eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
280 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
حی علے البندگے❤️ ندایۍ از آسمان بهـ گوش میرسد....❤️❤️
☘ از ماموریت که برگشت خوشحال بود پرسید:راستی فرمانده گمراه کردن اینها چه فایده ای دارد؟ ابلیس جواب داد:امام اینها که بیاید روزگار ما سیاه خواهد شد اینها که گناه میکنند امامشان دیرتر می آید با کنجکاوی پرسید:این هفته پرونده ها چطور بود؟ ابلیس یک نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت: مگر صدای گریه آقایشان را نمی شنوی؟من گناه می کنم و تو جورش را می کشی... سندش؟؟؟؟؟ طولانی شدن "غیبت"
حدیث (3) امام على علیه السلام : مَنْ غَضَّ طَرْفَهُ اَراحَ قَلْبَهُ؛ هر كس چشم خود را [از نامحرم] فرو بندد، قلبش راحت مى‏شود⛓✨
همیشہ وقتۍ میخوای ڪاری رو انجام بدے اوݪ فکر کن، بعد در موردۺ تصمیم بگیږ👣 ڪه اگه یه زمانۍ دلیل کارت رو از خودٺ پرسیدے حداڨل خودٺ مُجاٻ بݜے🙃 🙂🙃🙂🙃🙂🙃🙂🙃🙂
دلݦ ابـــــــــــــرے....☁️ چشݥم بـــارانۍ....🌧 قلٻم طوفــانے....💨 خودتݦ آراݥ جــاڽ بے قــرارݦ باݜ....☂ اݪا بذڪراللہـ تطمئں القڶــوٮ💜
راهنمایی روش مطالعه دروس😍 این قسمت😎: برکت وقت⏰🤨.... مطلبی که امروز میخوایم بهتون بگیم ظاهرا از نظر علمی سندی نداره 😶 اما معنویت شمارو بالا میبره و انگار با یه تیر دوتا نشون میزنین 🏹🤩 دومورد از راه های دستیابی به برکت وقت 👇 ۱)تسبیحات حضرت زهرا سلـٰم الله علیها📿✨ ۲)تلاوت قرآن☀️ سعی کنید هرشب قبل خواب تسبیحات حضرت زهرا رو بگین تا فرداتونو پر قدرت شروع کنین و به همه کارهاتون برسین💪 و درطول روز حداقل یک صفحه قرآن بخونید { اگه با ترجمه و تفسیر باشه که چه بهتر😍 } موفق باشی دوستِ خوب من😉 ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼ٻښـݦ ڨاصݥ الڄٻـاڔیڹ🌼 ٺا حاݪا هڔ ڪاږے ݦےڭــږڋݦ ٻږاے ڂـۅڋݦ ۅ ڂـاݩـۅاڋݦ ٻـۏڋه،اصݪا ٺـۅڄہے ٻہ اینݣہ اݦاݦ زماݧے ۊ ڂڋایۍ هښݓ ڹڌاۺٺـݥ 😔 ‌‌°| ۋݪے اݫ ۅڨٺۍ عۻۅ ایں ڪاڹـاݪ شدݦ ڹیٺـݦ ٻڔاے درښ خوڹڌڹ، زڹدڲئ ڪرڋڹ ۅحٺے نڣس کݜیدݩ ٺݝییـږ ݣڔڐهـ√😇 ڪݪے مطاڷٻ جاݪٻ چـاڌږاݩہ و ڔهݕـڔانہ ڋاږهـ ڪہـ یہ ڐڂٺـڔ وݪایۍ ڹیـاݫ بهـ ڂوڹدڹۺـوں دارهـ ، ټا ارݫݜ ۅاڨعۍ چاڌڔۺـۅ ڌږڪ کنہـ 😌🙃 ټاݫهـ رݦاݩ هاۺوںم بر مبڹاے هݦیݩ ݦوضوعہـ☘🌸 ږݦاںے هݦ ݣه تاڙهـ شڔوع ڪردݩ،موضوع روݫِ…✅ ݦڹ رڢیڨ شهیدݦۅ ایݩڃا ڀیـڐا ڪردم😍 چلہ ترڪ ڳݧاهـشوڹݦ داږهـ ۺڔۅع میݜہ،😉 فڪرکنم دیگہ بیشتر از این نیاز بہ توضیح نداشته باشہ ☺️ پس باذڪر یا مهدے بزن روے لینک💟 @dokhtaranehhayeman313313313313 اگہ راضی نبودی لفت بدهـ🙂
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
🌼ٻښـݦ ڨاصݥ الڄٻـاڔیڹ🌼 ٺا حاݪا هڔ ڪاږے ݦےڭــږڋݦ ٻږاے ڂـۅڋݦ ۅ ڂـاݩـۅاڋݦ ٻـۏڋه،اصݪا ٺـۅڄہے ٻہ اینݣہ ا
پرچم حسین(ع) به دست عباس است و بر سر زینب(س) اینجاست که کشف حجاب استراتژی دشمن می شود! آری! چادر یعنی بیرق حسین(ع) ... جنگ با چادر قدمتی دیرینه دارد... مگر نشنیده ای در روضه ها که چگونه چادر از سر اهل حرم میکشند عصر عاشورا؟! پس بیا و درست ×پرچم دار این نهضت باش× چــــــــــاכࢪانہ🌱 @dokhtaranehhayeman313313313313
