eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
279 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🦋|• 🌿 کاری که براے خدا باشہ...🌿 دلیݪ و منطڨ ندارهــ...🌿🙃 دلیــہ...🌿🙃 @havalichdoram🌿
•|🦋|• طرڣ میگہ همیــن ڪہ رفیقام بدونن من ڪارم رو براے خــدا انجــامـ میدم کــافیہ...!(: اخہ اگہ براے خــدآ انجــام میدۍ رفیقاٺ براچے میدونــن...¿¡(: گاهے بہ خــودموݩ یہ سر بزنیـــمـ...(; @havalichadoram(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🦋|• #انگیزشی🍓 +خستھ کہ شدی ، یاد بگیࢪ استراحٺ کنۍ (: نھ اینڪھ جا بزنے . . ! 🍒#جانزن @havalichadoram🍃
•|🦋|• ♥️ ای‌کسی‌کہ‌ناراحتی‌داری‌‌‌😔 بدان‌کہ‌ناراحتی‌ها‌رفتنی‌هستند🚶🏻‍♂ تورابہ‌خوبی‌بشارت‌میدهم...🌱✨ خداوندبعد‌ازهرسختی‌آسانی‌می‌آورد❤️ #°•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ @havalichadoram♥️
•|🦋|• #چادرانه 😇 حالا ڪہ نیازی بہ نگاھِ👀دیگران در من نیست... حالا که برای خود جداکرده ایےمرا✋🏻 از هرچہ هست دست مےکشم  چرا ڪہ ایمان دارم نگاھِ مادرانۂ تو  کفایت مےکند،حتما.😇 #°•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•° @havalichadoram♥️
•|🦋|• 🍓 Don't let small minds tell you that your dreams are too big.✌️ اجازه‌نـده‌ذهـن‌هاى‌كوچك‌بهـت‌بگن كه‌رويـاهات‌زيـادى‌بزرگه:)🏹❤️🌱 #°•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ @havalichadoram🦋
•|🦋|• و تـآریکے وجـودِ آسمـان را در آغـوش کشیـد ُ🌌 ماه معنـا پیـدا کــرد …🌙 و تــو سیــآهےِ شـب رآ بـه سـر انداخـتے🌚 ُ شـدے مــآهِ چـــــــــــــــآدرت!🌝 و دُشمـن، مــآه وجودے ِ تـو را نشـانه رفـت . . . !🌪 آری مشکی رنگ عشقه....🖤 همان رنگ چـــــــــــــ♥️ــــــــــــادرت... @havalichadoram🌙
•|🦋|• هرگاه‌خدارابیشترازهرچیزی‌دوست ‌داشتی‌مومن‌بودنت‌راجشن‌بگیر!🎈 🌱 @havalivhadoram🦋
•|🦋|• 💔 حق الناس فقط بالا رفتن از دیوار مردم و خوردݩ حق یتیــمـ نیسٺ……💔 حق النــاس یعنے مݩ از خــدآ بے خبـــر، صبــحـ تا شݕ گنــاهـ کنــمـ . . . 😒 در همون لحظــات یہ ڪودڪ یمنے براثـــر سوء تغذیـــہ جونش رو از دسٺ بدهـ…😓 خب چہ ربطے دارهـ......؟ الان ربطشــو میگــمـ... مگہ این طور نیسٺ که وقتے مولا ظهور کننــد، تمـــامـ ظلــمـ ها از بیــݩ میــرهـ … مگہ این طور نیست که با گناهـ هاے ما حتے شدهـ ¹ ثانیہ حضــور عقب میــوفتہ‌…😞 حالا حســـابش رو بڪن ۷ میلیارد آدم ،۷میلیارد ثانیه ظهـــور رو عقب بندازݩ، تقریبا ۱۱۶ میلیون دقیقہ 😞💔 حالآ حسابشو بکن هر ۵ دقیقـه یه کودک یمنے جونش رو از دسٺ میدهـ… {جدا از شهیداے جنگ سختشون💔} توے این دقایق²³ میلیون کودک یمنے بر اثر سوء تغذیه از دنیا میرݩ…😔 همین الان بزن تو گوگل کودکان یمنۍ ……………💔 ببین چقدر داریم تند میریم😓 حالا اگه روت میشہ گنــاهـ کن…💔 @havalichadoram🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
【🌿】 . • حاجۍ . . . تو‌این‌جنگ‌کسی‌میبره‌کھ بیشتردَووم‌بیارھ🌱 ازمانمی‌پرسن‌بامھماتتون چیکارکردین…! می‌پرسن‌باکم‌و‌کسریآ چه‌طوری‌خطو‌نگھ‌‌داشتین":)) . • ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @havalichadoram🌿
•|🦋|• 🍧 الم یعلمـ بہ ان الله یرے🙃 حواسمـ نیسٺ،حواسٺ بهــمـ هسٺ…🙃🙃 @havalichadoram🙃
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|🦋|• بۍ‌هیچ‌استعاره‌وبی هیچ قیافه چــــادر عجیب روۍ ســــرت  °~ عــــشــق‌میکند~°‌‌♥ از‌ارثیه‌مادرمون‌به‌خوبۍ‌نگهدارۍ‌کنیم🌱🌸 #°•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ @havalichadoram😇
•|🦋|• استادپناهیان:🌱 خداگاهی‌نشوטּ‌‌میدھ‌بہ‌ماکہ -ببین‌‌هیچ‌کس‌‌دوستت‌‌نداࢪه ! امایواشکی‌میاد‌تو‌گوشِت‌میگہ: -جزمـטּ‌‌♥ 🌼 #°•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ @havalichadoram🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚ࢪمان ❤️ ❤️ _همہ خوشحال بودݧ ماماݧ کہ کلے نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال اداے نذراش هر روز خونموݧ پر بود از آدمایے کہ براے کمک بہ ماماݧ اومده بودݧ ایـݧ شلوغے رو دوست نداشتم از طرفے هم خجالت میکشیدم پیششوݧ بشینم هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم باورم نمیشد انقد ضعیف باشم _بالاخره نذرو نیاز هاے ماماݧ تموم شد ولے هنوز خواب مـݧ تعبیر نشده بود ینے هنوز چادرے نشده بودم نمیتونستم بہ ماماݧ بگم کہ میخوام چادرے بشم اگہ ازم میپرسید چرا چے باید میگفتم❓نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم _ماماݧ بزرگم از،مکہ اومده بود ماماݧ ازم خواست حالا کہ حالم بهتر شده باهاش برم خونشوݧ خیلے وقت بود از خونہ بیروݧ نرفتہ بودم با اصرار هاے ماماݧ قبول کردم ماماݧ بزرگ وقتے منو دید کلے ذوق کردو بغلم کرد همیشہ منو از بقیہ نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء براے مـݧ یہ چیز دیگست دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکہ و جاهایے کہ رفتہ بود تعریف میکرد مهمونا کہ رفتـݧ مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده _بچه ها از خوشحالے نمیدونستـݧ چیکار باید بکنن سوغاتیارو یکے یکے داد تا رسید بہ مـݧ یہ روسرے لبنانے صورتے با یہ چادر لبنانے انگار خوابم تعبیر شده بود همہ با تعجب بہ سوغاتے مـݧ نگاه میکردݧ و از مامان بزرگ میپرسیدݧ کہ چرا براے اسماء چادر آوردے اسماء کہ چادرے نیست. _ماماݧ بزرگ هم بهشوݧ با اخم نگاه کرد و گفت سرتوݧ بہ کار خودتوݧ باشہ(خیلے رک بود) خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولے چیزے نپرسیدم _رفتم اتاق روسرے و چادرو سر کردم یه نگاهی بہ آیینہ انداختم چقد عوض شده بودم ماماݧ اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد بہ قربوݧ صدقہ رفتـݧ انقد شلوغ کرد همہ اومدݧ تو اتاق ماماݧ بزرگم اومد منو کلے بوس کرد و گفت: برم براے نوه ے خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره منم در پاسخ بہ تعریف همہ لبخند میزدم ماماݧ درحالے کہ اشک تو چشماش حلقہ زده بود گفت کاش همیشہ چادر سر کنے چیزے نگفتم _اوݧ شب هموݧ خواب قبلیمو دیدم صبح کہ بیدار شدم دلم خواست از خوابم یہ تصویر بکشم.... مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یہ مرد جووݧ کہ چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم تصمیم گرفت همونو بکشم (ایـݧ هموݧ نقاشے بود کہ توجہ سجادے رو روز خواستگارے جلب کرده بود) _ماماݧ میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم براے ایـݧ کہ حال و هوام عوض بشہ قبول کردم و آماده شدم از در اتاق کہ میخواستم بیام بیروݧ یاد چادرم افتادم سرش کردم اردلاݧ و بابا وماماݧ وقتے منو دیدݧ باتعجب نگاهم میکردݧ اردلاݧ اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء آرزوم بود تو رو یہ روز با چادر ببینم مواظبش باش _منم بوسش کردم وگفتم چشم. بابا و ماماݧ همدیگرو نگاه کردݧ و لبخند زدݧ اوݧ روز ماماݧ از خوشحالے هر چیزے رو کہ دوست داشتم و برام خرید دیگہ کم کم شروع کردم بہ درس خوندݧ باید خودمو آماده میکردم براے کنکور کلے عقب بودم مدرسہ نمیرفتم چوݧ بادیدݧ مینا یاد گذشتم میوفتادم _اوݧ روز ها خیلے دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم با یکے از دوستام کہ خیلي تو این خطا بود صحبت کردم حتے خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفتہ قراره دوباره شهید بیارݧ بیا بریم... نویسنده: بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📚ࢪمان ❤️ ❤️ ✍🏻خیلے دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفتہ بودم براے همیـن قبول کردم. ✍🏻کتاب هایے رو کہ زهرا دوستم داده بود و شروع کردم بہ خوندن،خیلے برام جذاب و جالب بود. ✍🏻وقتے میخوندم کہ با وجود تمام عشق و علاقہ اے کہ بیـن یہ شهید و همسرش وجود داشتہ با ایـن حال بہ جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانہ منتظر میمونہ و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونہ قلبم بہ درد میومد. ✍🏻یا پسرے کہ بہ هر قیمتے کہ شده پدر و مادرشو راضے میکرد کہ به جبهہ بره ✍🏻پسر بچہ هایے کہ تو شناسنامہ هاشون دست میبردند تا اجازه ے رفتـن بہ جبهہ رو بهشون بدن. ✍🏻دختر بچہ هایے کہ هر شب منتظر برگشت پدرشون،چشمشون بہ نور بود و شهادت پدرشون و باور نمیکرد. ✍🏻و... ✍🏻واقعا ایـن ارزش ها قیمت نداره،هر کتابے رو کہ تموم میکردم در موردش یہ نقاشے میکشیدم ✍🏻یہ بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایے کہ تو کتاب بود ، یہ بار عکس دختر بچہ اے منتظر ، یہ بار عکس مادر پیرے کہ قاب عکس پسرش دستشہ و منتظره کہ جنازه ے پسرے رو کہ 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. ￿ ✍🏻هوا خیلے گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا براے مراسم تشییع شهدا. ✍🏻خیلے چادر سرکردن برام سخت بود با ایـن کہ چند ماه از چادرے شدنم هم میگذشت ولے بازم سخت بود دیگہ هر جورے کہ بود تحمل کردم و رفتم. ✍🏻بهشت زهرا خیلے شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشـن،جدا از اون همہ جور آدم و میشد اونجا دید پیر و جوون،کوچیک و بزرگ،بی حجاب و باحجاب و... ✍🏻شهدا دل همہ رو با خودشون برده بود. ✍🏻پیکر شهدا رو آوردن همہ دویدن بہ سمتشون ،یہ عده روے پرچم ایران کہ روی جعبہ رو باهاش پوشونده بودن،یہ چیزایـے مینوشتـن،یہ عده چفیہ هاشونو تبرک میکردن،یہ عده دستشونو گذاشتہ بودن رو جعبہ و یہ چیزایے میگفتـن،در عین حال همشون هم اشک میریختـن ✍🏻پیرزنے رو دیدم کہ عقب وایساده بود و یہ قاب عکس دستش بود و از گرما بے حال شده بود ✍🏻رفتم پیشش و ازش پرسیدم: ✍🏻مادر جان ایـت عکس کیہ❓❓❓ ✍🏻لبخند زد و گفت عکس پسرمہ منتظرشم گفتہ امروز میاد،بطرے آب و دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونے امروز میاد⁉️ ✍🏻گفت:اومد بہ خوابم خودش بهم گفت کہ امروز میاد،بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو⁉️ ✍🏻گفت:بهم گفتہ مادر شما وایسا خودم میام دنبالت،اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: ✍🏻مادر جان اخہ ایـن شهدا هویتشون مشخص شده اگہ پسر شمام بود حتما بهتون میگفتـن، جوابمو نداد. ✍🏻بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا مـن الان میام ✍🏻رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطے جمعیت شدیم و هولمون داد،جلو نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ے شهدام،یہ احساسے بهم دست داد دست خودم نبود، همینطورے اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکے از جعبہ ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کـن بہ اون پیرزن خیلے سختہ انتظار ✍🏻جمعیت مارو بہ عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگہ نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفتہ داشتیم برمیگشتیم کہ دیدیم یہ عده جمع شدن و آمبولانس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... نویسنده‌: بامــــاهمـــراه باشید🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهش مےگفتن: «آخه‌تو‌که‌پسـر‌نيستے🙋🏻‍♂، چه‌جوری‌مےخواۍبجنگۍ😏!؟» . مےگفت: «دفاع‌ازوطن‌که ‌زن‌و‌مرد‌و‌پيروجوان‌نداره.✌️🏻° هرکس‌بايدهرکارۍکه ‌ازدستش‌برمياد،بکنه⚙° . با اينکه‌سنش‌خيلےکم‌بود‌.. اصلاازجنگ‌و‌جبهہ‌نمےترسيد🕶°! . به‌کسایےهم‌که‌مےترسيدن‌مےگفت: «وقتےدشمن‌اومده‌تو‌شهرتون🚛°، چرا‌نشستيد‌و‌هيچ‌ڪارۍنمےکنيد🙄°!؟  همه‌بايدمبارزه‌ڪنند💣°!» 🌱 @havalichadoram🌱
📝 • باهاش حرف بزن!👀 هیچ وقت فکر نکن کہ امام زمان کنارت نیستـ💙 همه حرف‌ها و شکایت‌هارو به امام زمان بگۅ . . . 😉! و این‌روبدون تا حرڪت نکنۍ، برکتۍ نمیاد سمتت...:)✋🏻 • 🌱 @havalichadoram🕊
‏همونایی ڪه میگن دین ما انسانیته دارن برای تو آرزوی مرگ میکنن...! به کوری چشم براندازها ان شاء الله سالم برمیگیردے و دوباره آتیش میندازے به جون همشون... برای سلامتیش صلوات بفرستید📿 @havalichadoram
•|🦋|• از‌عڪاس پرسیدن..؛📸 . بدترین‌لحظہ‌ی‌عڪس‌‌گرفتنت‌ڪِۍبوده؟ گفت‌سوریہ‌ڪہ‌بودم🚎.. تااومدم‌از‌یہ‌بچہ‌عڪس‌بگیرم‌فڪر‌ڪرد⇩ دوربین📸، اسلحہ‌منہ..💔 سریع‌دستاشو‌برد‌بالا..☹️ . ..!🚶🏻‍♂ @havalichadoram💔
ســـلامـ...✋🏻 الحمد الله...😐✋🏻 😊