هدایت شده از " اُمِّایلیآ "
جوزف کمبل
🔰سفر قهرمان
🔹جدایی
🔸تشرف
🔹بازگشت
مرحله ۱۷ گانه
#جدایی🔻
1: دعوت: ( هر اتفاقی بخواهد آنسان را زندگی امن روزمرهاش بیرون بکشد. مثل: اخراج شدن، ازدست دادن یک عزیز، پیشنهاد کار جدید، پیشنهاد ازدواج، ادامه تحصیل و...)
2: رد دعوت و پذیرش
3: امداد غیبی
4: عبور از نخستین آستان( ترک محدوده امن)
5: شکم نهنگ
#تشرف🔻
6: جاده آزمونها
7: ملاقات با ایزد بانو(مواجهه با آنیمای مثبت. همراه با احساسات و عشق)
8: مواجه شدن با یک زن به عنوان وسوسهگر درونی( مواجهه با آنیمای منفی. غرائض نفسانیش را تحریک میکند.)
9: آشتی با پدر ( یا همان آشتی با خدا)
10: خدای گون شدن
11: برکت نهایی( مقصد قهرمان)
#بازگشت🔻
12: اجتناب از بازگشت( احساس مسئولیت)
13: فرار جادویی
14: کمک خارجی
15: گذشت از آستانه بازگشت
16: ارباب دو جهان
17: آزادی
#داستانک
📚
ﺟﺮﺝ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﭼﺎﻕ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻫﻪ .
ﻧﻴﮏ ﮔﻔﺖ : ﻧﺨﻴﺮﻡ . ﻻﻏﺮ ﻭ ﺩﺭﺍﺯﻩ .
ﻟﻦ ﮔﻔﺖ : ﻳﻪ ﺭﻳﺶ ﺳﻔﻴﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺟﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ . ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﻪ ﺗﻴﻐﻪ ﺱ .
ﻭﻳﻞ ﮔﻔﺖ : ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺘﻪ .
ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ : ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺳﺘﻪ .
ﺭﻭﻧﺪﺍﺭﻭﺯ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮﻩ .
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻭ ﻋﮑﺴﻲ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﺪﺍﺩﻡ .
#شل_سیلور_استاین
داستان های کوتاه🖋☕️
زل آفتاب
.
.
تکهچوب میپرسید: «من از کجا رسیدهام به این برهوت!» و برهوت نبود، شاهنشین کوه بود با آب و علفهایی فصلی و هوهوی باد و تنهایی و کسی که جوابش را نمیداد. تکهچوب گاه با باد کمی جابهجا میشد و میگریست و میپرسید: «راه فرار کجاست؟» و برهوت برهوت نبود...
..
آخر حوصلهاش سررفت. تکیهداده به تختهسنگی زل زد به آسمان. تختهسنگ پیر صبور و کمحرف بود. تکهچوب مدام با خود حرف میزد: «من کجایم... ریشهام کجاست! درخت توت کجاست... درخت سنجد... » درست چهارماه و سه روز شده بود اما چارهای نداشت. تختهسنگ انگار درست هزارسال باشد که حرف نزده باشد گفت: «باید منتظر باشی تا آسمان ببارد» و تکهچوب خیره میشد به آسمان، به نجواهای باد گوش میکرد که از ناز و عشوۀ ابرها میگفت. ابرها زود راضی نمیشدند تا بیایند و ببارند.
.
.
اما عاقبت باد ابرها را راضی کرد. عاقبت یک روز ابرهای بارور آمدند. ابر متوجهِ نگاهِ امیدوار چوب شد. لبخند زد و شرشر ریخت پایین. آسمان سرد شد و از یکی از تکهسنگها نالهای برخاست. برهوت جوشیدن گرفته بود. آب قوت گرفت. چوب تکانی خورد و خود را به آب رساند. برای ابرهای آسمانی بوسی فرستاد. آب آبشار شد از کوه سرید پایین و چوب شده بود خیس آب، نفس گرفته بود. انگار همۀ دنیا را بهش داده بودند.
.
.
او به رودی پیوست و رود رفت و رفت و از زیر پلها رد شد، به پرندهها سلام میکرد، به گنجشکها... از کنار درختزاری داشتند رد میشدند. بوی قدیم توی دماغش پیچید. درخت بهش سلام کرد. تکهچوب کناره گرفت. ریشۀ درخت را سفت چسبید. گریه کرد اما چون خیس بود درخت نفهمید. بعد خندید و همانجا میان ریشههای درخت نشست. درخت سرش را پایین آورد و به چوب نگاه کرد. چوب به درخت. یاد روزی که از درخت جدا شده بود افتاد. تکهچوب دیگر نمیتوانست به درخت بازگردد اما میتوانست که نگاهش کند. کنارش آرام گرفت. به تنۀ درخت تکیه میداد و ... و بود و بود و بود.
#داستانکوتاه
#داستانک_معنوی
#داستان_كوتاه
پیرزن مثل همیشه شش چای برایمان ریخت. شش تا. زل زدیم توی چشمهای هم. بغضم را قورت دادم. این بار نوبت من بود بگویم یکی اضافه ریخته.
#ابراهیمی