رفقا تبادل کانالمون😊 لطفا ارسال ‌کنین براے دوستانتون☘
☘ وقتی در کوچه های شلوغ قدم می زنی، خیلی باید مراقب توجیه های شیطان باشی. حتی یک لحظه هم نباید از دلایل خود برای نگاه نکردن به نامحرم غافل شوی. چرا که با یک لحظه غفلت هر چیزی را از دست خواهیم داد.💔 اندڪی تأمل جایز اسٺ....✅
بین خودٺ و امام حسین یھ پࢪانتز صمیمانہ باز کن ! 🌱 پرانتز باز( امروز میتونۍ نامہ اے کوتاه بھ امام حسین بنویسے دوتا قول(( که میتونه ترک ی گناه باشہ)) بهش بدہ و دوتا خواستہ((کھ میتونه هرچی باشه )) ازش بخواھ🌱 این نامھ رو بھ عنوان یک راز سࢪ بہ بهر شده نگهدار و دیگہ بازش نکن تا سال دیگه همچین روزی\ پرانتر بستہ)🌱
و اما امروز..📲 بانوی سرزمینم بگوش باش.. امروز نقل مجالسشان تویی و چادرت..😌 تمام توانشان را گذاشته اند که "مشکی ِ آرامت" را بردارند از سرت..👊🏼 آخر میدانی که بی حجابی چشم جوان کشورت را ناپاک میکند..👀 چشم ناپاک نگاه ناپاک دارد..و نگاه ناپاک گناه روی گناه روی گناه..👣 آخر آخرش میدانی چه میشود؟؟؟؟ جوان کشورت روی تمام باور هایش پا میگذارد روی تمام اعتقاداتش خط میکشد...♨️😔 و تو وسیله ای میشوی برای رسیدن دشمن به مرادش.. و این یعنی گل به خودی ...😒 این روزها دشمن تفنگ نمیخرد...فیلم میسازد..🎞 موشک نمیسازد..برنامه ماهواره ای میسازد..📡 بمب طراحی نمیکند.. بازی رایانه ای  طراحی میکند..📲💻 فقط به این امید که تو را از آن خود کند..تو در جبهه آن ها باشی و خودت ندانی..‼️ ولی. . . .دشمن غافل از زنان سرزمین من است. .همان هایی که چادرشان خاکی میشود ولی به خاک نمیافتد...❤️ حالا نوبت توست..فقط چنان بزن بر دهانشان که انتقام خون جوانانمان را بگیری..👊🏼✌️🏼 کش ِچادرت را محکم تر کن و رویت را سفت تر بگیر..🧕🏻 بانو...لبخند پیروزمندانه ات ستودنیست...✌️🏼✌️🏼 🙂
چقد یهویی دلم براٺ تنڳ شد❤️ خانہ دلݦ....💔 دلݦ تنڳ خانہ اسټ....💔 اخږ هیــچ جــا خـانہـ خوڌ آدݦـ نمے شۅد....💔😭
57065_139869095458_2007874.mp3
2.01M
بهــونہ میگیرهـ دݪ.....✋🏻😭💔
مادر شهید: عباس من برای مردن حیف بود، او «باید» شهید می‌شد/ هنگام دفن پیکرش به او گفتم شیرم حلالت که سربلندم کردی/ همرزم شهید: پیکرش را میان دیوار و ماشین سوخته پیداکردیم با همان انگشتر یادگاری!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ لطفا فاصلہ گذاری اجتماعے را با نا محرماڹ رعایٺ کنید✅ ایڹ امر باعٽ سلامت روحی و فکرے شما خواهد شد💎 با تشڪر ستاد الهے مقابلہ با نفښ🤚🏻
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
مادر شهید: عباس من برای مردن حیف بود، او «باید» شهید می‌شد/ هنگام دفن پیکرش به او گفتم شیرم حلالت که
رفقا از این به بعد میخوایم بیشتر باشهید دانشگر ارتباط بگیریم و بیشتر باهاشون آشنا شیم😉☘
✍️ |😱| (رمان) 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: