#سفر_بهخانهی_پدری قسمت سوم
👨✈️هربار به عراق سفر کردم ، سکوت شب و کلاه کجِ سربازان عراقی ، برای من تداعیِ رژیم بعث و وحشت میکرد!
🌘هوا گرگ و میش بود و سرد . یکی از همان کلاه کج ها ، ما و ایرانی های دیگر را دعوت کرد به اتاق استراحتی که فقط دیوار داشت و یک حصیر و دوتا سجاده .نماز صبح را همان جا خواندیم تا مردها ماشین پیدا کنند و برویم.
🚎خداراشکر به سرعت اتوبوس جور شد و به سمت نجف حرکت کردیم .
👨👦👨👦با دور و بری ها آشنا شدیم و گپ و گفت کوتاهی و ... سر ظهر رسیدیم.
از همانجا دربست گرفتیم تا دوباره خجالتِ سر و صدای ساک در مملکت غریب تکرار نشود.
🚙راننده اصلا فارسی متوجه نبود و همسر من هم که هنوز موتورش ، راه نیفتاده بود، سر هر کلمه یک "ال" میگذاشت و آن کلمه میشد معرّب🤦
🏠به هر طریق که بود ، به منزل رسیدیم.
طبقه ی بالای خانه ای عجیب و غریب،نزدیکی بحر نجف، که معمارش گِل و سیمان و رنگ را به هم آمیخته و عجایبی از عجایب جهان را به ارمغان آورده بود !!
(باعجایب خانه در قسمت های بعد آشنا میشوید.)
🧔🏽♂این خانه ، خانه ی اجاره ایِ ِکسی بود که در گذشته های دور،درایام نوجوانی، با همسرم عقد اخوّت خوانده بود. اصالتا اهل پاکستان ، ساکن قم ،طلبه ، بسیار باایمان و خوش اخلاق .
چندسالی بود که برای خواندن درس طلبگی ، ساکن نجف شده بود و حالا کلیدخانه ای را که به تازگی اجاره کرده ، در اختیار ما قرار داده بود.
🫖🪞🪑وسایل زندگی در نهایت سادگی و اختصار؛ اما با سلیقه و تمیز!
✨خلاقیت خانم ِ خانه کاملا خود نمایی میکرد . کپسول سیاه گاز ، لباس زیبا👗 پوشیده بود و صندوق میوه ، طاقچه شده بود.
🔱⚜همان جا از تمام زرق و برق هایی که کوچک و بزرگ ، دست و پاگیر زندگی ام شده بود دل زده شدم.
همین است که یکی را نجف خانه میدهند و دیگری را نه !🥺♥️
برایشان مهم است که حَواست کجاست ؟؟
#حتی_بیشتر
چهارشنبه. ۲ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
1_3204238697.mp3
3.24M
من این را میشنیدم توی اتوبوس مهران.نجف ...
ودر تمام روزهای سکونت در شهر آقا !
خودتون رو اونجا تصور کنید !
آدم دلش میخواد پرواز کنه تا برسه...
#حتی_بیشتر
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت چهارم
🍛برای ناهار از سر کوچه قیمه نجفیِ فوق العاده خوشمزه گرفتیم و خوردیم 😋
کمی استراحت و باز کردن ساکها و جاگیر کردن وسایل برای یک زندگیِ یک ماهه شروع شد!
🧦🧣👖لباسها که به آخر رسید ،تازه معلوم شد که این امانتیِ بیچاره را پاره کرده ایم.نه تنها ساک ، که لباس بچه ها هم دراثر کشیده شدن روی زمین ، گِلی و پاره شده بود.
در هرحال ، آماده شدیم و حرکت به سمت حرم...
🌌راه، نسبتا طولانی بود.کوچه ها تاریک و پر سنگلاخ و یک کالسکه و دوطبقه بچه ...
