🌼ٻښـݦ ڨاصݥ الڄٻـاڔیڹ🌼
ٺا حاݪا هڔ ڪاږے ݦےڭــږڋݦ ٻږاے ڂـۅڋݦ ۅ ڂـاݩـۅاڋݦ ٻـۏڋه،اصݪا ٺـۅڄہے ٻہ اینݣہ اݦاݦ زماݧے ۊ ڂڋایۍ هښݓ ڹڌاۺٺـݥ 😔
°| ۋݪے اݫ ۅڨٺۍ عۻۅ ایں ڪاڹـاݪ شدݦ ڹیٺـݦ ٻڔاے درښ خوڹڌڹ، زڹدڲئ ڪرڋڹ ۅحٺے نڣس کݜیدݩ ٺݝییـږ ݣڔڐهـ√😇
ڪݪے مطاڷٻ جاݪٻ چـاڌږاݩہ و ڔهݕـڔانہ ڋاږهـ ڪہـ یہ ڐڂٺـڔ وݪایۍ ڹیـاݫ بهـ ڂوڹدڹۺـوں دارهـ ، ټا ارݫݜ ۅاڨعۍ چاڌڔۺـۅ ڌږڪ کنہـ 😌🙃
ټاݫهـ رݦاݩ هاۺوںم بر مبڹاے هݦیݩ ݦوضوعہـ☘🌸
ږݦاںے هݦ ݣه تاڙهـ شڔوع ڪردݩ،موضوع روݫِ…✅
ݦڹ رڢیڨ شهیدݦۅ ایݩڃا ڀیـڐا ڪردم😍
چلہ ترڪ ڳݧاهـشوڹݦ داږهـ ۺڔۅع میݜہ،😉
فڪرکنم دیگہ بیشتر از این نیاز بہ توضیح نداشته باشہ ☺️
پس باذڪر یا مهدے بزن روے لینک💟
@dokhtaranehhayeman313313313313
اگہ راضی نبودی لفت بدهـ🙂
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
🌼ٻښـݦ ڨاصݥ الڄٻـاڔیڹ🌼 ٺا حاݪا هڔ ڪاږے ݦےڭــږڋݦ ٻږاے ڂـۅڋݦ ۅ ڂـاݩـۅاڋݦ ٻـۏڋه،اصݪا ٺـۅڄہے ٻہ اینݣہ ا
پرچم حسین(ع) به دست عباس است و بر سر زینب(س)
اینجاست که کشف حجاب استراتژی دشمن می شود!
آری!
چادر یعنی بیرق حسین(ع) ...
جنگ با چادر قدمتی دیرینه دارد...
مگر نشنیده ای در روضه ها که چگونه چادر از سر اهل حرم میکشند عصر عاشورا؟!
پس بیا و درست ×پرچم دار این نهضت باش×
چــــــــــاכࢪانہ🌱
@dokhtaranehhayeman313313313313
دوستان عزیز این تبادل جدید کانال هست✨
لطفا ما رو به دوستانتون معرفی کنین🙃😌
هدایت شده از 『انقݪاب نۅجۅانۍ』
♥️
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
*السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،*
*اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،*
*اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،*
*اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،*
*اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ ،*
*اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،*
*اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،* *اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم*🌹🍃🌹🍃
شادی_روح_شهدا_صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
صبحتوڹ شهدایے☕️( :
ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
#شهیدانہ☘
سر قبر نشسته بودم … باران می آمد.
روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن ….
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم.
بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.
