کنه ... رابطه بنده و معبوده ... کلا جنسش فرق داره ... دو روز دیگه ... توی اولین مشکلات زندگیت ... با خدا مثل رفیق حرف میزنی ... اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی‌شنوی ... و نمی‌بینیش ... شک می‌کنی که اصلا وجود داره یا نه❓ ... اصلا تو رو می‌بینه یا نه ... این شک ادامه پیدا کنه سقوط می‌کنی ... به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه ... به همون میزان سقوطت سخت تره ... حرف هاش تموم شد ... همین طور که کنارم نشسته بود ... غرق فکر شدم ...🤔🤔🤔 🔸ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم ... با خدا رفاقتی زندگی کردم ... و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته ... و کمکم کرده ...😊 زل زد توی صورتم ...😳 خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ ... از کجا می‌دونی خدا کمکت کرده؟ ... از کجا می‌دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟ ... شاید به صرف قدرت تلقین ... چنین حس و فکری برات ایجاد شده ... مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه ...😳➖ نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 ۷ سال اعتماد 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎دایی محسن، اون شب کلی حرف‌های منطقی و فلسفی رو با زبان بی‌زبانی بهم زد ... تفریح داییم فلسفه خوندن بود... و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم...😔 🔹حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود ... گیج گیج شده بودم ... و بیش از اندازه دل شکسته💔 ... حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن ... توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می‌گشتم... جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه ... جایی که مونده باشم و ...😔 🔸شک تمام وجودم رو پر کرده بود ... نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ ... نکنه رابطه‌ای بین من و خدا نیست ... نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟ ... نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟ ... نکنه ... شاید ...🤔🤔 همه چیزم رفت روی هوا ... عین یه بمب 💣... دنیام زیر و رو شده بود ... و عقلم در برابر تمام اون حرف‌های منطقی و فلسفی ... به بدترین شکل ... کم آورده بود ... 💢 با خودم درگیر شده بودم ... همه چیز برای من یه حس بود... حسی که جنسش با تمام حس‌های عادی فرق داشت... و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود ...✨🍃 🔹تلاش و اساس ۷ سال از زندگیم، داشت نابود می‌شد ... و من در میانه جنگی گیر کرده بودم ... که هر لحظه قدرتم کمتر می‌شد ... هر چه زمان جلوتر می رفت ... عجز و ناتوانی بر من غلبه می‌کرد ... شک و تردیدها قدرت بیشتری می‌گرفت ... و عقلم روی همه چیز خط می‌کشید ...🤔😎 کم‌کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد ... سکوت مطلق ... سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت ... و من حس عجیبی داشتم ... چیزی در بین وجودم قطع شده بود➖ ... دیگه صدای اون حس رو نمی‌شنیدم ... و اون حضور رو درک نمی‌کردم ...❌😔 ⭕️حس خلأ ... سرما ... و درد ... به حدی حال و روزم ویران شده بود که ... همه چیز خط خورده بود➖ ... حس ها ... هادی‌ها ... نشانه‌ها ... و اعتماد ... دیگه نمی‌دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم ... یا به چه چیزی اعتماد کنم ...✨😳 من ... شکست خورده بودم ...❌😭 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا