eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
681 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
چند سالی بود که پدر محمد صالح ، به خاطر کارش نمی توانست شب ها با ما هیئت بیاید😕 سال گذشته احساس کردم نبودن پدرش و آمدن به قسمت زنانه برایش کسالت‌آور شده 😒و دوست ندارد در چنین فضایی قرار بگیرد ... به ذهنم رسید که ایستگاه صلواتی کوچکی راه بیندازم! یک قابلمه بزرگ فرنی پختم ...🥣 با محمد صالح میز تاشویی جلوی در گذاشتم ظرف های فرنی روی میز چیدم 💫 یک پرچم هم کنارشان گذاشتم🏴 پسرم پشت میز ایستاد تا فرنی ها را پخش کند ... مردم که میدیدند یک پسر بچه کوچک🧍🏻تنها ایستاده در ایستگاه صلواتی از ماشین هایشان پیاده می‌شدند ، از محمد صالح فرنی می‌گرفتند و می گفتند : چقدر نذری گرفتن از دست تو میچسبه😍 بعد از آن هر سال پسرم منتظر است محرم برسد و ایستگاه صلواتی اش را برپا کند🍃 کتاب [پرچمدار کوچک من] تجربه های خلاق مادران برای تربیت حسینی کودکان، شامل ۶۰ مصاحبه کوتاه با مادرانی که در تربیت کودکان خود از مفاهیم حسینی بهره جسته اند ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱ارسال به سراسر نقاط کشور 🌟قیمت 12/000ت🌟 ـــــــــــــــــــــــ
کمی جلوتر موحداز داخل یکی از سنگر ها در آمد و با دیدن محسن دلش گرم شد😍 انگار که مادرش را بعد از کلی اتفاقات خطرناک دیده باشد ... با حرارت و بغلش کرد و از اینکه دید گلوی محسن تیر خورده ناراحت شد😟 + تو با این وضع چرا اومدی تا اینجا🤨 بیا برو پایین ببینم بچه پررو! محسن لبخند زد🙂 نمی توانست حرف بزند اما احساس کرد اگر لب هایش را کمی باز کند و دهانش را زیاد تکان دهد می تواند چیزهایی بگوید ... - بچه پرو خودتی 😃 این را نمی گفت خیلی سخت می گذشت بهش ..! کتاب یک محسن عزیز روایتی داستانی و مستند از زندگی شهید محسن وزوایی را به تصویر کشیده است ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱ارسال به سراسر نقاط کشور قیمت 60/000ت ❌ %20تخفیف 48000ت😍❌ ـــــــــــــــــــــــ
دلم نمی‌خواست از خانه بروم بیرون 😒 دلم نمی‌خواست چشمم به آن آژان های از خدا بی خبر بیفتد ...😠 خانه ما توی کوچه احرام باف ها بود . بالاتر از منبر گلی ، نزدیک مسجد 🕌 میرزاباقر . همین چند وقت پیش بود ؛ توی یکی از همین کوچه ها ، قدم های کوتاه زن🧕🏻کجا و قدم های مرد🧔🏽 کجا ... دست های ظریف مادرم کجا و دست های زمخت آژان کجا ... چادرش را کشیدند . گذاشتند زیر پا و پاره پاره کردند .💔 از همان روز به بعد ، هر روز حال مادرم بدتر و بدتر می شد 😞 طبیب میگفت قهره کرده . میگفت خیلی ترسیده . مدت زیادی دوام نیاورد ...😔روزی دیدم دیگر نفس نکشید ... هر آژان به چشم من قاتل بود . قاتلی که نه فقط چادر مادرم ، بلکه جانش را گرفته بود ؛ 🥺 هرچند خیلی هایشان با با نکبت از دنیا رفتند . تمام کودکی ام بی مادری گذشت ...💔 کتاب « ننگ سالي » خاطرات مردم محله علی قلی آقای اصفهان از دوران کشف حجاب ، ممنوعیت روضه و قحطی است ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱ارسال به سراسر نقاط کشور ❌موجودی فقط 3 عدد❌ قیمت 40/000ت ❌ %20تخفیف 32000ت😍❌ ـــــــــــــــــــــــ
مصطفی بیشتر روی کسانی که کمتر به پایگاه می‌آمدند تمرکز می کرد 🌿 یک بار بهش گفتم : آقا مصطفی چرا من باید آماد و پشتیبانی باشم😒اما کسی که خیلی کم میاد مسئول نیروی انسانی گذاشتی 😕 گفت : شما خود به خود می آیی!من به دنبال جذب آنهایی هستم که نمی آیند☝🏻 وگرنه تو بچه هیئتی هستی ، اگه به هیئت اینجا نیای جای دیگه به هیئت میری🙂 بذار اون هایی که تو کوچه و خیابون میشینند را هم جذب کنیم ...🌱 کتاب در ((مکتب مصطفی))الگوی تربیت نیروی انسانی در تشکل های مردمی ________________ 🌱 ارسال‌ به سراسر نقاط کشور 📚قیمت 18/000تومان📚
خیلی درگیر بسیج بودم . هفته یک شب گشت بسیج بود و من تا صبح⛅ در پست ایست و بازرسی بودم. هفته یک شب شیفت حرم بودم🕌 و شب‌های دوشنبه هم به هیئت🏴 حاج قاسم قمی میرفتم. از طرف دیگر در طول روز هم خیلی درگیر کار بودم و برگزاری کلاس های بسیج و آموزش حسابی وقتم را پر کرده بود . خانمَم شاکی شده بود و میگفت :« هر روز بسیج ! هر روز گشت !‌ هر روز آموزش !»😕 یک روز گفت :« می خواهم جدی با تو صحبت کنم.»❗ گفتم :« چی شده؟ »🤔 گفت :« تکلیف من را معلوم کن .مدام گشت بسیج ، آموزش ، اردو ، رزمایش ! تا کی می خواهی این طوری باشی ؟ دیگر باید انتخاب کنی ؛ یا من یا بسیج❌»⁉️ در همان حالت عصبانیت من هم نگذاشتم نه برداشتم 🔹گفتم : « بسیج را عشق است . »😁✌🏻 بنده خدا عصبانی شد و 🔹 گفت :« تو خیلی کله شق هستی .» خلاصه کوتاه آمد😄 کتاب (( ابوعلی کجاست )) زندگی نامهٔ خود گفتهٔ °شهید مرتضی عطایی° معروف به ابوعلی ________________ 🌱 ارسال‌ به سراسر نقاط کشور ❌قیمت 27/000 ت🥰❌
کمیل را باید فهمید🕊 اوایل دهه ۷۰ وقتی تازه به محل آمده بودیم، پنجشنبه شب ها یک دستگاه اتوبوس می آمد جلوی مسجد ، نماز گزار ها را بعد از نماز مغرب و عشا می برد مسجد جامع🕌 برای دعایِ کمیل 🤲🏻، راه دوری بود ... از این سر شهر تا آن سر شهر . من بیشتر وقت ها بعد از نماز به دلایل اشتغالات درسی📚 به خانه برمیگشتم🏡 و کمتر توفیق شرکت پیدا می‌کردم، اما محمودرضا هر هفته می رفت ✨ یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت ، حسابی اشک ریخته بود 😓 🔹گفتم :«خوب بود؟»⁉️ 🔹 گفت:« حیف است آدم این دعا را بخواند ،بدون اینکه بداند دارد چه میگوید .»💫✨ توقع این جواب را نداشتم سنی نداشت آن موقع 😳🙂 این حرفش از همون شب توی گوشم مانده ،هرگز وقت نوای دعای کمیل 🔊 را می شنوم، همیشه به یاد محمود رضا و این جمله اش می افتم🍃💚 کتاب «تو شهید نمی‌شوی»، روایت‌هایی از حیات جاودانه شهید مدافع حرم محمودرضا بیضائی به قلم برادرش احمدرضا است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱ارسال به سراسر نقاط کشور قیمت 30/000ت ❌ %20تخفیف 24000ت😍❌ ـــــــــــــــــــــــ
محسن عصب پایش قطع شده بود و دیگر نمی توانست با آن حرکت کند😔 با خودم گفتم :«خوبه برم پیش دکتر حجازی بهش بگم که پای محسن اینطور شده . ببینم چاره ای داره یا نه؟» به دکتر گفتم:« پای بچه من کِی خوب میشه؟» گفت :« حاج خانوم پای پسرت دیگه خوب نمیشه . اگر دست آقای خامنه ای خوب شد پای پسرت هم خوب خواهد شد😓.» با ناامیدی برگشتم خانه بخاطر پای محسن خیلی غصه دار بودم گفتم :« *توکلت علی الله* !» جواد میخواستم محسن را با خودش ببرد جبهه . میگفت :« داداش تو قلب و نیتت از من بهتره قوه و بنیه ت هم از من بیشتره ، بیا بریم جبهه. هیچ کاری هم نکنی آب که میتونی دست رزمنده ها بدی❓ محسن میگفت :« برادر میدونی که پای من اینطوریه و کاری از من بر نمیاد🥲 ولی میام .» پای محسن دیگر به حکم خودش نبود وقتی میرفت بیرون کفش 🥾 از پای در می آمد و متوجه نمی شد. بالاخره جواد او را راضی کرد و راهی جبهه شدند❇️✅ آنجا که رسیدند یک الاغ به محسن داده بودند. جواد میگفت دستش را می گرفتم🫱🏻‍🫲🏻 روی الاغ می نشوندم. یک کتری آب، چایی و چیزهایی که بچه ها لازم داشتند توی کوله پشتیش🎒 میگذاشتیم و میرفت اونجایی که ماشین نمی تونست بره .» _محسن سقای جبهه شده بود._ ___________________ کتاب عزیــــزخانوم🥰 طرحی از زندگی مادر چهار شهید🌱 ارسال به سراسر نقاط کشور🚀 🥰هدیه ی این کتاب 22000 تومان✌🏻 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مردی نزدیکتر آمد 🚶🏻‍♂️همه سید صدایش میکردند. -شما چرا با اینها ترکی حرف میزنی🤔؟ —خب آقا سید اینا همشهریام هستن فارسی رو خوب بلد نیستن باید ترکی صحبت کنم تا بدونم مشکلشون چیه؟😊 -مگـــہ شما اهل کجایی خانوم؟ _ اهل تبریز -خیلیم خوب،می توانم با شما مصاحبه کنم؟؟؟🎤 _نه آقا سید،من کاره ای نیستم بهتر است با آنهایی که توی خط جان فشانی میکنن صحبت کنید.😊 به نشان تایید سرش را تکان داد و براهش ادامه داد 🚶🏻‍♂️چند متر جلورفت ودوباره برگشت..لبخندی زد وگفت☺️بخدا موندگار میشه هااااا... _نه برادر،نمیتوانم✋🏻 چن روز بعد از همکارانم شنیدم که آن سید،همان سید مرتضی آوینی است 😟 و من چقدر پشیمان شدم از مصاحبه ای که نکرده بودم.....!😞 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پر فروش ترین کتابمون دختر تبریز🥰 ارسال به سراسر نقاط کشور داریم 🚀 اما برا سه سفارش اولمون با تعرفه ی نیم بها😍 موجودی 2 جلده✌🏻 هدیه این کتاب زیبا و پرفروش ۳۸۰۰۰ تومانه امـــــــا برا شما دوست عزیز فقط ۳۰/۴۰۰🍃😍 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی خانواده آقای عابدی آمدند بازهم سازهای مخالف کوک شد باز هم قصه بچه دار نشدن و این حرفا.ننه که حسابی از دستم عصبانی شده بود کشاندم توی اتاق و گفت حالا که قراری اینجوری عروسی کنی همون بهتر بمونی خونه آقات😡 تو میخوای عروسی بکنی آقا بالا سر داشته باشی خب تو خونه خودمون اقات بالا سرته🧔🏻کلافه شده بودم نمیدانستم چیکار باید بکنم 🤦‍♀️آقام و عمو عبدالله هم دنبال ما آمدن توی اتاق یک لحظه به ذهنم رسید🤯 استخاره بگیرم به آقام گفتم اصلاً نه حرف من نه حرف شما استخاره بگیریم🥺 هرچه قرآن بگه.... قرآن را از روی طاقچه برداشتم نیت کردم ✨ سوره مریم آمد همینطور که می خواندم اشکم سرازیر شد😭 حال غریبی داشتم پرسیدن چه شده فریدون گفت متوسط آمده 😇 گفتم کجاش متوسطه😟 رو کردم به آقام گفتم آیاتی که خدا به حضرت زکریا ع فرموده برات میخونم اونجا که میگه زکریا را به فرزندی 👶🏻بشارت می دهیم مو به تنم سیخ شد😣درست از همان جایی جواب داد که بیشترین بحث و مخالف برای ازدواج ما روی آن بود...... ★ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ★ کتاب زیبای نعمت جان روایت زندگی خانم صغری بُستاک که یه امدادگر بوده داخل بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک🍃 موجودی 3جلد✨ 🎀 هدیه ی این کتاب 40000تومانه ولی با تخفیف براشما دوست عزیز32000تومان🎁 امروز ارسالمون🚀 به سراسر نقاط کشور با تعرفه ی نیم بهاست البته برا سه سفارش اولمون🥰 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای بار سوم با دلخوری بهش گفتم خب پاشو برو زنگ بزن دیگه معلوم نیست فردا برامون چه اتفاقی بیفته😒 پاشو تادیر نشده شاید واقعا فرصت آخر باشه🤦🏻‍♂️ دفترش رو بست و با آرامش به چشمهایم نگاهی انداخت😊 و گفت من دیگه دل کندم حاجی میترسم دوباره صداشو بشنوم دست و دلم بلرزه لطفاً اصرار نکن من دل بریدم🌱💚.وقتی این دفتر بعد شهادتش به دستمون رسید دقیقاً در تاریخ همان شب گوشه ای از دفترش نوشته شده✍️ این آخرین دست نوشته های من است من فردا در روز اربعین حسینی شهید می‌شوم✨ از دور و بری ها شنیدیم که این اواخر در جبهه به هرکسی می رسید از او می خواست برای شهادتش دعا کند🌷 دیگر وزنه ی دنیا روی قلبش سنگینی میکرد💔 یکی از رفقای تیپ فاطمیون میگوید یک روز مانده به اربعین دست مرا گرفت به مسجدی در همان حوالی برد وقتی رسیدیم جلوی مسجدبه من گفت تو رو به همین مکان مقدس قسم میدم تو رو خدا برام بکن 😔گفتم چرا قسم میخوری دعا می کنم پرسید قول میدی گفتم خیالت راحت بگو هرچی میخوای دعا می کنم برات گفت فقط یه دعا کن شهید شم همین😊 گفتم محمود از من نخاه به این دعا زبانم نمیچرخه😔 آن قدر التماس کرد که بالاخره جلوی مسجد ایستادم و گفتم خدایا به حق همین مسجد شهادت نصیب محمود کن اما از ته دل آرزو داشتم به اجابت نرسد😞 نمی‌دانم به خاطر قداست مسجد بود یا سوز دل محمود که دعایم اینقدر زود اجابت شد.... آری محمود شهید شد....✨ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌱 کتاب مـــــرضیــــہ🌷 خاطرات مادر شهید مدافع حــــرم✨ ✍️ موجودی 4جلـــــد ارسال به سراسر نقاط کشور🚀 قیمت:45000ت🌱 ❌❌ %20تخفیف 36/000❌❌
پاسبان که دید از عهده زبان من بر نمی آید.با باتوم برقی یک ضربه از سمت پهلو نثارم کرد!با اینکه به شدت دردم گرفت😖،اما از ترسم فرار کردم. مامورها هم بدو بدو دنبالم می آمدند.دیدم به سمت خیابان ارتش و از انجا هم به سمت خیابان ۱۷ شهریور قدیم.◻ انقدر دیدم که دیگر از دنبال کردنم منصرف شدند. خانه ای را دیدم که پله کوچکی داشت.🏠 انگار که بارِ سنگینی از دوشم برداشته باشند. روی پله نشستم تا نفس تازه کنم از میدان ساعت تا انجا را یک ضرب دویده بودم.دوتا سرباز داشتند در کوچه قدم رو می رفتند. آمدند نزدیک من.یکی شان که فارس زبان بود رو به من گفت:((خانم برای چه اینجا نشستی؟!))نفس نفس زنان گفتم:((نشستم تا کمی خستگی درکنم.)) _می دانی اینجا کجاست؟⁉️◼ _نه به خدا!فقط می دانم که اگر تا ته این خیابان را مستقیم بروم می رسم به خانه مان.▫️ _خانم اینجا سازمان امنیت است!ساواک!😖 کتاب زیبای [دختر تبریز]قیمت:۳۸۰۰۰اارسال به سراسر کشور😍 ❌❌موجودي فقط3عدد❌❌
سلام دوستان بزرگوار خیلی خوش اومدین صبور باشین ان شاءالله فعالیتها رو شروع میکنیم💚 نگاه شهدا بدرقه ی زندگیتون🌱