🍿🍬🍪گاری ها پاستیل و پفک و انواع خوراکی ها را بسته بندی کرده بودند و بلندگوهایشان که صدایشان را ضبط کرده بود ، مدام تکرار میکرد : 📢کَرزات...کَرزات چیس بِلاَلِف (تنقلات...تنقلات ... بسته ای هزارتومان )
😦گاهی با خودم فکر میکردم اینها از صدای خودشان که در هر دقیقه شاید ۱۰،۲۰ بار یک جمله را باصدای خیلی بلند تکرار میکند ، چطور کلافه نمیشوند ؟
🍧🍨بستنی فروشی ها ، خیلی خودنمایی میکرد. بستنی ها بسیار اغراق شده رنگی بودند.سبزی که سبز تر از آن نمیشد و سرخی که از شدت پررنگی ، بیشتر از اینکه دلت بخواهد بخوری اش، نمیخواستی ...😅
🚧 شارع مدینه و شارع بنات الحسن را نشانه گذاری کردیم که گم نکنیم !
دیگر خیلی نزدیک بودیم!
✨مثل همیشه، زیارت اول ، برایم با بُهت شروع شد.نه اشک، و نه غلیان احساس.
ذکر میگفتم و ناباورانه خورشیدِبالای گنبد مولا را نگاه میکردم.☀️
...و اندکی بعد ، ما بودیم و ایوان طلای آقا....💫
به معنای واقعی کلمه قدر مکان را نمیفهمیدم.شاید فقط یک امین الله خوانده باشم...شاید!
نگاه بود و نگاه...♥️
آقاجان!
توخود از چشم هایم زیارتنامه بخوان !
#حتی_بیشتر
چهارشنبه. ۲ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت پنجم
🌠شب اول ماه مبارک بود.
بچه ها مشغول بازی بودند و من هم مشغول آماده کردن سحری و کارهای منزل.
🐗صدای سگهایی که در کوچه پرسه میزدند ، مدام می آمد . اما برای ما که زیاد روستا رفته بودیم ، طبیعی بود !
🥁نیمه های شب بود که صدای زدن یک طبل بزرگ توجهمان را جلب کرد.
🪟پنجره ی اتاق را به سختی باز کردیم تا صدا نزدیک شود. دوسه تا جوان بودند با یک طبل بزرگ ...از همانها که برای دسته های عزاداری استفاده میکنند!
ظاهرا قصد داشتند کوچه ها را یکی یکی طی کنند !!
🤔گفتیم این دیگر چه سیستمی است !؟
پنجره را بستیم و دوباره مشغول کارهایمان شدیم ...
😶دوباره نیم ساعت بعد ، همان صدا و همان ماجرا ...
😑و دوباره یک ساعت دیگر!!
🤨نگاه کردیم ببینیم همان بچه ها هستند ؟ دیدیم نه...
ظاهرا تعداد بسیج آماده بفرمان برای طبل زنی خیلی بیشتر از این حرفهاست 😎
🙎🙎دفعه ی آخر ، که بچه ها تعدادشان بیشتر بود ، همسرم یقین کرد که اینها قصد آزار دارند و از سر بیکاری ، نیمه های شب ، اینجور میکنند .
پنجره را باز کرد و تنها کلمه ای که بلد بود را با عصبانیت گفت : وَلَد😡(پسر)
خنده ام گرفت...ظاهرا این بساط ، چیزی نبود که با یک اخم و ولد گفتن برچیده شود!
🏙از یک ساعت به اذان ، از همه جا دعای افتتاح پخش میشد. از آشپزخانه های پخت غذا.از حسینیه ها و موکب ها. و حتی موتور ستوته هایی که مسافر جابجا میکردند ....
شاید صدای میثم کاظم بود .
🥲دلم تنگ شد برای صدای دعای سحر که از مسجد چهارمردان همه ی محله را پرمیکرد .
و عطر رمضان که با صدای اذان شیخ عیسی از پنجره ی کوچک آشپزخانه ، میپاشید توی خانه مان ...
