چنان گرفته تُرا بازوان پیچکیام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکیام
نه آشناییام امروزی است با تو همین
که میشناسمت از خوابهای کودکیام
عروسوار خیال منی که آمدهای
دوباره باز به مهمانی عروسکیام
همین نه بانوی شعر منی که مِدحت تو
به گوش میرسد از بانگ چنگ رودکیام
نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشارهی تو روح بادباکیام
چه برکهای تو که تا آب، آبی است در آن
شناور است همه تار و پود جلبکیام
به خون خود شوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکیام
کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکیام
حسین منزوی
عکس
مرد زشتی - بیان این عبارت دور از ادب است، ولی قطعاً همین زشتی باعث شده بود شاعر شود - روزی برایم تعریف کرد:
«از عکس متنفرم و خیلی کم برای گرفتن عکس به عکاسی میروم، آخرین بار چهار پنج سال پیش بود که به مناسبت نامزدی با دختری به عکاسی رفتم. خیلی دوستش داشتم؛ و خیال نمیکنم دوباره چنین زنی در زندگیام ظاهر شود. امروز همان عکسها، تنها خاطرهی ماندگار من هستند.
«بگذریم، پارسال مجلهای میخواست عکسی از من چاپ کند. من عکس خودم را از عکس نامزدم و خواهرش جدا کردم و به مجله فرستادم. اخیراً، گزارشگر مجلهای از من عکس خواست. لحظهای به فکر رفتم. سرانجام یکی از عکسهای خودم و نامزدم را از وسط بریدم و عکسم را به گزارشگر دادم. به او گفتم حتماً آن را به من برگرداند، ولی خیال نمیکنم پساش بدهد. خُب، مهم نیست.
«میگویم مهم نیست، ولی بااین حال، وقتی به عکس نامزدم، که جداش کرده بودم، نگاه کردم، خیلی جا خوردم. این همان دختر بود؟ گوش کن برات تعریف کنم.
«دختری که در عکس بود آن روزها خیلی قشنگ و تودل برو بود. هفده سال داشت و عاشق من بود؛ ولی وقتی به عکسی که در دست داشتم نگاه کردم - همون عکسی که خودم رو از اون جدا کردم - تازه متوجه شدم که اصلاً چنگی به دل نمیزده، ولی تا اون لحظه خیال میکردم که قشنگترین عکس دنیاست... و در یک لحظه از خوابی طولانی پریدم. جواهر باارزشم ناگهان تکه تکه شد. و...» شاعر صدایش را باز هم آهستهتر کرد:
«اگر او هم عکس مرا در مجله ببیند، حتماً همین فکر را خواهد کرد. از خودش خجالت خواهد کشید که مردی مثل مرا - حتی لحظهای - دوست داشته است.»
«بله، این بود حکایت ما.»
«ولی درست نمیدانم، اگر مجله عکس دوتاییمان را چاپ میکرد، همانطور که در عکاسی گرفته بودیم، آیا دوان دوان طرفم میآمد و دوباره مرا مرد دلخواهش میدانست؟»
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب میگذراند
وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر
باری نکشیدم که به هجران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
دیوانه گرش پند دهی کار نبندد
ور بند نهی سلسله در هم گسلاند
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
در آتش سوزنده صبوری که تواند
هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید
وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند
سلطان خیالت شبی آرام نگیرد
تا بر سر صبر من مسکین ندواند
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زندهام از چنگ منش کس نرهاند
ترسم که نمانم من از این رنج دریغا
کاندر دل من حسرت روی تو بماند
فریاد که گر جور فراق تو نویسم
فریاد برآید ز دلِ هر که بخواند
شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت
پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند
زنهار که خون میچکد از گفته سعدی
هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند
#شعر_بخونیم
#سعدی #غزل
رنج انسان از این خودآگاهی و احساس زمان و درک تاریخ است. انسان، رنجهای همۀ تاریخ را در انعکاس اشک خود میتواند ببیند و شوری خونهای دهانهای همۀ بردههای تاریخ را میتواند با همین زبان کوچک قرمزش مزهمزه کند. و ضربۀ تمام تازیانهها را میتواند با همین پوست محدود گردهاش احساس کند.
انسان بیشتر از شهر ایدهآل و عشرت و سرگرمی عشق و عیاشی ایدهآل نیرو دارد، حتی بیشتر از بازنویسی رمزها و رازها و داستانها و هنرآفرینیها فراغت دارد و این فراغت یکی از زمینههای احساس پوچی است.
