eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
277 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
هر نورے میتونہ روشںگر راهٺ باشہ، حتۍ یه شمع کوچڪ...😉 -از-سر-صبر -از-سر-امید
وقت نماز حی الصلاة خدا داره صدات میکنه😍
امام رضا ﷺ هنگامی که وقت نماز شد نمازت را به جای آورد چرا که خبر از آینده نداری که چه خواهد شد😉💟
بانو! این چادر تا برسد بدست تو هم از کوچه های مدینه گذشته هم از کربلا هم از بازار شام هم از میادین جنگ... چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو اسٺ 😉☺️😍🌈🌸
بــــــدوں شـــــرح.....💔 -باز-دلم-یاد-تو-افتاد-شکست💔
خداقــ💪ـــوت سࢪباݫ های امام زماݩ #امام زمان_ سࢪباز _با سواد_ مے خواهد😉💟
اندیشیدݩ هماݩݩد دیدݩ ݩیست، زیࢪا گاهے چشم ها دروغ مے ݩمایانند ولے آݩ کس که از عقڵ نصیحٺ خواهد به او خیانٺ نمے کند‌➰ حکمت 1⃣8⃣2⃣
ݦڹ با ݘاכرݦ خوݜٺیݒ ٺرݦ😌☺️
همراهان محترم و همیشه همراهمون☺️ دوتا مطلب رو میخواستم به استحضارتون برسونم، اول اینکه فعالیت کم ما این روزا، به خاطر شرایط مدارس و ....هست☺️ دوم اینکه رمان جدید این روزا میرسه😍 پس دوستاتونو به جمع ما اضافه کنین 💎
بسم الله الرحمڹـ الرحیمـ به نام آنکه زیبايے ها از آݩ اوسٺ🍒🍓 یاحی یا قیوم ✨👑 ای زنده و پاینده 🦋 دوستان صبحٺـــــون بخـــ🤚ــیر
#پروفایل #چادرم را عاشقم
وخــ❤️ـــداوݧـــد حجـــــاݕــــ را از ســر عشـــ❤️ـــڨ آفــــریـــڌ❤️ -از-سر-عشڧ
اگر میدانستید که افکارتان چقدر قدرتمند هستند،حتی برای یک لحظه ی دیگر هم منفی فکر نمی کردید ...! # انگیزشی😉
خــدا بنده خوبم منتظرتم دیر نکنی یه وقت😍 حی الصلاه 💎💎💎💎💎💎
-بذکرالله-تطمئن -القلوب❤️
من محجبه ام 💎 دل شادمジ چون خــ❤️ــدا رو دارم ...✌️
آن کس که لباس حیا بپوشد کسی به او را نبیند😍🌸 حکمت 3⃣2⃣2⃣
هـــږ ڪے نمــــاݫ شــ🌙ـــݕ مۍ خـــوانــد، التمــــاڛ دعـــ🤲ــا😍
دوستان عزیز😘😘 منتظر رمان جدید از فردا شب باشید😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اهـــاے خـــدایے ڪہ همیـــۺہ بودے ۅ هݭݓۍ😍 اݫ ایں ݒــاییں تـــا اوݩ بـــالا عـــاۺقݓـــݦـــ❤️
چند بار شده عکست را با صورت آرایش شده چاپ کنی قاب کنی ببری در یک خیابان بدهی دست رهگذرها؟ . . هیچ؟! پس در این کوچه پس کوچه های دنیای مجازی با این همه رهگذر که نمیشناسی چرا زیبایی ات را حراج میکنی؟
راست مے گۆیند عربها 💟 چــــاכر تو جـ❤️ــاכر است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدا داره ڝداٺ میکنه ‌‌ジ بنده ی من بیا بامن حرف بزن 💟😍 منتظرٺ هستم......
شـــــږوع رݦــــــاݩ ټـــــا لحڟـــــاټۍ دیـــــڲـــــر😍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت -سلام مامان خوب و مهربونم😍✋ -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.😊☕️☕️ -چشم،☺️بابا خونه نیست؟😕 -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟😅 مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی.😁 -مامان،جان زهرا بیخیال شین.🙈 -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.😐 -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.😌🙈 -بهونه نیار.😁 -حالا کی هست؟🙈 -پسرآقای صادقی،دوست بابات.😊 -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!😳🙊 مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟😟 بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!😁 -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.😕 مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟😊 بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.😄 مامان خندید.گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟😅 مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم _چیشده؟😟 -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!😁 -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!🙈 مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟😁😉 جا خوردم....😬🙈 یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت: _پس بیان؟😁 گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه.😌 -چرا؟😐 بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.😄 سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.😆 وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم. دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.🙁 درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم. با همه رسمی برخورد میکنم.😕 تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش ،فقط لبخند الکی میزنم. با آقایون هم برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان .با استادهای کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.😕 مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. 🙈حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید.☺️ -سلام دخترم.ممنون.😊 مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم چ-مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟😊 سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام... 😕 باباگفت: _آقای صادقی آدم خوبیه.من پسرشو ندیدم.تا حالا خارج از کشور درس میخونده،ولی به نظرمن بهتره بیان.فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم.😊 وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان. بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی😇 ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن. ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم. من دیگه چیزی نگفتم.بابا گفت: _پس برای آخر هفته میگم بیان. بعد به مامان گفت: _هرچی لازم داری بگو تا بخرم. بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم.گوشیم زنگ میزد.ریحانه بود.گفتم: _سلام بر یار غارم.😍 -سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم.😠 -خب متوجه نشدم.چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟😇😜 -فردا میای کلاس استاد شمس؟😕 -آره.چرا نیام؟😊 -بچه ها اعتراض دارن بهت.میگن وقت کلاسو میگیری.😒 -من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم.این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟🙁 -خیلی خب حالا.منکه طرف توأم.پشت سرت حرف درست کردن.😐 -چه حرفی؟😳 -میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی. بالحن تمسخرآمیزی گفتم: _آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا. -ول کن بابا.فردا میبینمت.کاری نداری؟😕 ریحانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت.باخنده گفتم: _دفعه ی آخرت باشه ها.😁 ریحانه هم خندید.😃خداحافظی کردیم. به کتابهام نگاهی کردم. کتاب درسی برداشتم،نه..الآن حوصله ی اینو ندارم.با دست کتابها رو مرور میکردم.آها! خودشه. ✨نهج البلاغه✨ رو برداشتم.بازش کردم.یکی از خطبه ها اومد.چند بار خوندم.یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد.شرحش رو برداشتم.اونم خوندم.خیلی خوشم اومد،اصطلاحا جگرم حال اومد.☺️😍😁 خیلی باحالی امام علی(ع)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم، حجابمو درست کردم. 😇سجاده مو پهن کردم،... خب نماز چی بخونم؟😍🤔 مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده.من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی. خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت. گفتم: _خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه.😅 دیر وقت شد.رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم: _خداجون! امشب خسته م.بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم: _بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم.😫😁 نصف شب از خواب بیدار شدم.... مگه ساعت چنده؟ ☹️🤔 به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه،🕟یه ساعت دیگه اذانه.🌌✨ به آسمان نگاه کردم،گفتم: _خدایا!اینقدر با من شوخی نکن.یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم.😅😁😍 رفتم وضو گرفتم و... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