eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.8هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
788 ویدیو
5 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مادر سرش را پایین انداخت و گفت: «اینا رو نمی‌گم که ته دلتو خالی کنم؛ می‌گم که بفهمی وقتی می‌گی هنوزم دوسش داری یعنی چی؟ تو خیلی جوونی طوبی. حالا که می‌خوای با رجب زندگی کنی، باید خودتو برای حرف و نگاه مردم آماده کنی. مطمئن باش یه عده تشویقت می‌کنن، یه عده هم سرکوفتت می‌زنن. نه از حرف اینا خوشحال باش، نه از نگاه اونا ناراحت. ــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند.... ــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ تاکید داشت روی صداقت بین زن و شوهر. اینکه در هر شرایطی با هم صادق باشیم. گفتم: «مامان سیمین یه اصطلاح خوبی داره. میگه وقتی توی استکان چایی مگس بیفته، حتی اگر اون مگس رو در بیاری، با اینکه مگسی در کار نیست دیگه میلت نمی‌کشه اون چایی رو بخوری. دروغ هم همین مدلی توی زندگی رابطه بین زن و شوهر رو تیره می‌کنه. اگه یه بار به هم دروغ بگن، دیگه تا آخر تردید دارند که الان راسته یا دروغه؛ چون اون زلالی و شفافیت قبل با دروغ از بین رفته.» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♡ــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــ♡ ...تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تک تک دوستانم افتادم. به این فکر کردم که همه آنها بیش از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن، گریه کردند، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم. نزدیک‌های سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگی ام دست می‌کشیدم خیلی از تنهایی‌ها غصه‌ها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گره‌ای بود که د دلم می‌خواست برای همیشه باز نشود. رفیق مثل رسول🌱 ✓ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
همه را به فحش کشید و برگشت خانه😣. تازه دست‌ و پای کبودم داشت خوب می‌شد که دوباره بساط دعواهای شبانه پهن شد.😞 شب و روزم را به‌ هم دوخته بود. تا مدت‌ها از ترس اذیت‌هایش جرئت نداشتم وضو بگیرم و نماز صبح بخوانم😭. وقت‌ و بی‌وقت با کمربند و چوب به جانم می‌افتاد. بچه‌ها در خواب زهره‌شان می‌ترکید😔. 😭صدای اذان که از بلندگوی مسجد پخش می‌شد، بغض می‌کردم و پتو را روی سرم می‌کشیدم. بدون وضو ذکرهای نماز را زیر لب می‌گفتم و با خدا حرف می‌زدم: 🥺😭 «این نماز کم و ناقص رو خودت از زهرا قبول کن.» چاره‌ای نداشتم جز این‌که دندان روی جگر بگذارم. ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 🦋نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــ خیال نکنیم اگر یک شب و یا دو شب نماز شبی خواندیم و توجّهی پیدا کردیم و اشکی ریختیم، دیگر با ملائکه هم پیاله شده‌ایم و به جایی رسیده‌ایم. خیر، به خودمان نزدیک شده‌ایم و از او جدا شده‌ایم. در این هنگام یک شب، دو شب خوابمان می‌کند و نماز صبح هم بیدار نمی‌شویم و از خودمان می‌رنجیم و ناراحت می‌شویم؛ که در روایت آمده: ماقِتٌ لِنَفْسِهِ زارئ عَلَیها» و این‌جاست که به او نزدیک شده‌ایم. مغفرت و رحمت ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚 مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 🦋نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
♡ــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــ♡ ...تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تک تک دوستانم افتادم. به این فکر کردم که همه آنها بیش از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن، گریه کردند، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم. نزدیک‌های سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگی ام دست می‌کشیدم خیلی از تنهایی‌ها غصه‌ها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گره‌ای بود که د دلم می‌خواست برای همیشه باز نشود. رفیق مثل رسول🌱 ✓ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ برای ترسیم چهره ملکوتی دُخت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و تبیین ابعاد شخصیت بی نظیر زهرای اطهر سلام الله علیها کسی بهتر از امیرالمومنین علیه السلام نمی تواند لب به سخن بگشاید. امیرالمومنین علیه السلام از عمق ایمان و صفای دل فاطمه سلام الله علیها خبر داشت و اوج گرفتن وی را در آسمان معرفت شاهد بود و از تلاطم امواج محبت در سینه دریایی زهرا حکایت ها داشت. امیرالمومنین علیه السلام عظمت روح زهرا را می شناخت و تعظیم ملائکه بزرگ الهی را در برابر استواری و صلابت وی مشاهده کرده بود و بر خود می بالید که همسری همچون زهرا دارد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 🦋نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
نشان داد که کار برای خدا یعنی کار برای مردم؛ مدیریت شهید رئیسی به‌گونه‌ای بود که محور این مدیریت مردم بودند. وقتی شهید رئیسی مسئولیت ریاست‌جمهوری را به دست گرفت به‌جای اینکه بیشتر از کلماتی چون ارزش‌ها و آرمان‌ها، ارزش‌های انقلاب اسلامی و اصول دینی برای اداره کشور استفاده کنند، بیشتر از لفظ مردم استفاده کرد. این ترجمه همان اسلامی و اخلاصی بود که ایشان داشت. علامه شهید صدر می‌فرماید: «برای خدا یعنی برای مردم.» ـــــــــــــــــــــــــــــــ