انسان همانطور که از شکستهای متعدد و ناکامیهای پشت سر هم میتواند به احساس پوچی و عبث برسد، همین طور با درک کامیابی و پیروزی هم به «فراعت و پوچی عمیقتر» میرسد؛ چون در «پوچی شکست» باز انتظار پیروزی برای معنا دادن به زندگی کافی است، ولی در هنگام رفاه و کامیابی و سرشاری، آدمی احساس میکند که تمام نیروهایش به کار نیفتادهاند و فکر و عقل و وجدان و آزادی و خودآگاهیاش به کار نیامدهاند؛ که برای خوشیها، زنبورهای عسل و یا برهمیشها و بزغالهها و مرغها و پرندهها و حشراتالارض نمونههای موفقتری هستند. رنج را نمیفهمند و از نکبت خویش صدمه نمیخورند و به فکر خودکشی و انتحار نمیافتند.
عین صاد.
باید لب و دهان عین صاد را بوسید برای این حرفها.🌿🌿
تشنگی
بیرون که آمد حس خوبی داشت. حس عجیبی. انگار نه انگار که دیرش شده بود. دور و برش را نگاه کرد. دید کسی توی کوچه نیست. یک هو برای خودش هواری کشید: «هوررا....» بعد یک بشکن زد.... آب! عجب طعمی داشت. البته یک کم طعم آن آب هلوهای ماندۀ توی شیرها را هم داشت اما بیشتر خوب بود. نکند مست بشود؟! نه! چیز خاصی نبود. یک آبِ ساده بود.... یک آب پاک و ساده. با خودش بیشتر فکر کرد. درست بود. یادش مانده... یک مرد را توی کوچه دید. سرش زیر بود و شنید که صدای پایی نزدیکش میشد. سر بالا کرد.
- آقا... آقا اجازه؟!... آقا بیایید...
.. «چه آشناست؟» هاج و واج ماند...
سرش را انداخته بود زیر و تندتند حرکت میکرد....
- آقا... آقا اجازه؟!... آقا بیایید...
- با من هستید؟
- بله، به کمک شما احتیاج دارم...
- اوهوممم بله نعشگی... یک جور نعشگی درآمدن از خانه و رفتن به سرکار... حتما شما هم حس کردهاید... بازنشستهاید؟
کمکم داشت به حرفهاش فکر میکرد. بازنشستگی؟ کاش خودش را بازنشسته نکرده بود...
- من عجله دارمها ببخشید...
- آقا توی خانۀ من یک چشمه درآمده است... میشود بیایید ببینیدش... چشمۀ خوبی است... خواب پرواز میدیدم و احساس خیسی میکردم. دستم را بالا آوردم تا صورتم را بخارانم. دستم خیس بود که پریدم از خواب. تعجب کردم.... «آب!»... میشود بیایید؟
- عجب آدمهایی مزاحمی پیدا میشوند... من کار دارم... زن و بچه دارم، نان و نمک میخواهند فردا...
- میشود بیایید آقا ببینید... میترسم، حس میکنم یک چیز عجیب است... کجا نشتی کرده؟ طبقۀ بالا که ندارم که از بالا بخواهد بیاید. اینجا هم مسیر لولۀ آب نیست. فرش را که کنار زدم. نشتی نبود، جریان هم نبود، قلقل بود. آب قلقل میزد بیرون.
- آب آبادانی است... کاری ندارید.. خیر است
سرش را گرداند و هاج و واج نگاهش کرد.
- آقا دستم به دامنتان. تو را خدا بیایید...
نگاهی به ساعتش انداخت.
- شانست گفت کمی وقت دارم وگرنه...
- وگرنه ندارد... خیلی عالی است..
آب همچنان قلقل میجوشید:
- نگاه کنید... عجیب است...
مرد دست کرد زیر آب:
- ننوشیدها... ننوشید... نه نه...
- مزۀ خوبی هم دارد... باب کار نوشیدنی است... خوب شد قبول کردم...
کمی ایستاد. کمی نشست. هردو به آب نگاه میکردند.
- اجازه هست؟ من دارد دیرم میشود...
- بله آقا... پس میگویید چیز نگرانکنندهای نیست؟
- نه، خیالت راحت... تا شب یا نهایتاً فردا بند میآید...