و صدای" روزه دارانِ عزیز...تا اذان صبح فقط دو دقیقه مانده است "
غربت مرا گرفت !
اما طوری نبود...آمده بودیم در جوارِ اصلِ صوم و صلاه...♥️
🏙بعد از اذان صبح ، رسماَ َ تشک ها را پهن کردیم که بخوابیم ...
تا بچه ها بخوابند ، کمی طول کشید و آفتاب زد.
🌇با طلوع آفتاب ،نبض زندگی در محله ی ما هم جریان گرفت...
اول فروشنده آب آمد... 📢دَبّه مای خَمس مِئه ... هر دبه آب ، ۵۰۰ تومان(یعنی نیم دینار)
🛢بعد گاز آمد ...اگر عراق رفته باشید ،صدای ماشین های کپسول گاز را میشناسید ! آهنگ تیتراژ یوسف پیامبر 😄
بعد فروشنده ی وسایل پلاستیکی...
بعد بستنی برای بچه های کوچه 🍦
و....
تا می آمدی چشم روی چشم بگذاری ، شهر یک پدیده ی جدید دیگر رو میکرد...😅
🤝دیگر به خودمان قول دادیم از فردا تا آفتاب نزده ، هرطور که شده ، به خواب عمیق فرو برویم !
هرشب و هرروز ، ماجرای کوچه ی ما همین بود.
تمام دردسرهایش ،خوش مزگی و زیبایی !
#حتی_بیشتر
پنجشنبه . ۳فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
May 11
عرض سلام و صبح بخیر 🌱
طبق نظراتی که برام داخل لینک ناشناس گذاشتید ، تصمیم گرفتم یه سری عکس و فیلم و صوت داخل کانال بگذارم.
تاریخچه ی پیامهای همسرم و گالری گوشی هامون رو گشتم و تونستم یه چیزایی براتون پیدا کنم .
اجازه ی انتشار صوتها رو هم از دوست همسرم و صاحب خانه (آقای حسن روحانی😄غیراون😄) گرفتیم.
تا شب که قسمت جدید سفرنامه را بخونید ، به تدریج داخل کانال بارگذاری میکنم ، ببینید و لذت ببرید .
👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستوته ای که آب تصفیه شده میفروخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم طبل زنان نیمه شب ...
راستی ماجرای اصلی این سنت عجیب و غریب رو بهتون نگفتم !
در زمان قدیم که عراق هیچ وسیله صوتی و تصویری برای تعیین وقت سحر نداشته ، یه عده بااین کار به مردم خدمت میکردند و مردم را برای سحر بیدار میکردند.
این رسم هنوز هم توی عراق مونده !
اما اینکه چرا یه عده اشون از دوازده و نیمِ شب شروع میکنند و خواب را بر اهالی شهر حرام.... الله اعلم 😮💨
حتی بیشتر
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت اول ⛔️یک مرحله ی بسیار سخت از زندگی ام را تازه پشت سر گذاشته بودم . دلم پ
اگر میپرسید این فیلم ها چیه ، باید از اول خاطرات بخونید تا مثل بقیه سر در بیارید 😊👆👆👆
#سفر_بهخانهی_پدری
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت ششم
🚪نزدیک ظهر ، با صدای درخانه بیدار شدیم.زنگ که نداشت.به خودِ در باید میکوفتند تا ما از این بالا صدا را بشنویم و برویم باز کنیم.
صاحب خانه آمده بود و میگفت باید کپی پاسپورتها را به من بدهید تا تحویل مختار بدهم.
مختار ؟🤔🤔
🍗🥛همسرم برای گرفتن کپی و مایحتاج خانه مثل گوشت و... از خانه بیرون رفت.سفارش کردم آب آشامیدنی فقط مارک الکفیل بخرید که تحقیق کردم و خوب است !