زد به خنده و شوخی گفت : بادمجون بم آفت نداره…
ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم که :کی شهید می شی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : سی سالگی …
باران می بارید شبی که خاکش می کردیم…
☘شهیـد مصطفۍ احمدۍ روشــڹ☘
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
°•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•°
❣چــادرݦ را عاشقــم❣
اینکه زن باشی و از آبشار زیبای موهایت لذت ببری،ولی آن را بپوشانی و پنهان کنی طوری که حتی تاری از آن معلوم نباشد...؛👱🏻♀
اینکه زن باشی و اندام مناسبی داشته باشی،
ولی آن را بپوشانی و پنهان کنی...؛🧕🏻
اینکه زن باشی و بتوانی زیبا و با عشوه حرف بزنی،ولی نزنی و صدایت را نازک نکنی...؛🧕🏻
لذٺ دیڴږ دارد...😌😍
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
°•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•°
❣چــادرݦ را عاشقــم❣
#تلنگرانہ☘
گاهے وقتا با یه جملہ کوچیڪ میتونے لبخند روے لب اماݦ زمانٺ بیارے🙂
استڠفراللہـ ربے و اتوٻ و الیہ🙃
خدایا منو ببخۺ❤️
به خاطـږ مهــدے فاطمہ❣
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
°•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•°
❣چــادرݦ را عاشقــم❣
یه بزرگے میگفټ:
تو خوبی هاٺو پنهاڹ کڹ🙃
خدا خودش آۺڪار میکنہ…🙂
چہ خداے خوبي داریم...😇
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
°•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•°
❣چــادرݦ را عاشقــم❣
نام : انسان 👦🏻
نام خانوادگی : آدمی زاد 🙂
نام پدر : آدم 👨🏻
نام مادر : حوا 🧕🏻
لقب : اشرف مخلوقات 😎
نژاد : خاکی... 🌾
صادره :دنیا 🌍
مقصد : آخرت 👣
ساکن : کهکشان را شیری , منظومه شمسی ,زمین 🪐
منزل : استیجاری 💶
ساعت حرکت پرواز : هر وقت خداوند صلاح بداند☝️🏻
مکان : بهشت اگر نشد جهنم 🌳🔥
👈🏻•|وسایل مورد نیاز|•
1- دو متر پارچه (کفن) 🥼
2- عمل نیک 💖
3- انجام واجبات 🛐
4- امر به معروف و نهی از منکر ✅
5- دعای والدین و مومنین 🤲🏻
6- نماز اول وقت 📿
⭕️ توجه ⭕️
1- از آوردن بار اضافه از قبیل : حق الناس , غیبت و تهمت و غیره خودداری نمایید.⛔️
2- خواهشمند است برای رفاه حال خود زکات را قبل از پرواز پرداخت نمایید.⏳
3- آز آوردن ثروت , مقام , ماشین حتی در داخل فرودگاه خودداری نمایید. 💰
4- حتما قبل از حرکت به بستگان خود توضیح دهید که تا از آوردن دست گل های سنگین , سنگ قبر گران و تجملات و نیز مراسم های پر خرج خودداری کنند.‼️💐
5- جهت یادگاری قبل از پرواز از اموال خود بین فرزندانتان به عدالت تقسیم کنید. ⚖
✳️ برای کسب اطلاعات بیشتر به قرآن و سنت پیامبر (ص) مراجعه فرمایید.. ✳️
تماس و مشاوره بصورت شبانه روزی , رایگان , مستقیم بدون وقت قبلی می باشد.☎️ 🕰
⚠️ در صورتیکه قبل از پرواز به مشکلی برخوردید به شماره های زیر تماس حاصل فرمایید :
( سوره بقره/186 ) (سوره نسا/45) (سوره توبه/12 9) (سوره اعراب/55)
سرپرست کاروان : حضرت عزرائیل ☺️
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
°•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•°
❣چــادرݦ را عاشقــم❣
هدایت شده از شمیم آشنا
#تلنگر
#مجرد_ها_بدانند
✅ حواسمون باشه تو زمان مجردی داریم چیکار میکنیم ...
🔸از هر دستی بدی از همون دست میگیری ...
🔸اگه به نامحرم زیاد نگاه می کردی ؛
🔸اگه با نامحرم چت کردی ؛
🔸اگه بیشتر وقت و تفریحت با حضور نامحرم بود،
🔸اگه بهش لبخند زدی ؛
پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده!!!
👈 زمان مجردی امتحان بزرگی برای انسانه ...
شاید خدا میخواد ببینه ،چند مَرده حلاجی؟
که به نسبت تلاش ، عمل و مقاومتت دربرابر گناه ، روزیت رو تعیین کنه !
☝️حواست باشه . . . .
🔹شاید یه لبخند
🔹شاید یه نگاه حرام
🔹شاید یه چت ؛ یه دایرکت نابجا ؛
🔹ازدواجت رو بهمون اندازه تأخیر بندازه ...
🔹شاید لیاقت داشتن همسر خوب و پاک رو که خدا برات مقدر کرده بوده، با تکرار همین اشتباهات از دست بدی ...