کمی اطراف را گشت. نه کسی نبود. خودش بود و خودش که تندتند سر کار میرفت. هوا خیلی خوب شده بود، صدایِ آوازِ گنجشکها به گوش میرسید. صدای ناگهانی ترمزی هشیارش کرد. صدا بلند و گوشخراش بود. نگاه کرد. خیلی عجله داشت:
- برو کنار احمقِ خر... اینجا که جای رد شدن نیست...
نمیدانست چرا آن روز فحشی حوالۀ رانندۀ تاکسی نکرد. میخواست این کار را بکند اما فقط نگاه کرد. خیره نگریست با لبخندی ملیح. کمی بیشتر از ملیح. رانند بیشتر عصبانی شد. دستش را محکم فشار داد روی بوق... آرام بود حتی توی اداره با وراجیهای همکارش و اردهای ناتمامِ رئیسش. توی دلش آب تکان نمیخورد، لحظهای ناراحت نمیشد، جای دیگری بود، عصر که داشت برمیگشت دید یک آدمِ بیفرهنگی زبالههاش را گذاشته بیرون. آن شب نوبت این کوچه نبود. خشمگین شد. فکرش را نمیکرد. اثر آب کم شده بود. زیر لب گفت: «لعنت خدا بر شما... » بعد میخواست بزند زیر زبالهها. منصرف شد... باید فردا صبح خودش را میرساند به چشمه. حتماً او هم خوشحال میشد. بیکار نشسته است و منتظر که کسی بیاید و چشمه را بهش نشان بدهد اما نبود. خوابآلود و خمار راهش را کشید سمتِ چشمه اما چیزی نیافت. در قفل بود. محکم ضربه زد. طبیعی بود کسی نباشد. همسایه آمد بیرون: «چه خبرت است اول صبحی! دیروز بردندش... مستِ لایعقل را... گیج بود... برای خودش شعر میخواند و آواز... مامورها آمدند و بردندش...».
- چشمهاش چه؟
- چشمه دیگر چیست؟.... عه... نکند بیل و سیمان برای آن بود... گفتم مأمورها برای چی سیمان آوردهاند...
تشنه بود. کمی دور و بر خانه چرخید. همهاش آسفالت و آپارتمان بود. با خودش فکر کرده بود شاید گوشهای دیگر آبِ چشمه زده باشد ببرون... اما خاک جایی نبود. ساختمانها بالا رفته بودند... باید کجا میرفت؟ اداره؟ آیا تشنگیاش را سیراب میکرد؟ نه! تحمل نداشت. برگشت خانه. دوچرخهاش را برداشت. رکاب زد. قطعاً داخل شهر چشمه نبود. بیرون. شاید بیرون از شهر، باید آبِ همۀ چشمهها را میچشید...
حرکت در مه
تشنگی بیرون که آمد حس خوبی داشت. حس عجیبی. انگار نه انگار که دیرش شده بود. دور و برش را نگاه کرد. د
بخشی از یک داستان احتمالاً بلند.
نه درازی باریک بود و نه کوتاهی خرد. بلکه میانهی این هر دو بود: راستاندامِ تمامپشت. رویی داشت نه گرد و برآمده چون روي فربهان و نه خشک و نِزار چون روي نحيفان، بلکه رویگردِ به قاعده بود: سپید و روشن و لطيف. چشمی داشت سپیدهها سپید و سیاهه سیاه، مژگانی راست به هم دررُسته دراز و بسیار. انگشتانش، هم از آنِ دست و هم از آنِ پای، درشت و بزرگ. کفهاي وی نرم چون حریر بود و چون از جاي خود برخاستی و میرفتی، از چستى همانا که مرغ بود که میپرید. و در میان دو کتفش، مهر نبوت بودی. و او خود خاتم پیغامبران و مهتر عالمیان بود و در سخا از همه بهتر بود و در شجاعت از همه بیشتر بود و در فصاحت از همه نیکوتر و تمامتر و در عهد و پیمان از همه درستتر بود و در خوی و خلق از همه نیکوتر بود و در تَعيُّش با مردم از همه بزرگتر بر بديهه. چون وی را بدیدندی، از وی هیبت داشتند و چون با وی مخالطت کردندی، وی را چون جان و دل دوست گرفتند. نه پیش از وی، مثل وی کسی توانستندی دیدن و نه بعد از وی، کسی مثل وی تواند یافتن.
سیرت رسولالله
ترجمۀ سیرت ابن اسحاق از روایت عبدالملک ابن هشام
درباره بازخورد گرفتن برای نوشتهها
(همان نقد کردن)
روزانه پیامهای متعددی دریافت میکنم تا دربارۀ انواع مختلفی از مطالب بازخورد بدهم، از شعر و داستان کوتاه تا یادداشت و مقاله؛ و طبعاً فرصت پاسخگویی به همۀ این پیامها را پیدا نمیکنم.
نکتهای که در این یادداشت میخواهم بگویم، از جایگاه یک شیفتۀ یادگیریِ نوشتن است، نه کسی که مطالب زیادی را برای اظهارنظر دریافت میکند.
من تلاش برای بازخورد گرفتن را سم مهلکی میدانم که در ابتدای مسیر نویسندگی احتمالاً مضر و گمراهکننده خواهد بود.
این را بگویم که منظور ابتدای مسیر نویسندگی، یکی دو سال قلمزدن تفننی نیست، گاهی ده سال اول فعالیت یک نویسنده را میتواند ابتدای مسیر طولانی زیست نویسندگی او در نظر گرفت.
وقتی یک نویسندۀ تازهکار بهاندازۀ کافی ظرفیتهای زبانی و نگارشی خودش را گسترش نداده؛ چرا باید انتظار داشته باشد نویسندۀ حرفهایتری زمانش را برای تذکر بدیهیات به او تلف کند؟
اصولاً توقع داریم پس از نشان دادن متنهای نیمبند خودمان چه بازخوردی بگیرم؟ بهعنوان نابغهای نوظهور مورد تحسین واقع شویم؟ یا دنبال شنیدن وردی جادویی هستیم که یکشبه نوشتههای ما را دگرگون کند؟
اصولاً فقط و فقط خود ما هستیم که از روند رشد خودمان آگاهی داریم، هیچکس دیگری از جایگاهی که در آن قرار داریم آگاه نیست. در چنین شرایطی شنیدن تجویزی که هنوز توان اجرای آن را نداریم میتواند ناامیدکننده و بیاثر باشد. نویسندۀ تازهکاری که هنوز دامنۀ واژگانش بهقدر کافی غنی نشده، چه نیازی دارد که نکات پیشرفتهای را دربارۀ ساختار روایت بشنود؟
گاهی حس میکنم وسوسۀ بازخورد گرفتن نوعی بهانه برای فرار از نوشتن است.
کسی که عاشق نوشتن است، بیش از هر چیز باید درگیر نوشتن باشد، باید در خلوت خودش بنویسد و دور بریزد و فقط و فقط از یک طریق بازخورد بگیرد:
خواندن.
بهعنوان داستاننویس، قبل از اینکه دنبال بازخورد گرفتن برای چرکنوشتههای خودمان باشیم، آیا سروانتس و فلوبر و چخوف را دوره کردهایم؟ بهعنوان شاعر جوان، قبل از اینکه دنبال بازخورد باشیم، آیا خواندن درست یا حتی کم غلط سعدی و حافظ و نیما را آموختهایم؟
نوشتن با خواندن عجین شده. بزرگترین نویسندۀ دنیا هم بعد از خواندن نوشتههای ما صادقانهترین جوابی که میتواند بدهد همین است:
بیشتر بخوان.
اصرار برای بازخورد گرفتن مثل این است که میوههای کال را بهزور بکنیم توی حلق دیگران.
تو درختت را آبیاری کن، به وقتش بار میدهد و حتی اگر آنها را نچینی، دیگران سراغش را میگیرند، یا از فرط رسیدگی روی زمین میافتد.
غالباً نوقلمهایی که مشکل عزتنفس دارند دنبال بازخورد (بخوانید: تأیید) میگردند، اصلاً طی چند سال اول نویسندگی نوشتههای ما چندان جدی نیستند که ارزش گرفتن وقت دیگران داشته باشند. این روزها برای خواندن سرسری شاهکارها هم وقت پیدا نمیشود، چطور توقع داریم دیگران حوصلۀ خواندن نوشتههای کممایۀ ما را داشته باشند؟
مسیر یادگیری نویسندگی روشن است، بازخورد گرفتن اصولاً کار بیاثر آماتورهاست. اگر دنبال شنیدن مبادی کار هستید که مطالعه کتابهای آموزشی یا شرکت در دورهها و کلاسها کافی است. چه نیازی هست که اصول اولیه را بعد از خوانده شدن چرکنوشتههایتان بشنوید.
اگر هم نیاز به تشویق دارید، یاد بگیرید خودتان، خودتان را تشویق کنید، یا کتاب انگیزشی بخوانید، وگرنه آدم معتاد به تشویق ممکن است با شنیدن یک بازخورد منفی نوشتن را برای همیشه ببوسد و بگذارد کنار.
اصلاً آدم مینویسد که با نوشتن خودش را تشویق کند دیگر، پس این یکی را هم از خود نوشتن طلب کنید نه دیگران.
بگذارید مخاطب بهصورت ارگانیک سراغ شما بیاید.
من همیشه در جواب کامنتهایی که دنبال یک نشانی برای فرستادن متن هستند میگویم یک وبلاگ راهاندازی کنید و مطالبتان را روی آن بگذارید؛ قطعاً من هم از خوانندههای شما خواهم بود.
به دو دلیل این روش مؤثر است: اولاً بسیاری از افراد متوجه میشوند که نوشتههایشان هنوز در این حد نیست که خودشان مجوز انتشار عمومی آن را بدهند. پس چه نیازی به بازخورد هست؟
ثانیاً متوجه میشوند، بازخورد گرفتن عرق ریختن میخواهد، ماهها و بله سالهای اول پشه هم در وبلاگ آدم کامنت نمیزند! باید آنقدر بنویسی و بنویسی و بنویسی تا برای بازخورد دادن به سراغت بیایند. مسیر نویسندگی میانبر ندارد.
شاهین کلانتری/ مدرسه نویسندگی (کارشان بسیار عالی است.)
مرغ عشق
...کارم شکار کردن است. کارم که نیست. تفننی... گاهی اصلِ پول را جنس خریدهام گذاشتهام انبار... وقت گرانی میدهم بیرون... نیازی هم نیست که خیلی طمع داشته باشی و هول بشوی... باید منتظر بشینی تا وقتی مردم درست نیاز پیدا کردند و هول شدند، جنس را بدهی بیرون... الان هم یک مقدار روغن گذاشتهام کنار... گذاشتهام تا مردم حسابی که تشنه شدند خالی کنم رو سرشان و از ترسشان سودها را بزنم به جیب... شکار یعنی همین... وقتی میخواهی چیزی شکار کنی... باید بشینی صاف گوشهایی و درست... درست مثل من که یک کلاه میگذارم... زیرش دانه میپاشم... ... وای دیروز را بگویم.. دیروز هم همین کار را کردم... کلاه را گذاشتم و زیرش دانه و یک چوب زیر کلاه با یک نخ. فقط نشسته بودم منتظر.. تا نخ را بکشم... منتظر بودم مینایی، مرغِ عشقی بیاید جلو و حظش را ببرم... دو تا گنجشک آمد... نمیدانم مرد کدام بود و زن کدام... . گمانم مرده میآمد جلو... نوک نوک دانهها را برمیداشت و میگذاشت تو دهان زنه... اصلاً یادم رفته بود که نخ را بکشم، محو شده بودم... معلوم بود بود برده بودند یک خبری هست وگرنه هردوتاشان میآمدند جلو... آرام میآمد جلو. اطراف را نگاه میکرد. بعد میدید که خبری نیست چند بار نوک میزد و میرفت میگذاشت دهانِ زنه... اشک توی چشمهام حلقه زد. من که سالها بود گریه نکرده بودم... نشستم و ماتِ این صحنه شدم... من شکارچی بودم اما نمیتوانستم... بشین. منتظر باش و شکار کن.... سخت بود اما از خیر ان دو گذشتم...
🍇🍓🍎
#تمرین38
سبزِ نخنما
- آقا ببخشید پلیس 110...
گوشی را محکم توی دستهاش گرفت.
- بله... بفرمایید...
- بچهمان گم شده...
- نگران نباشید، حتماً همین جاهاست...
صدا بریده بریده و پر از هراس بود:
- آقا نه... معمولاً زود میآمد... مسجد که میرفت زود میآمد... مخصوصاً این روزها که پر از کرونا است...
- خب این قدر هول نباشید... دنبالش رفتهاید؟
- به خدا همه جا را گشتم... هرجا فکر میکردم رفتهام اما پیدایش نشده..
- صبر کنید... مشخصاتش را بدهید...
- موهایش بلند بود و یک وری میزد... کمی هم میلنگید... نه آن قدر زیاد... یک ژاکتِ سبز هم پوشیده بود...
- فقط یک ژاکت! توی این هوای سرد؟!
- چه کنیم...
- کمی صبر کنید... حتماً پیدایش میشود، اگر نشد، دوباره زنگ بزنید...
چند دقیقه بعد تلفن زنگ خورد.
- سلام خانم...
- سلام شما؟
- من یکی از دوستهای همسرتان هستم، البته احسان را هم خوب میشناسم...
- احسان گم شده... شما خبری ازش ندارید؟
- احسان آمده بود پیش من... نگرانش نباشید... توی راه است...
- وای جدی میگید؟
- کمی سردش شده... مراقبش باشید...
- احسان یک جایزه برنده شده... قابل شما را ندارد... از طرف مسجد است...
- جدی! حتماً خیلی خوشحال میشود...
- چهطوری؟ کجا؟
- مسابقۀ نامهای به یک شهید...
- نگرانش شده بودم... پس توی راه است. مطمئناید؟ خوشحال است؟ نگران نباشد یک دفعه؟
- بله...
گوشی قطع شد. منتظر ماندند تا شاید احسان برسد اما خبری نشد.
- سلام خانم شما با 110 تماس گرفته بودید؟
- برای چی؟
- پسرتان پیدا شده...
- مگر قرار نبود بیاید خانه؟!
- همان ژاکت سبز نخنما... که پاهایش کمی میلنگید...
- پیدا شده؟ حالا کجاست؟
- همین جا پیش ما...
- خانم ببخشیدها پسرتان دزد است؟ دستش کج است؟
- نه! ...
- یک تبلت صفرِ آکبند توی دستهاش هست...
- عه... چیزه... آن هدیه است ازطرف مسجد...
- که این طور... همین طور خوابش برده بود کنار مزار شهید حججی... با یک تبلت نو کنارش...
- آن را جایزه برده...
صدای احسان از پشت گوشی آمد: «مامان شهید حججی بهم یک تبلت داد!»
🌺🌺🌺
#داستانک
#انار
- انار... اگر بشود خوب است...
اشک توی چشمهات جمع شد. انار در این فصل؟ ناراحت بودی. اصلاً نمیتوانستی غم را در چهرهاش ببینی. اما خودت از او خواسته بودی: «نه ای پسرعمو! پدرم سفارش کرده از شوهرم چیزی نخواهم که در توانش نیست»... رنج میکشید و این تو را میآزرد. «به علی قسم چیزی بخواه تا خوشحالت کنم»...
- انار.... اگر بشود خوب است...
و همین شد که راه افتادی در شهر به دنبال انار.
- انار کجا پیدا میشود؟
- یا علی فصل انار گذشته...
- الان دیگر جایی انار نیست...
- صبر کنید چند روز پیش شمعون تعدادی انار از طائف آورده بود...
پا تند کردی تا شمعون را بیابی. در ذهنت بهیاد فاطمه بودی که داشت رنج میکشید. شمعون یک انار بیشتر نداشت. بسیار خوشحال بودی. صدای نالهای میآمد از خرابهای نزدیک. غریبی روی زمین خوابیده: نابینا بود و مریض. پیش رفتی. نشستی کنارش. سرش را به دامن گرفتی. گرسنه بود. گفتی: « من يك انار براى بيمار عزيزم میبرم، ولى تو را محروم نمیكنم و نصفش را به تو میدهم»... نصفش کردی. نرم نرم دانهها را به دهانش میگذاشتی... انگار بهتر شده بود.
- اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را هم به من بخورانی...
آن نصف دیگر برای فاطمه بود. کمی تأمل کردی اما نتوانستی نه بگویی.
آن وقت بود که من فراخوانده شدم. طبقی از انارهای زیبا و درشت به دستم دادند و فرستادندم آنجا. در زدم. فضه در را باز کرد:
- این طبق انار را علی برای فاطمه فرستاده..
... هنوز این را نمیدانستی. متفکرانه راه خانه را پیش گرفتی. حیا میکردی به خانه بازگردی. در تا نیمه باز کردی. چشم انداختی داخل. فاطمه بیدار بود. داشت انار میخورد. گل از گلت شکفت... پیش رفتی. انار، انار این دنیا نبود.
#نیم_ساعت_نوشتن
#ابراهیمی
#990805