قرار بود بشود گفتارهای معنوی شهید مطهری ،
اما نمیدانم چطور دفتر خاطرات من شد!!
پر از خاطرات تلخ و شیرین،
عتیقه های چسباندنی و تکه روزنامه ها و برگه های بیادماندنی...
هر جا صفحه را خالی گذاشتم که بعد بنویسم ، دیگر نوشته نشد!
و کم کم آنقدر روزها شلوغ شد که دیگر ، چیزی نوشته نشد ...
خیلی از لحظه های مهم زندگی ام در سینه ماند و رفته رفته فراموش...
ملالی نیست ....
اما یک سفر هست که اگر ناگفته بماند ،جای خاطراتش یک درد ناشناخته میشود.یک لبخند مبهم.یک بغض نامفهوم.
این خاطره ، فقط یک یادگاری نیست!
یک مهمانی است!
#سفر_بهخانهی_پدری!
شماهم دعوتید!
پا به پای من لذت ببرید ، گریه کنید و تمنا ...
که این خاندان ، اهل کرمند و لب نگشوده ، عطا میکنند!
#حتی_بیشتر
@hattabishtar
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت اول
⛔️یک مرحله ی بسیار سخت از زندگی ام را تازه پشت سر گذاشته بودم .
دلم پر بود از غم و غصه های دنیا !
میشنیدم فرّوا الی الحُسَین و به واقع جز فرار ، آرزوی دیگری نداشتم !
♨️چند روز مانده به عید بود و فکر لباس بچه ها بودم.
بااین که همسرم مقدمات سفر را فراهم کرده بود ، امیدی به رفتن نداشتم.
💭میگفتم یک ماه برویم نجف ؟
مگر الکی الکی میشود راه بیفتیم برویم و بمانیم و زندگی کنیم ؟
میدانم که نمیشود!
این اتفاق ها ، برای از ما بهترهاست ، به ما نیامده ....
🗂گذرنامه را فقط دوسه روز بود که درخواست داده بودیم و نزدیک به محال بود که قبل تعطیلات نوروز برسد ...
💸یک گرفتاری مالی خیلی بزرگ هم پیدا کرده بودیم و کارمان شده بود رفتن به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها و مثل عزیز از دست داده ها گریه و دعا !
🧺🧹 امورات معمول زندگی را انجام میدادم و فقط فکرِگاه و بیگاهِ نجف ،شده بود مثل یک پارچ پر از خوشحالی ... که یک دفعه بریزند توی قلبم !
🧣👚هردفعه یک تکه لباس بچه ها را که میشستم ، گوشه ی اتاق میچیدم ، که از قضا اگر رفتنی شدیم ، کمی آماده باشم !
📬تااینکه پستچی که نه...بادصبا پاکت گذرنامه ها را آورد.
🚕خبر رسید ماشین برای سه شنبه هماهنگ شده و من ....
مات و مبهوت ، میان کرور کرور کار و شوق و نگرانی مانده بودم!
واقعا قرار است برویم ؟
دوشنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۱
@hattabishtar
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت دوم
🌬هیچ اطلاعی از آب و هوای نجف نداشتم.میدانستم هوای عراق از اینجا گرمتر است.اما آنها که بهار نجف را دیده بودند ، میگفتند آسمان، زیاد بغض در گلو دارد!🌦
🥫🧂از هر نوع خوراکی یک مشت برداشتن ، سخت ترین قسمت جمع کردن ساک بود.از نخود و لوبیا و برنج...تا خوراکی بچه ها و پوشک و مواد شوینده!
💰هم بخاطر گرانی هایی که شنیده بودم ، هم از ترس نبودنِ اقلام مورد نیاز، مقدار زیادی خوراکی و وسیله آماده کردم.
🧳آنقدر که مجبور شدیم ساک بزرگِ مکه ای به امانت بگیریم و این ، شروع ماجرای خنده دار و درعین حال آزاردهنده ی آغاز سفر ما بود!🤦
🚕به هرحال، آماده ی سفر شدیم و عصر سه شنبه به سمت مرز مهران راه افتادیم.
