eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
280 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرچم حسین(ع) به دست عباس است و بر سر زینب(س) اینجاست که کشف حجاب استراتژی دشمن می شود!   آری! چادر یعنی بیرق حسین(ع) ... جنگ با چادر قدمتی دیرینه دارد... مگر نشنیده ای در روضه ها که چگونه چادر از سر اهل حرم میکشند عصر عاشورا؟!   پس بیا و درست ×پرچم دار این نهضت باش× چــــــــــاכࢪانہ🌱 ــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
⬅️ گاهے نباید بہ هر قیمت رنگ جماعت شد...    حتے اگر من تنھا محجبہ خیابانے ڪہ رد مےشوم هم باشم؛😇   بازهم دلخوشم بہ همین ڪہ  رنگ تیره عشقِ مادر نشانِ قامتم باشد...🙂 بہ همین ڪہ در این زمان ڪہ نگاھ رابہ هرقیمت خریدارند، معرف من یادگار او باشد...   گاهے شکل جماعت شدن قیمت زیادی دارد...   پریشانے بسیار و دنیایے پر تلاطم بہ همراه دارد...   و با این همہ مےخواهم ڪہ...   در  دنیای رنگارنگ، تنها رنگ عشق تو در من باشد...   💟چادرانه ـــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
خواهرم میدانی شیرینی چادر در چیست؟💎   اینکه تو لباس سربازی حجت ابن الحسن را بر تن میکنی😉   این که مولا با دیدنت لبخند رضایت بر لب هایش می آید☺️   و تو دو گوهر گرانبهای خویش را که حیا و عفتت میباشد را حفظ میکنی🌸   با همین یک چادر ساده میدانی به استحکام چند خانواده کمک کرده ای؟✌️   میدانی جلوی چه میزان گناه را گرفته ای؟😍   به خدا قسم اینها با دنیایی قابل تعویض نمیباشن .😇   ❀‿︵‿︵ ❀‿︵‿︵ ❀‿︵‿︵ ❀‿︵‿︵ ❀‿︵‿︵ ❀‿︵‿︵ ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸 ای به رنگ عشــــــڨ ❤️ 🍒  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر هفته غࢪوب جمعہ که میشود 🌱 استوری هایمان از انتظار می گوید 📲 پروفایل هایمان از تنهایی📱 اما آیا واقعا هر روز جمعه انتظار ظهور داریم ؟!!؟😔🤔 کمی تامل ... ـــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام جعفر صادق علیه السلام: اگر زن عفت داشته باشد به دنیا می ارزد و گرنه به خاک هم نمی ارزد ـــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  『انقݪاب نۅجۅانۍ』
♥️ 🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 *السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،* *اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،* *اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،* *اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،* *اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ ،* *اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،* *اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،* *اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم*🌹🍃🌹🍃 شادی_روح_شهدا_صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم صبحتوڹ شهدایے☕️( : ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
چادرت را بتكان ... روزیِ ما را بفرست🍃 ای كه روزی دو عالم همه از چادر تو است🍃 چادرݦ ارثیہ مادرم❤️ ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
ما که رفتیم ، مادر پیری دارم و ۱ زن و سه بچه قدو نیم قد ،👶🏻👧🏻👶🏻   از دار دنیا چیزی ندارم جز یک پیام :💌  قیامت یقه تان را میگیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید ✋🏻 بخۺـۍ از وصیٺ نامہ شهید مجید محمودے🍃 ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
سلام بزرگوار💎 ممنونم از شما☘ جهت حمایت میتونین از بنر کانال استفاده کنین☺️😊 به زودی آیدی خادم تبادل توی کانال قرار میگیره✅
هــای مـن🍒 بســـم تعـــالی❤ اینجا پاتــــوقی برایـ تـــمام دخـــترانـ ســـرزمین مـــون هستـ🍭 تــوی کـانالـــمون قراره باهــم بترکــونیم از پـــروفایل های مـــذهبیـ دخـــترونهـ تــــا رمــــــ📚ـــاݩ و مطالــــب نـــاݕ👌 … دلــــنوشته هـــا و معرفــــی کـتابــ و کلیـــــ حرف هــای دخــــترونه 🌈 اینــــجا قرارهـ پاســــدار چادرمـون یادگـــار حضـــرت زهـــــــرا بـــشیم💎🌱 ودل امام زمــــانمونـ رو شـــاد کنیمـ 🦋 باذکــــر یامهدی ❣بـــزن روی لـــینک 😉 https://eitaa.com/dokhtaranehhayeman313313313313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 ☘☘من از،مردم ایران میخواهم تفرقه اندازی نکنید،باهم متحدباشید، دین اسلام را سربلند نگه‌دارید، به دوستان و آشنایان توصیه می‌کنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید.☘☘ فرازے از وصیت نامه شهید رضا حاجۍ زادهـ✍🏻🥀 ـــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــــــ🌸ــــــــــ ❤️ 🍒
، راز عجیبےست ... . گمنامی یعنی مثل سی و دو سال نا معلوم باشی... . گمنامی یعنی کمیل و حنظله.... . گمنامی یعنی ۳ تا داداش مثل که هیچ کدوم جنازه شون برنگشت ... گمنامی یعنی روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید : « !!!» گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه که زیر شنیِ تانکها له شوند و وحسرت یک آخ را بر دل دشمن بگذارند ... گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های کردستان منجمد شدند ... . گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند ... گمنامی یعنی"به فرزند جانباز ۷۰ درصد بگن با سهمیه رفت دانشگاه... گمنامی یعنی نه تنها جان که نام و هویتت را نیز فدای حضرت دوست نمایی... ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
هدایت شده از  『انقݪاب نۅجۅانۍ』
https://harfeto.timefriend.net/16055951137188 حرفاتونو به صورت ناشناس بامادر میان بگذارید😉
سلام عزیز جان🙂 بله این چند شبه منتظر رمان جدید باشید😉😇
بریم براے شروع رمان جدید😃
✍️ |😱| 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! 💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟» 💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...» هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» 💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟» 💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. 💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! 💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. 💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... ✍️نویسنده: