•|🦋|•
#تلنگرانہ🌱
حــدود چنـد روز دیگہ مـوندهـ قــرن تمــوم بشه🤭
یا حالا ســال…(:
هـرڪدومـ راحتی(:😊
تو ایــݩ چنــد ســال ڪه زندگے ڪردے،
چیڪارا ڪردے براي کســایی ڪه براے امنیتت، زندهـ بودنت جون دادند …؟((:
@havalichadoram🍃
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|🦋|• #تلنگرانہ🌱 حــدود چنـد روز دیگہ مـوندهـ قــرن تمــوم بشه🤭 یا حالا ســال…(: هـرڪدومـ راحتی(:😊
اصــلا گــاهے وقتــا از خودمــون بپــرسیمـ خــدا از خلقــت مونـ راضیه…(:🙃
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
اصــلا گــاهے وقتــا از خودمــون بپــرسیمـ خــدا از خلقــت مونـ راضیه…(:🙃
اگہ نیســت چیکار کنیــمـ راضیـ بشہ…؟
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
اگہ نیســت چیکار کنیــمـ راضیـ بشہ…؟
عبــادٺ…؟
نیـــایش…؟
ستایـش…؟
یا خــدا رو بہ بقیہ ترجیــح دادن
و قربه الی الله زندگے ڪردن؟🙃
البتہ نه اینکہ موارد اول بد باشہ هــاا…
کامل نیســت(:
@havalichadoram
هدایت شده از 『انقݪاب نۅجۅانۍ』
نظــرت در مــورد اینڪه یه صلواٺ براے شــادے امـــامـ زمــانمون بفرستیم چیہ…؟🙃♥️
•|🦋|•
#شهیـــدانہ💎
نمــاز اوݪ وقٺ فوتبـال⚽️
خیلے اهل ورزش مخصـوصــا فـوتبال بـود⚽️
هر هفته میرفتیـمـ سالن فوتبال⚽️
ساعتے که ما می رفتیمـ همزمان با نمــاز مغرب بود🍃
به محض اینکہ اذان میداد✨
همان ڪنار زمین شروع میڪرد به نمـاز خـواندن✨🕊
با همـان لباس ورزشۍ✨⚽️
بہ نقل ار همـرزمـ شهیـد محـسݩ فـانوسی🕊
#بشیمـمثشهدا🕊♥️
@havalichadoram🍃
••|🌈|••
#خدای_خوب_من 🌈♥️
وَمَن وَجَدنی عَرفَنی✨
•
•
•
وکسی که مرا یافت مرا می شناسد♥️
@havalichadoram🌈
••|♥️|••
#شهیدانه🌱
امام حسین(ع)در کربلا فریاد ✨هل من ناصر ✨ را بلند کرد.
دوستان عزیز، مگر شما نمی گفتید ای کاش در کربلا بودیم و....💔
امروز راضی نشوید امام تنها بماند💔
نگذارید کربلا تکرار شود💔
پس باید خودسازی را شروع کنیم✌️🏻
درجهاد اکبر با تمام توان به پیش برویم💪🏻
شهید جلیل ملک پور✨
@havalichadoram🌸
•|🦋|•
خوشحـــالے یعنے جفتمــوݩ روســـرے همرنڲ پـــوشیدیمـ😍
و هی ازمــوݩ میپـرسݩ💕
دوقلــوییــد🙂؟
بعــدش میخندیمـ و تو دلمـوڹ میگیمـ اے ڪاش😍💞
#رفیقخـــــــــاص💕
#رفـــیقچـــــادرے😌
@havalichadoram💕
••|🌼|••
#مبحث_هفته ✨
#قسمت_یازدهم♥️
هرکسی👤
درمقابل خطا های ما❌
یه تحملی داره.....👥
یکی بیشتر و یکی کمتر☁️
اما یه وقتایی یه اشتباهایی می کنیم❌
که《هرکسی》بفهمه....رهامون میکنه😰
انقدررررر که شرم آوره....
تو این لحظه ها
وتو بدتر از این لحظه ها☁️
تنها کسی که رهامون نمیکنه خداست♥️
یادمون باشه
هرچقدر هم که اشتباه کنیم
بازم خدا ازمون نا امید نمیشه♥️🌈
با ما همراه باشید🙃
@havalichadoram🌼
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
••|🌼|•• #مبحث_هفته ✨ #قسمت_یازدهم♥️ هرکسی👤 درمقابل خطا های ما❌ یه تحملی داره.....👥 یکی بیشتر و یک
خدامون
الرحم الراحمینه😇
مهربان ترین مهربانان♥️
خداجونم تو راز دار ترین راز دارها هم هستی😇
#خدای_خوب_من ♥️🌈
@havalichadoram🌼
📚رمان
🌻 #دو_مدافع 🌻
#قسمت_شصت_سوم
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم
هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ .
احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشق تر از منو علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود .بہ قول علے خدا عشق مارو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء ما اوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم
همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے تو از حورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟
از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد
اخم کردناشم دوست داشتم
واے کہ چقدر دلتنگش بودم
با خودم میگفتم :ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره
مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم
چند وقتے کہ نبود ،خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم .
حالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم .میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ
شروع کردم بہ درس خوندݧ و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم.
تو ایـݧ مدت چند بار زنگ زد
یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود .قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم
از دانشگاه برگشتم خونہ.
بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد
بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم .خستگے رو تو تمام تنم احساس میکرد .
با شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش در مرز حلب..
یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم
اما نمیشد کہ نمیشد .قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت .یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم .
چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت،با هموݧ لباس هاے نظامیش و بکشم
ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم
هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدم
یک روز بہ اومدنش مونده بود .اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم
نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.
خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.
وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود .گل هارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم
فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود .پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شدو عطر گلهارو بیشتر تو فضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم.گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میده .