🌫هوا گرگ و میش بود که رسیدیم و لحظه ای که ساک را از ماشین پیاده کردیم ، تازه ملتفت شدیم که چه اشتباهی کرده ایم!
ساکِ یک متریِ ما حتی یک قدم هم راه نمی آمد ...
تصورکنید یک خانواده ی چند فرزندی👨👧👦 با یک کالسکه🧑🦼 و یک چمدان و یک ساک یک متری که وقتی روی زمین کشیده میشود، صدای مهیبی مثل فرود هواپیما میدهد!🛬
👀در آن سکوتِ نیمه های شب ، انگار همه ی دنیا چشم شده بودند و ما را نگاه میکردند !
راه نمیرفتیم! فرار میکردیم و و از روی خجالت فقط میخندیدیم!
👨✈️از گیت هاکه رد شدیم ، دخترم گفت : مامان! اینجا خارجه ؟
گفتم آره مامان! دیگه اومدیم خارج 😎!
واز همان لحظه ، طولانی ترین سفر خارجیِ ما شروع شد!
سه شنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
Lalezary2.mp3
33.92M
.
#دعای_کمیل
#مرحوم_ایت_الله_لاله_زاری
دهه 30 شمسی
مسجد لاله زار تهران
این همان صدایی است که پیش از انقلاب در خیابان لاله زار تهران قدم های زیادی را از مسیر گناه منصرف کرده بود و راه تازه ای پیش پایشان گذاشته بود...
امشب ، با این صدای نورانی کمیل بخوانیم ♥️
@hattabishtar
.
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت سوم
👨✈️هربار به عراق سفر کردم ، سکوت شب و کلاه کجِ سربازان عراقی ، برای من تداعیِ رژیم بعث و وحشت میکرد!
🌘هوا گرگ و میش بود و سرد . یکی از همان کلاه کج ها ، ما و ایرانی های دیگر را دعوت کرد به اتاق استراحتی که فقط دیوار داشت و یک حصیر و دوتا سجاده .نماز صبح را همان جا خواندیم تا مردها ماشین پیدا کنند و برویم.
🚎خداراشکر به سرعت اتوبوس جور شد و به سمت نجف حرکت کردیم .
👨👦👨👦با دور و بری ها آشنا شدیم و گپ و گفت کوتاهی و ... سر ظهر رسیدیم.
از همانجا دربست گرفتیم تا دوباره خجالتِ سر و صدای ساک در مملکت غریب تکرار نشود.
🚙راننده اصلا فارسی متوجه نبود و همسر من هم که هنوز موتورش ، راه نیفتاده بود، سر هر کلمه یک "ال" میگذاشت و آن کلمه میشد معرّب🤦
🏠به هر طریق که بود ، به منزل رسیدیم.
طبقه ی بالای خانه ای عجیب و غریب،نزدیکی بحر نجف، که معمارش گِل و سیمان و رنگ را به هم آمیخته و عجایبی از عجایب جهان را به ارمغان آورده بود !!
(باعجایب خانه در قسمت های بعد آشنا میشوید.)
🧔🏽♂این خانه ، خانه ی اجاره ایِ ِکسی بود که در گذشته های دور،درایام نوجوانی، با همسرم عقد اخوّت خوانده بود. اصالتا اهل پاکستان ، ساکن قم ،طلبه ، بسیار باایمان و خوش اخلاق .
چندسالی بود که برای خواندن درس طلبگی ، ساکن نجف شده بود و حالا کلیدخانه ای را که به تازگی اجاره کرده ، در اختیار ما قرار داده بود.
🫖🪞🪑وسایل زندگی در نهایت سادگی و اختصار؛ اما با سلیقه و تمیز!
