eitaa logo
حریم یاس
130 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
328 ویدیو
13 فایل
•┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🌸🍃حریم یاس بانوان زهرایی "هیئت مکتب الزهراء" دارالعباده یزد انتقادات و پیشنهادات @harime_yas •┈•✨✿🌸✿✨•┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 داروی امام کاظم علیه السلام ✅ جهت تقویت سیستم دفاعی بدن در مقابله با بیماری های نظیر کرونا 🔹 جلوگیری از ابتلا : هر ده شب یکبار 🔹 در موقع ابتلا : سه شب متوالی مصرف شود و بعد از آن هر سه شب یکبار تا بهبودی کامل 🔰 ادرس جهت تهیه: فلکه دوم ازادشهر_جنب حوزه ۷ روح الله_میوه فروشی برادر بسیجی رضا اقایی. ❇️ به قیمت فقط ۱۰۰۰۰ تومان. 🔺 دارو زمستانه است 💠 🆔@yazd313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس ✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ در این روزها که دلمان از این همه بلا به تنگ آمده و به دنبال سرپناهی هستیم، خودمان را به دامان ذکر و دعا بسپاریم تا شاید بتوانیم خود و اطرافیانمان را بیمه کنیم. اگر چه از هم دوریم دلهایمان را با گرمای صلوات به هم گره بزنیم و موجی از عافیت و تندرستی را برای یکدیگر بخواهیم. 👈این بار، کارستان ما ختم 📿۱۴۰۰۰ صلوات برای شفای بیماران و شادی دل پیامبر عزیزتر از جانمان باشد که حساب و کتابش فقط دست خداست. امید داریم که با صلوات جمعی، هم توشه برای آن دنیایمان برگیریم و هم تنمان به ناز طبیبان نیازمند نباشد. 🙏دوستان بزرگوار تعداد صلواتی که خود یا دسته جمعی توسط خانواده بصورت روزانه ختم خواهند کرد را به @harime_yas ارسال نمایند. 📿تاکنون ۱۴۰۰۰ صلوات •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس امام علی علیه السلام: ✅هرگاه خداوند بنده ای را دوست بدارد او را با آرامش و بردباری می آراید . 📚غرر الحکم •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 🔰زن‌ها دارای روحیاتی لطیف و حساس و عواطف و احساسات بسیارند. حتی سرسخت ترین خانم ها در تمنای عشق و دلداگی هستند. بنابراین مرد باید به رفتاری که با همسرش دارد توجه بسیاری داشته باشد و موقع خشم یا عصبانیت سعی کند با همسرش با ملایمت رفتار کند. 📖خاطره ❇️ازنظر اخلاقی، آقا هرگز خشن نبودند. ایشان درمورد مسائل مملکتی و جنایات شاه با هیجان با دوستانشان صحبت می‌کردند و از قدرت نفسشان دیوار میلرزید 🔹، اما وقتی من صدایشان می‌زدم تا مسئله ای را با ایشان در میان بگذارم، میدیدم در نهایت ملایمت و آرامی صحبت می‌کنند. 🔺تعجب می‌کردم و می‌گفتم: 《مگه شما نبودین که فریاد می‌کشیدین؟ پس چرا یه مرتبه این همه تغییر کردین؟》 🔹 می‌فرمودند 《اگه من از دست کسی عصبانی بشم، نباید عصبانیتم رو سر شما تلافی کنم. انسان نباید برای زن و فرزندش خشونت به خرج دهد. ✍راوی: همسر شهید 🌹 •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎کابووس‌های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می‌برد ... با وحشت از خواب می‌پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ...😓 🔹بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ... - مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می‌کنی❓ ... 🔸با چشمهای خیسم، چند لحظه بهش نگاه می‌کردم ... - چیزی نیست داداش ... شما بخواب ...😭 🔻و دوباره چشمهام رو می‌بستم ... اما این کابووس‌ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ... و من، هر شب جا می‌موندم ... هر بار که چشمم رو می‌بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ...😔😔 💢هر بار خبر ظهور می‌پیچید ... شهدا برمی‌گشتند ... کاروان‌ها جمع می‌شدند ... جوانها از هم سبقت می‌گرفتند ... و من ... هر بار جا می‌موندم ... هر بار اتوبوس‌ها مقابل چشمان من حرکت می‌کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی‌رسید ... با تمام وجود فریاد می‌زدم ...😵😵 🔸دنبال اتوبوس‌ها می‌دویدم و بین راه گم می‌شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب‌ها ... کابووس‌های من بود؟ ... یا زنگ خطر❓🚨... 🔻هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول‌های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ...😔 علی‌الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ... 🔹مسجد، با بچه‌ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد 📱... ابالفضل بود ... مهران می‌خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه‌ای بیای❓ ... 🔸بعد از مدت‌ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ... - چرا که نه ... با سر میام ... هزینه‌اش چقدر میشه❓ ... 🔹- ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ...جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ...😍 🔻خندید ... - از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ...🍃✨ 🔻ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس‌ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ... 🔸تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس‌ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ۲ ... حال یکی بهم خورده ... و ... 💢مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می‌کردم ... یا گوشیم زنگ می‌زد📱 ... یا یکی دیگه صدام می‌کرد ... اونقدر که هر دفعه می‌خواستم بخوابم ... علی خنده‌اش می‌گرفت ...😂 جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می‌افته ... 🔹حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی‌خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ... - مهران پاشو ... جاده کربلاست ...🍃✨ ✔️پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ...🌸 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 تشنه لبیک 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سریع، چشم‌های خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...😞 🔹خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشمهام عبور می‌کرد ... جاده‌های منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...😳 🔸چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...😭😭 🔻- آقا جون ... این همه ساله می‌خوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می‌بری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...🍃✨ 💢وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ... - این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه❓... 🔹از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاکها گم کردم ... ضجه می‌زدم و حرف میزدم ... - خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامتون خورده ... من بدبخت چی❓ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه❓... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بینوا بکنید ... منی که چشمهام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا می‌مونم ...😔😭 🔸به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه می‌کردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونه‌ام... چی کار می کنی پسر❓ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...😳 🔻کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیکترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد می‌زدم ...😵 💢بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...❤️ 🔸چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم می‌اومدن ... با دیدنم ساکت می‌شدن ...😐 🔹از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ... 🔻دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونه‌ام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...😳 - بچه‌ها ... می‌خواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ... 🔻جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...🌷 - بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ... آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ... کی شود این عشق به سامان شود❓ ... لحظه لبیک من و ، جان شود❓ ... نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا