eitaa logo
حرکت در مه
195 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از " اُمِّ‌ایلیآ "
جوزف کمبل 🔰سفر قهرمان 🔹جدایی 🔸تشرف 🔹بازگشت مرحله ۱۷ گانه 🔻 1: دعوت: ( هر اتفاقی بخواهد آنسان را زندگی امن روزمره‌اش بیرون بکشد. مثل: اخراج شدن، ازدست دادن یک عزیز، پیشنهاد کار جدید، پیشنهاد ازدواج، ادامه تحصیل و...) 2: رد دعوت و پذیرش 3: امداد غیبی 4: عبور از نخستین آستان( ترک محدوده امن) 5: شکم نهنگ 🔻 6: جاده آزمون‌ها 7: ملاقات با ایزد بانو(مواجهه با آنیمای مثبت. همراه با احساسات و عشق) 8: مواجه شدن با یک زن به عنوان وسوسه‌گر درونی( مواجهه با آنیمای منفی. غرائض نفسانیش را تحریک می‌کند.) 9: آشتی با پدر ( یا همان آشتی با خدا) 10: خدای گون شدن 11: برکت نهایی( مقصد قهرمان) 🔻 12: اجتناب از بازگشت( احساس مسئولیت) 13: فرار جادویی 14: کمک خارجی 15: گذشت از آستانه بازگشت 16: ارباب دو جهان 17: آزادی
📚 ﺟﺮﺝ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﭼﺎﻕ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻫﻪ . ﻧﻴﮏ ﮔﻔﺖ : ﻧﺨﻴﺮﻡ . ﻻﻏﺮ ﻭ ﺩﺭﺍﺯﻩ . ﻟﻦ ﮔﻔﺖ : ﻳﻪ ﺭﻳﺶ ﺳﻔﻴﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺭﻩ . ﺟﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ . ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﻪ ﺗﻴﻐﻪ ﺱ . ﻭﻳﻞ ﮔﻔﺖ : ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺘﻪ . ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ : ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺳﺘﻪ . ﺭﻭﻧﺪﺍﺭﻭﺯ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮﻩ . ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻭ ﻋﮑﺴﻲ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﺪﺍﺩﻡ . داستان های کوتاه🖋☕️
زل آفتاب . . تکه‎چوب می‎پرسید: «من از کجا رسیده‎ام به این برهوت!» و برهوت نبود، شاه‎نشین کوه بود با آب و علف‎هایی فصلی و هوهوی باد و تنهایی و کسی که جوابش را نمی‎داد. تکه‎چوب گاه با باد کمی جابه‎جا می‎شد و می‎گریست و می‎پرسید: «راه فرار کجاست؟» و برهوت برهوت نبود... .. آخر حوصله‎اش سررفت. تکیه‎داده به تخته‎سنگی زل زد به آسمان. تخته‎سنگ پیر صبور و کم‎حرف بود. تکه‎چوب مدام با خود حرف می‎زد: «من کجایم... ریشه‎ام کجاست! درخت توت کجاست... درخت سنجد... » درست چهارماه و سه روز شده بود اما چاره‎ای نداشت. تخته‎سنگ انگار درست هزارسال باشد که حرف نزده باشد گفت: «باید منتظر باشی تا آسمان ببارد» و تکه‎چوب خیره می‎شد به آسمان، به نجواهای باد گوش می‎کرد که از ناز و عشوۀ ابرها می‎گفت. ابرها زود راضی نمی‎شدند تا بیایند و ببارند. . . اما عاقبت باد ابرها را راضی کرد. عاقبت یک روز ابرهای بارور آمدند. ابر متوجهِ نگاهِ امیدوار چوب شد. لب‎خند زد و شرشر ریخت پایین. آسمان سرد شد و از یکی از تکه‎سنگ‎ها ناله‎ای برخاست. برهوت جوشیدن گرفته بود. آب قوت گرفت. چوب تکانی خورد و خود را به آب رساند. برای ابرهای آسمانی بوسی فرستاد. آب آب‎شار شد از کوه سرید پایین و چوب شده بود خیس آب، نفس گرفته بود. انگار همۀ دنیا را بهش داده بودند. . . او به رودی پیوست و رود رفت و رفت و از زیر پل‎ها رد شد، به پرنده‎ها سلام می‎کرد، به گنجشک‎ها... از کنار درخت‎زاری داشتند رد می‎شدند. بوی قدیم توی دماغش پیچید. درخت بهش سلام کرد. تکه‎چوب کناره گرفت. ریشۀ درخت را سفت چسبید. گریه کرد اما چون خیس بود درخت نفهمید. بعد خندید و همان‎جا میان ریشه‎های درخت نشست. درخت سرش را پایین آورد و به چوب نگاه کرد. چوب به درخت. یاد روزی که از درخت جدا شده بود افتاد. تکه‎چوب دیگر نمی‎توانست به درخت بازگردد اما می‎توانست که نگاهش کند. کنارش آرام گرفت. به تنۀ درخت تکیه می‎داد و ... و بود و بود و بود.
4_5986716199059194120.mp3
13.13M
جیجو احسان عبدی پور
پیرزن مثل همیشه شش چای برای‌مان ریخت. شش تا. زل زدیم توی چشم‌های هم. بغضم را قورت دادم. این بار نوبت من بود بگویم یکی اضافه ریخته.