✨خلاقیت خانم ِ خانه کاملا خود نمایی میکرد . کپسول سیاه گاز ، لباس زیبا👗 پوشیده بود و صندوق میوه ، طاقچه شده بود.
🔱⚜همان جا از تمام زرق و برق هایی که کوچک و بزرگ ، دست و پاگیر زندگی ام شده بود دل زده شدم.
همین است که یکی را نجف خانه میدهند و دیگری را نه !🥺♥️
برایشان مهم است که حَواست کجاست ؟؟
#حتی_بیشتر
چهارشنبه. ۲ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
1_3204238697.mp3
3.24M
من این را میشنیدم توی اتوبوس مهران.نجف ...
ودر تمام روزهای سکونت در شهر آقا !
خودتون رو اونجا تصور کنید !
آدم دلش میخواد پرواز کنه تا برسه...
#حتی_بیشتر
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت چهارم
🍛برای ناهار از سر کوچه قیمه نجفیِ فوق العاده خوشمزه گرفتیم و خوردیم 😋
کمی استراحت و باز کردن ساکها و جاگیر کردن وسایل برای یک زندگیِ یک ماهه شروع شد!
🧦🧣👖لباسها که به آخر رسید ،تازه معلوم شد که این امانتیِ بیچاره را پاره کرده ایم.نه تنها ساک ، که لباس بچه ها هم دراثر کشیده شدن روی زمین ، گِلی و پاره شده بود.
در هرحال ، آماده شدیم و حرکت به سمت حرم...
🌌راه، نسبتا طولانی بود.کوچه ها تاریک و پر سنگلاخ و یک کالسکه و دوطبقه بچه ...
🍿🍬🍪گاری ها پاستیل و پفک و انواع خوراکی ها را بسته بندی کرده بودند و بلندگوهایشان که صدایشان را ضبط کرده بود ، مدام تکرار میکرد : 📢کَرزات...کَرزات چیس بِلاَلِف (تنقلات...تنقلات ... بسته ای هزارتومان )
😦گاهی با خودم فکر میکردم اینها از صدای خودشان که در هر دقیقه شاید ۱۰،۲۰ بار یک جمله را باصدای خیلی بلند تکرار میکند ، چطور کلافه نمیشوند ؟
🍧🍨بستنی فروشی ها ، خیلی خودنمایی میکرد. بستنی ها بسیار اغراق شده رنگی بودند.سبزی که سبز تر از آن نمیشد و سرخی که از شدت پررنگی ، بیشتر از اینکه دلت بخواهد بخوری اش، نمیخواستی ...😅
🚧 شارع مدینه و شارع بنات الحسن را نشانه گذاری کردیم که گم نکنیم !
دیگر خیلی نزدیک بودیم!
✨مثل همیشه، زیارت اول ، برایم با بُهت شروع شد.نه اشک، و نه غلیان احساس.
ذکر میگفتم و ناباورانه خورشیدِبالای گنبد مولا را نگاه میکردم.☀️
...و اندکی بعد ، ما بودیم و ایوان طلای آقا....💫
به معنای واقعی کلمه قدر مکان را نمیفهمیدم.شاید فقط یک امین الله خوانده باشم...شاید!
نگاه بود و نگاه...♥️
آقاجان!
توخود از چشم هایم زیارتنامه بخوان !
#حتی_بیشتر
چهارشنبه. ۲ فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
#سفر_بهخانهی_پدری قسمت پنجم
🌠شب اول ماه مبارک بود.
بچه ها مشغول بازی بودند و من هم مشغول آماده کردن سحری و کارهای منزل.
🐗صدای سگهایی که در کوچه پرسه میزدند ، مدام می آمد . اما برای ما که زیاد روستا رفته بودیم ، طبیعی بود !
🥁نیمه های شب بود که صدای زدن یک طبل بزرگ توجهمان را جلب کرد.
🪟پنجره ی اتاق را به سختی باز کردیم تا صدا نزدیک شود. دوسه تا جوان بودند با یک طبل بزرگ ...از همانها که برای دسته های عزاداری استفاده میکنند!
ظاهرا قصد داشتند کوچه ها را یکی یکی طی کنند !!
🤔گفتیم این دیگر چه سیستمی است !؟
پنجره را بستیم و دوباره مشغول کارهایمان شدیم ...
😶دوباره نیم ساعت بعد ، همان صدا و همان ماجرا ...
😑و دوباره یک ساعت دیگر!!
🤨نگاه کردیم ببینیم همان بچه ها هستند ؟ دیدیم نه...
ظاهرا تعداد بسیج آماده بفرمان برای طبل زنی خیلی بیشتر از این حرفهاست 😎
🙎🙎دفعه ی آخر ، که بچه ها تعدادشان بیشتر بود ، همسرم یقین کرد که اینها قصد آزار دارند و از سر بیکاری ، نیمه های شب ، اینجور میکنند .
پنجره را باز کرد و تنها کلمه ای که بلد بود را با عصبانیت گفت : وَلَد😡(پسر)
خنده ام گرفت...ظاهرا این بساط ، چیزی نبود که با یک اخم و ولد گفتن برچیده شود!
🏙از یک ساعت به اذان ، از همه جا دعای افتتاح پخش میشد. از آشپزخانه های پخت غذا.از حسینیه ها و موکب ها. و حتی موتور ستوته هایی که مسافر جابجا میکردند ....
شاید صدای میثم کاظم بود .
🥲دلم تنگ شد برای صدای دعای سحر که از مسجد چهارمردان همه ی محله را پرمیکرد .
و عطر رمضان که با صدای اذان شیخ عیسی از پنجره ی کوچک آشپزخانه ، میپاشید توی خانه مان ...
و صدای" روزه دارانِ عزیز...تا اذان صبح فقط دو دقیقه مانده است "
غربت مرا گرفت !
اما طوری نبود...آمده بودیم در جوارِ اصلِ صوم و صلاه...♥️
🏙بعد از اذان صبح ، رسماَ َ تشک ها را پهن کردیم که بخوابیم ...
تا بچه ها بخوابند ، کمی طول کشید و آفتاب زد.
🌇با طلوع آفتاب ،نبض زندگی در محله ی ما هم جریان گرفت...
اول فروشنده آب آمد... 📢دَبّه مای خَمس مِئه ... هر دبه آب ، ۵۰۰ تومان(یعنی نیم دینار)
🛢بعد گاز آمد ...اگر عراق رفته باشید ،صدای ماشین های کپسول گاز را میشناسید ! آهنگ تیتراژ یوسف پیامبر 😄
بعد فروشنده ی وسایل پلاستیکی...
بعد بستنی برای بچه های کوچه 🍦
و....
تا می آمدی چشم روی چشم بگذاری ، شهر یک پدیده ی جدید دیگر رو میکرد...😅
🤝دیگر به خودمان قول دادیم از فردا تا آفتاب نزده ، هرطور که شده ، به خواب عمیق فرو برویم !
هرشب و هرروز ، ماجرای کوچه ی ما همین بود.
تمام دردسرهایش ،خوش مزگی و زیبایی !
#حتی_بیشتر
پنجشنبه . ۳فروردین ۱۴۰۲
@hattabishtar
May 11
عرض سلام و صبح بخیر 🌱
طبق نظراتی که برام داخل لینک ناشناس گذاشتید ، تصمیم گرفتم یه سری عکس و فیلم و صوت داخل کانال بگذارم.
تاریخچه ی پیامهای همسرم و گالری گوشی هامون رو گشتم و تونستم یه چیزایی براتون پیدا کنم .
اجازه ی انتشار صوتها رو هم از دوست همسرم و صاحب خانه (آقای حسن روحانی😄غیراون😄) گرفتیم.
تا شب که قسمت جدید سفرنامه را بخونید ، به تدریج داخل کانال بارگذاری میکنم ، ببینید و لذت ببرید .
👇👇