『انقݪاب نۅجۅانۍ』
سلامـ بہ حضــرٺ ارباب بابٺ شهــادٺ خواهــر🖤 السلامـ علیڪ یا ابا عبدالله♥️
دلمـ بہ مستحبۍ خوش اسٺ ڪه جوابش واجب است🍃
•|🦋|•
مےدونی . .
مجــازے آتش زیر خاڪسترهـ🔥
خیلیا فوتش میکنن فکر میکنن دارن خاموشش میکنن🔥🌬🙂
خیلیا هم آتیشو خاموش میکنن🙃
بہ آتیش نکشیم زندگی مونو با ارتباط با نامحرم در مجازے🔥❌
حتے با خواهر و برادر😒
گول نزن خودتو(:
@havalichadoram
قــرار بود مجــازے بشہ جــادهـ میــون بر بہ ظهــور 🦋
نہ میــدوݩ براے دور کردن مقصــد💔
@havalichadoram
2737034.mp3
11.32M
بہ وقٺ روضہ🏴
ویژهـ وفــاٺ حضــرت زینݕ🖤
@havalichadoram
•|🌻|•
#تلنگرانہ🌿
یہ لحظہ به ایــݩ فڪـر کن🙂
مثلآ توے ایݩ ســاعٺ روے همیݩ ڪرهـ خاکے یہ نوجووݩ همـ سݩ و ســاݪ خودٺ🙃
شهیــد بشہ…♥️🙃
.......
رفیــقـ حــواسٺ بــاشہ لبـاس شهــادټ تڪ سایزهـ ، نمیشہ بگۍ یہ سایز کو چیڪ و بــزرڱـ برام بیارید🙂 باید خودتو اندازش کنی😇
@havalichadoram
📚رمان
✨ #دو_مدافع ✨
#قسمت_چهل_هفتم
_چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم
اردلاݧ بود
ریشاش بلند شده بود. یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود
اومدم مث بچگیامو بپرم بغلش ک رفت عقب
کجا؟زشتہ تو کوچہ
خندیمو همونطور نگاهش میکردم
چیہ خواهر؟نمیخواے برے کنار بیام تو؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پلہ ها رفتیم بالا
_چشمم خورد بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود
دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ؟چیزے نیست بیا بریم تو
داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشـݧ وایسا مـݧ آمادشوݧ کنم
_رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد
ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور و گاز تو خونہ چیکار داره
نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے
پیش اومده
خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ
باشہ چشم
_بابا؟بیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز؟
خوب تو خونہ چیکار داره؟
نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد
اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید
بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
_از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے
ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ، خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد
اردلاݧ لبخندے بهش زد ،لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش
_ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد، کشوندش سمت خونہ
همہ جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده؟
اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سالم سالمم مادر مـݧ
ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ
اسماء مادر براے داداشت چاے بیار، میوه بیار،شیرینے بیار، اصـݧ همشو بیار
باشہ چشم
_زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر،رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم
_گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم
الو؟
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت:الو؟همسر جا؟
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الو؟اسماء جا؟
الو سلام علے
پووووفے کردو و گفت: چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم
آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونہ
_جاݧ دلم کار داشتے خانوم جا؟
اووهوممم علے اردلاݧ اومده
اردلا؟شوخے میکنے چہ بے خبر؟
آره والا دیوونست دیگہ
چشمتوݧ روشـݧ
مرسے همسرم .شب بیا خونہ ما
واسہ شام دیگہ؟
آره
بہ شرطے کہ خودت درست کنے
چشم
_چشمت بی بلا
پس زود بیا.فعلا
فعلا.
نیم ساعت گذشت. علے با یہ شیرینے اومد خونمو
بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
نویسنده: #خانمعلےآبادے
📚رمان
🧡 #دو_مدافع 🧡
#قسمت_چهل_هشتم
_بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
اردلاݧ تعجب زده نگاهمو میکردو سرشو میخاروند
_بعد هم دستشو انداخت گرد ماما و گفت:ماماݧ جا ، مارو او جلو ملو ها کہ راه نمید کہ ، ما از پشت بچہ ها رو پشتیبانے میکنیم
لبخند پررنگے رو لب ماما نشست و دست اردلاݧ و فشار داد
یواشکے بہ دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد ، طورے کہ کسے متوجہ نشہ ، دستش و گذاشت رو دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس
_بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید واسم تکوݧ داد
خندیدم و بحث و عوض کردم:خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت:بابا ایـ خانومتو جمع کـ ، امشب کار دستموݧ میده ها...
_زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال و پشتیبانے وایـ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیار داداش بشیـݧ مـݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہ ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیـݧ بود از گوشہ یکے از جیب هاش یہ قسمت ازیہ پارچہ ے مشکے زده بود بیرو
کولہ رو گذاشتم زمیـݧ گوشہ ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہ ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ ے زرد روش بود
_چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب" کہ روے ایـ نوشتہ ها لکه هاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ هاے خونہ
لرزه اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
_صداے قلبم و میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مـݧ دیر کردم
رو زمیـݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم و
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء؟؟
_بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستے؟مگہ قرار نبود کولہ رو بیارے؟
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم
کولہ رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد
_یہ نگاه بہ مـݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ
اسماء باز دوباره فوضولے کردے؟
سرنو انداختم پاییـݧ و با صداے آرومے گفتم:ببخشید داداش ایـݧ چیہ؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشیدو گفت:
بازوبند رفیقمہ شهید شد سپرده بدم بہ خانومش
_داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم
خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم
_داداش میشہ بگے؟خیلے مشتاقم بدونم درموردش
الا نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم
نویسنده: #خانمعلےآبادے
ســـــلام 🕊🌸
صبح زیبـاتون بخیر
یکشنبه 10 اسفند🕊🌸
زمستانی شما سرشـار
از مهربانی و اتفاقای 🕊🌸
خـوب و دلنشین
امـیدوارم تنتون سـالم 🕊🌸
زندگی تون پـر بـرکت
و شـادی مهمون همیشگیِ🕊🌸
دلهـای مـهربـونتون باشـه 🕊🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم🥀
من در تمام این سال ها نتیجه ی تقوای کامل را در آقا دیدم🌼🍂
@havalichadoram🕊
#تݪنگر‼️
📞| اخوی به گوشی؟!
ما که اومدیم توی این میدون...!🍃
ولی به بچه های #جنگ_نرم بگو:🗣
همه جوره حواسمون هست!(:
به هر کلمه که می نویسن📲
بگو اینو یادشون باشه:
شهدا، شاهدن و ناظر کارهاشون هستن
نکنه تو این راه خسته بشن☺️✨
🇮🇷🍃ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
• وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرْ وَ مٰا بَدَّلُوا تَبْدِیلٰا •
♥️🌿@havalichadoram
#طنز_جبهه😂
آبگوشت😝
فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44قمربنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم.
زیر حمله هوایی دشمن مشغول خوردن آبگوشت بودیم. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم وهمگی دور آن نشسته بودیم.
برق که قطع شد، شیطنتها شروع شد.هرکس کاری می کرد ودر آن تاریکی سر به سر دیگری می گذاشت.
باهماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچهها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفت: لطفا غواص اعزام نفرمایید،منطقه در دید کامل رادار قراردارد!
با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچهها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود!
*به نقل از علی اکبر رییسی
@havalichadoram🌾
#آفت_زبان🥀
ځڪـــــأيݓ:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
لقمان حکیم که از بیهوده گویی خواجه سخت ناراحت بود، به دنبال فرصت بود که او را بیدار کند.
روزی مهمانی گرامی بر خواجه وارد شد. به لقمان گفت: که گوسفندی ذبح کند و از بهترین اعضای آن غذایی مطبوع درست کند.
لقمان از زبان و دل گوسفند غذایی درست کرد و بر سفره گذاشت.
روز دیگر خواجه گفت: گوسفندی را ذبح کن و از بدترین اعضای آن غذایی درست کند. این بار نیز غذایی از دل و زبان گوسفند آماده کرد.
خواجه از کار او متحیر شد، پرسید: چگونه است که این دو عضو، هم بهترین و هم بدترین اعضا هستند؟
لقمان گفت: ای خواجه! دل و زبان، مؤثرترین اعضا در سعادت و شقاوت هستند؛ چنان چه دل را منبع فیض نور گردانی و زبان را در راه نشر معرفت و اصلاح بین مردم در آوری، بهترین اعضا و هرگاه دل به ظلمت فرو رود و کانون کینه و عناد گردد و زبان به غیبت و فتنه انگیزی آلوده شود از بدترین اعضا خواهند بود.
خواجه از این سخن پند گرفت و از آن پس به اصلاح خویش بر آمد.
@havalichadoram🌙
#تلنگرانه
شماییکهمیخایجلویاوناییکه
اعتقادیندارن؛چادرنپوشےولیبہ
قولِخودتحجابتکاملباشہ ...
کهخدایینکردهاوناناراحتنشن
ازچادریبودنت !!
_پسناراحتیِخـــداچیمیشھ⁉️
#حواسمونهست؟🤔
@havalichadoram🌙
#تلنگرانه🌙
کپشن خاص ✿
بالا رفتن سن حتمی است!
امــا
اینکه روح تو پیر شود بستگی به خودت دارد.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ،
ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ..
ﻣﺒﺎﺩﺍ!
مبادا ﺯﻧﺪگی ﺭﺍ
ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ.
پایان آدمیزاد نه از دست دادن معشوق است،
نه رفتن یار
نه تنهایی.
هیچکدام پایان آدمی نیست.
آدمی آن هنگام تمام میشود
که دلش پیر شود...
@havalichadoram🍂
•|✨|•
#خداے_خوب_مــݩ🍃🦋
خــدآ را دوسٺ دارمـ💕
خــدایے ڪه تنهــا معبود من اسٺ💕
من تنهــا او را دارمـ❣
امــا او آنچنــاݩ از خلقتمـ لذت میبرد و دوستـمـ دارد💕😍
ڪه انگـار من تنهــا بنــدهـ او هستــمـ 🦋
گــۅیے همــہ را ڪنار گذاشتہ و بہ پــاے صحبٺ هــایمـ نشستة😍💕😇
@havalichadoram🙃