لبخند عمیقے روے لبام نشست
ساعت ۱۰بود و دیدار آخر مـݧ ماه و آخریـݧ شب نبودݧ علے
روبروے پنجره نشستم.هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم.
با خودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم.
باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ .نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم.نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم .
تو فکر فردا و اومدݧ علے،و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم ،چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد
نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق
ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم .
بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود
ماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم .
صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد.
بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود
چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم.
بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم
باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر
دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم
یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ
گوشیم زنگ خورد.اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صبح؟...
نویسنده: #خانمعلےآبادے
📚رمان
✨ #دو_مدافع ✨
#قسمت_آخر
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ
ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم
آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟
لبات چرا کبوده؟؟؟
مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے
.علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود
کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد
علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت.رفتے پیش مصطفے؟؟
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟؟؟پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم
سرم و گذاشتم رو پاهاش:بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟یادتہ قول دادے برگردے؟؟یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
مـݧبدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشو.
مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ
بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.
علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے
منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.
بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راحیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم.
بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست.تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے
اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ.
میبینے علے اومدݧ ببرنت.الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم.علے وقت خداحافظیہ
بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ
با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم.صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم .
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم.
دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم
قرارمان
به
برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما
تو
اکنون
اینجا
ارام گرفته ای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...
.
.یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره
حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم .
هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.
حضورش و همیشہ احساس میکنم....
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
من عاشق لبخندهایت بودم وحالا
باخنده های زخمیات دل میبری ازمن
.
عاشق ترینم!من کجاوحضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...
📚رمان
♥️ #دو_مدافع ♥️
#قسمت_شصت_چهارم
گوشیم زنگ خورد.اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟
حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم.
الو؟؟
الو سلام بفرمایید.
سلام خوبے اسماء ؟؟اردلانم
إ سلام داداش ممنونم شما خوبید؟؟چرا صداتوݧ گرفتہ؟؟.
هیچے یکم سرماخوردم .زنگ زدم بگم مـݧ با علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهراݧ
إ شما هم میاید؟؟الاݧ کجایید؟؟
آره ایندفعہ زودتر برمیگرم.الاݧ دمشقیم
علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
علے نمیتونہ حرف بزنہ .فعلا مــݧ باید برم .خداحافظ.
مواظب خودتوݧ باشید خداحافظ
پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت
بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم
خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت.
ساعت ۶ بود .یک ساعتے خوابیدم
وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم .
یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم.
پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردم.
لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش.
اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علی اینا میاݧ اونجا .
گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم.
چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم
الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردݧ.
إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟؟الاݧ اونا میرسـݧ.
ماماݧ کہ حرفے نزد
بابا برگشت سمتم .لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم:چیزے شده بابا
ݧ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده.
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید.ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااا.
باسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم .
با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علی اینا.
بعد از یک ربع رسیدم .
ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم
در خونہ باز بود.
پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود .
زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم.الاݧ علے ناراحت میشه
وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ
اردلاݧ اومد جلو .ریشهاش بلند شده بود .چهرش خیلے خستہ بود
دوییدم سمتشو بغلش کردم.سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش .
داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟
چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد
اتاقشہ؟؟؟
آره
بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده .و صورتش مث اردلاݧ سوختہ .
رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد .یہ صداهایے شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردݧ
فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد .حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.
فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علے کو؟؟؟علی؟؟؟
گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد
یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چے شده .
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد...
نویسنده: #خانمعلےآبادے
•|🖤|•
چشمهایت که به گنبد طلایش می افتد🌙
بی اختیار اشک به شب نشینی چشمهایت می آید!💔
@havalichadoram🌱
•|🦋|•
عشــقمـونـو با خــدآ دو طرفـہ کنیــمـ🙃♥️
عــاشقمــونہ💕
دوستش نــداشتہ بـاشیمـ✋🏻
عـــــــاشقشـ بـاشیمـ💞
#خداے_خوب_مــݩ 💖
@havalichadoram💕
•|🦋|•
#حدیثڴـــرافے🍃
قال امام ڪاظمـ عليهالسلام: أَفْضَلُ مَا يتَقَرَّبُ بِهِ الْعَبْدُ إِلَى اللَّهِ بَعْدَ الْمَعْرِفَةِ بِهِ الصَّلَاةُ وَ بِرُّ الْوَالِدَينِ وَ تَرْكُ الْحَسَدِ وَ الْعُجْبِ وَ الْفَخْر.
(بحارالانوار، جلد۷۵، صفحه۳۰۶)
فرمود: بهترین وسیله تقرب بنده به خدا، پس از معرفت او، نماز، نیکى به پدر و مادر، و وانهادن حسد، خودبینى و فخرفروشى است.
@havalichadoram🍃
•|🦋|•
#شهیـــدانہ💎
ما مخالف سوریه رفتنش بودیم(:
اما مجید اثــر یکی از انگشتانش را جای من و انگشت دیگرش را جای پدرش روی برگه رضایت نامه زده بود(:
مثݪ بسیجی های دوران جنـــگ🙃
که انواع دور زدن هارا برای جبهه رفتــݩ انجـامـ میدادند(:
او هم چنین کارے کردهـ بود(((:
بہ نقل از مادر شهید مجیــد قربانخانے🕊
#تاریخدرحالتڪراراست🕊
@havalichadoram
•|🦋|•
#خداے_خوب_مــݩ 🌈♥️
+یا ایها الذین آمنو✨
•بله🍃
+آیا واقعا خــ♥️ــدآ تنـها معشوق حقیقے شماسٺ؟!
@havalichadoram✨
••|🌸|••
#تلنگرانہ🌱
✨من کان الله, کان الله له✨
هرکے باخدا باشه خدا با اوست🍃😇
@havalichadoram♥️