🐈🐈⬛️من درحال استراحت بودم و گربه ها مشغول بدو بدو و بازی روی سقف ... سقف خانه هم نه از چوب و گل و آجر! حلبی بود.
🏚کمی نه...بیشتر از کمی میترسیدم و خیالبافی رهایم نمیکرد. اگر در مملکت غریب اتفاقی برای همسرم بیفتد ، من حتی شارژ برای زنگ زدن ندارم ! اینترنت ندارم ! با سه تا بچه چطور پیدایش کنم ؟ و...
🤔مشغول همین فکرها بودم که در را زدند.به دخترم گفتم تا مطمئن نشدی باباست ، در را باز نکن !
🤷همسرم از پله ها که بالا آمد ، اولین شکایتش این بود که با دست پر چقدر من را پشت در نگه میدارید؟ باز کنید خب ...😒🤨
دیدم نه... کارد میزنی خونَش در نمیآید!
-: چیشده ؟ خسته شدید ؟🤔
🙎-:من را فرستادی دنبال آب... میگی فقط هم فلان مارک را بگیر !
با زبونِ روزه ، اینهمه راه ده لیتر آب را تا خانه آوردم ...چندبار خواستم کل کارتن رو همان جا وسط راه بذارم و بیام.
حالا همین آبهایی که توی محل میفروشند مگه چه اشکال دارد که بخوایم آب لیوانی بخوریم ؟؟
گفتم دست شما درد نکنه ! اینها را فقط برای خوراک میگذاریم و آب دبه ای را برای پخت و پز استفاده میکنیم !🍵
🙅: تاآخر ماه همینه هاااا! صرفه جویی کنید. دیگه نمیخرم 😂
🍖🍗مشغول تمیز کردن گوشت ها شدم.خداراشکر آنچنان گران نشده بود.کمی از مملکت خودمان ، بیشتر پول داده بودیم. نمیدانم چرا از اینکه گوشت ها شبیه گوشت های ایرانِ خودمان بود تعجب کردم! مثلا گوسفندهای عراق باید چه شکلی میبودند !؟😅
🔪گوشت ها را طوری تقسیم بندی کردم که به کلّ ماه برسد...بااین که دینار به اندازه ی کافی آورده بودیم ، خیلی خیلی از این که در مملکت غریب به بی پولی بخوریم ، میترسیدم.رعایت های زیاد از حدّ زنانه ،(که نسل اندر نسل از مادرانم به من رسیده بود😅) باعث میشد به طرز عجیبی قناعت کنم.
🤷همسرم گفت " حساب کردم ،فقط امشبِ جمعه را فرصت داریم کربلا بریم تا قصدمون به هم نخوره و بتونیم روزه هامون را بگیریم ! با آقای روحانی صحبت کردم و سراغ گرفتم که چطور میتونیم شب جمعه بریم کربلا .شماره تماس "شهرآشوب" نامی را داد! "
خنده ام گرفت. گفتم با ابن شهر آشوب قراره بریم کربلا ؟😂
هماهنگی ها انجام شد.
ساعت ۷ حرکت بود و ۱ برگشت ...
کوتاه بود . اما برای من یک نگاه هم ، بس بود ...🥺♥️
پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
ان شاءالله برناممون اینه که
شبها سفرنامه رو داخل کانال بگذاریم ،
روزها عکس و فیلم و صوت مربوط با خاطرات رو ...
⚜لیست بعضی مخارج در نجف(دینار)
روغن: ٢٥٠٠
پنیر سفید صباح: ۱۲۵۰
نون ۷ عدد: ۱۰۰۰
پوشک ۳۲ تایی: ۵۵۰۰
کباب کیلویی(۲۰ سیخ) : ۱۴۰۰۰
قیمه سر کوچه 👇
ظرف ی بار مصرف کوچک:۲۰۰۰
ظرف ی بار مصرف بزرگ: ۳۰۰۰
سینی بزرگ: ۵۰۰۰
خرما از ۱۰۰۰ به بالا