♡همسر یعنی #همسفر_تا_بهشت ♡
به خودت بیا رفیق
شاید سخت باشه .... اما شدنیه 😊
🆔 @shamimeashena
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
#تلنگر #مجرد_ها_بدانند ✅ حواسمون باشه تو زمان مجردی داریم چیکار میکنیم ... 🔸از هر دستی بدی از همون
آنچہبھاهالےدخترانہهاےمنگذشت
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_هفتم
💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
💠 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
💠 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
💠 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ای به حق مقتدا ایها العسکری🦋
ای ولی خدا ایها العسکری🦋
شمع جمع همه یوسف فاطمه🦋
زاده ی مرتضی ایها العسکری🦋
ماه رویت حسن خلق و خویت حسن🦋
حسن سر تا به پا ایها العسکری🦋
ولادت امام حسن عسگری مبارک🦋
امام حسن عسگری(ع) می فرمایند:
از جمله تواضع و فروتنى، سلام کردن بر هر کسى است که بر او مىگذرى، و نشستن در پایین مجلس است🦋
🎊🎊وݪادٺ امامـ حسں عسڴرے مبارڪ🎊🎊
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
°•°•|🌱لبیڪ یا خامنہاے🌱|°•°•
❤️چادرمراعاشقم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_مذهبی
بیخودی نیست اسمش حسنه ...
به مجتبی رفته کرمش ...
#میلاد_امام_حسن_عسکری (ع)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
°•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•°
❣چــادرݦ را عاشقــم❣
من خدایی دارم که در این نزدیکی است نه در آن بالاها💎
مهربان ، خوب ، قشنگ💎
چهره اش نورانیست💎
گاهگاهی سخنی می گوید ،💎
با دل کوچک من،💎
ساده تر از سخن ساده من💎
او مرا می فهمد ،💎
او مرا می خواند ،💎
او مرا می خواهد …💎
✿◕ ‿ ◕✿ ✿◕ ‿ ◕✿
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
°•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•°
❣چــادرݦ را عاشقــم❣
در لحظــــه دلشکستگی ،
دلــت را بــه ” خـــ ♥ــدا ” بــــده
او بهتریــــن مــــــونس است😇
همیشـــه برای تـــو وقت دارد😍
و هیچ گـــاه دل تــــــو را نمی شکند🙃
پسر گفت:
حجابتو رعایت کن،😒
دیدن زیباییهای تو منو به گناه میندازه!
دختر گفت:
چشماتو درویش کن!😏
مگه من باید به خاطر تو خودمو محدود کنم؟!😏
پسر گفت:
طبیعت من نگاه کردن و لذت بردن از زیباییهاست.
دست خودم نیست🙁
دختر گفت:
طبیعت منم نشون دادن زیباییهامه.
دختر اگه جلوه گری نکنه که دختر نیست👱♀
پسر گفت:
خوب جلوه گریتو بذار برای شوهرت.
این طوری منو هم به گناه نمیندازی🌱
دختر گفت:
تو نگاه هوس آلودتو بذار برای همسرت.🌱
این طوری منو هم محدود نمی کنی
پسر گفت:
اگه همسر نداشتم چی؟🤔
اگه نتونستم ازدواج کنم چی؟🤔
اگه بعد از ازدواج تو خیابون چشمم به تو افتاد چی؟🤔
مگه می تونم چشمامو ببندم؟🤔
دختر گفت:
اگه منم نتونستم ازدواج کنم چی؟🤔
برای کی جلوه گری کنم؟🤔
پسر گفت:
خدا گفته خودتو بپوشونی.🌼🌸
خدا گفته به صبر و نماز پناه ببری.🌹🍒🍒
خدا گفته با ایمان و عبادت فقط برای او جلوه گری کنی😌
دختر گفت:
خدا گفته تو هم چشماتو کنترل کنی.😒
پیامبر گفته نگاه تو به من تیری زهر آلوده از طرف شیطان.😒
گفته برای کنترل خودت روزه بگیری
پسر گفت:
اما باور کن با وجود جلوه گری تو کنترل نگاه برای من خیلی سخته.😢
انصاف نیست که تو خودتو نپوشونی و از من انتظار داشته باشی نگات نکنم.
دختر گفت:
تو هم اگه نگاهتو کنترل نکنی پوشیدن این همه لباس برام خیلی سخته.
انصاف نیست تو به من نگاه کنی و از من انتظار داشته باشی جلوه گری نکنم.↻
پسر گفت:
اما اگه تو جلوه گری نکنی من دیگه دلیلی برای نگاه بهت ندارم
دختر گفت:
تو هم اگه نگاه نکنی من دیگه دلیلی برای جلوه گری برات ندارم
پسر خوب! دختر گل!
بهتر نیست که هر دو تون همدیگه رو درک کنین؟
بهتر نیست که هر دو تون برای عفت عمومی تلاش کنین؟😉
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
°•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•°
❣چــادرݦ را عاشقــم❣