eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
250 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
349 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
من یک دخترم  از نوع چادریش 💎 من خودم را و خدایم را قبول دارم و این برایم از تمام دنیا با ارزش تر است 💎 توی خیابان که راه میروم:  نه نگران پاک شدن خَط خَطی های صورتم هستم😊  و نه نگران مورد قبول واقع نشدن 😒 تنها دغدغه ام عقب نرفتن چــ❤️ـادرم هست و بس🤚🏻 ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸 ❤️ 😷 💝 🍒
☘ همیشه سعی کن تو زندگیت، هدف داشته باۺے و برای رسیدن بہ هدفت تلاش کنی☘ هدفت باید پاک باشه تا خدا کمکت کنه😉 ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــــ 😷 💝 🍒
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 ݕــایڌ با چاڌرٺ ښڀـــڔ عݦـــہ جـــۅݩ باۺــۍ…✨ ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــــ🌸ــــــ 😷 💝 🍒
عکس باز شود 👆🏻 ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸 🌱 به پیامبر 😷 🍒
هی در میزنیم و کسی وا نمیکند یعنی باید امام رضا را خبر کنیم! ــــــــــــ🌸ــــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ـــــــــ 🧡 🤚🏻 😷 🍒
سروان پاسدار در حین جابجایی تجهیزات نظامی و تامین امنیت مناطق مرزی شهرستان خداآفرین، استان آذربایجان شرقی، به درجه رفیع شهادت نائل گردید. 🌷 کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان: @GolestanShohadaEsf
میان دلانہ هاے شبانہ اٺ از ما هݦ یادے کن…😭 با ٿو از فـــرۺ بہ عـــرۺ مۍ آییـــݦـــ…✨ ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸 🌱 😷 💝 🍒
به نام حضرٺ دوسٺ😍
📚 💎بیماریش اینقدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضیش عادت کردند و از یاد بردند که اون داره عذاب می‌کشه و یه روزی می‌میره. حقیقت اینه گاهی هرچیزی که مربوط به ماست برای اطرافیانمون تبدیل به عادت میشه. درد و رنج‌هامون، بیماری‌هامون، حتی عشق و محبتمون نسبت به آدم‌ها، براشون تبدیل به عادت میشه و دیگه به چشم نمیاد. گاهی حضور دائمی ما، عشق ِ بی‌قید و شرط ما باعث میشه حتی دیده نشیم. 📙مرگ خوش ✍🏻 ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸 ــــــــــ🌸 😷 💝 🍒
من را دخترخانوم می نامند... غروری دارم... ک برای تنها نبودن،له نمی شود.. احساسی دارم.. ک با منطق گدایان نمی سازد... قلبی دارم ک هنوز تیزی خنجر نامردی را نخورده است... و زیبایی هایی دارم ک حراج چشم های بیگانه نخواهد شد.. اینگونه است مشق شبهای دخترانه من... ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸 😷 💝 🍒
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت نذاشتم حرفشو ادامه بده... محکم و قاطع😠☝️ تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.😠☝️ براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم: _اول باید برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی.👌 به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت: _مگه خدا چه تو زندگی آدم داره؟ لبخند زدم... مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.☺️😇تو دلم گفتم ✨خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟✨ بهار باتعجب نگاهم میکرد...😟بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به ..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...👌خدا کسیه که من و تو رو از میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته.👌 با تمام عشقم به اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.😇✨گفتم: _اگه حرف دیگه ای نمونده من برم. چیزی نگفت.بلند شدم.گفت: _بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه.😞 نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.😊رفتم بیرون و درو بستم... یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.😢متوجه دوربین🖲 شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.😔سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.👞👞بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم: _قرار بود کسی نشنوه.😕 لبخند زد و گفت: _حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه.😍 گفتم: _همه شو با دقت شنیدی دیگه؟😊 منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت: _بله.☺️ کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت: _زهرا،من مجبور بودم...😔 -لازم نیست توضیح بدی.😊 -ولی من میخوام بگم..😞اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.😔نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش بگیریم.گفتم من نمیخوام.✋به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.😔اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.😔کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.😒حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد،😔😣 من گناه هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.😞اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم....😔 -وحید😍 نگاهم کرد. -نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن.😍☺️ -همیشه بهت افتخار میکردم.😊امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو.😇 لبخند زدم و گفتم: _خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم.😉😌 پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