#مبحٿهفتہ
﴿بسم اللہ الࢪحمن الࢪحیم﴾
ادامه داستان...(:
طبق قرارمون هر شب یکی بیدار میشد، یکی از چراغ ها رو روشن میکرد و دوباره میخوابید😴
یک هفته ای بود که توی خونه ساکن شده بودیم...🗓
یک شب که توی حیاط خونه بودم دوباره مثل اون شب پیرزن از خونش بیرون اومد، ترسیدم؛ گفتم نکنه فهمیده که نماز نمیخونیم!
این دفعه دیگه از خونش بیرونمون میکنه
پیرزن لب باز کرد و با همون صدای آروم شروع به احوال پرسی کرد، لبخند کمرنگی روی لبش بود و با محبت حرف می زد...
گفت پسرم من صبح ها می خوام به مسجد برم اما چون هوا تاریکه خودم نمیتونم برم، شما و دوستاتون می تونید هر شب یکیتون من رو به مسجد ببرید؟!(:
با خودم گفتم گاومون زایید...
بهش گفتم با دوستام در میون می ذارم بهتون میگم؛
وارد اتاق که شدم گفتم: بچه ها مصوبه جدید صادر شده...
مسعود نیش خندی زد و گفت حتما از این پس باید نماز شب بخونیم😏
فرزادهم همراهیش کرد و گفت آقا مسعود نافله ها و تعقیبات رو فراموش نفرمایید😂
گفتم یه چیزی تو همین مایه هاست...
پیرزنه گفته هر صبح یکی از شماها من رو برای نماز صبح به مسجد ببره...!
مسعود دوباره اخماش رو تو هم کشید و گفت تو که اوکی ندادی؟!
بهش گفتم با شماها مشورت می کنم و بعد بهش میگم 👀
مسعود گفت آخه عقل کل این مشورت میخواد!
حالا که مشورت کردی برو بگو نه؛
گفتم ببین مسعود من اگه الان بگم نه میفهمه که ما نماز نمیخونیم و گرنه اگه میخوندیم که راضی میشدیم دو قدم راه تا مسجد هم بریم
تازه این پیرزن بیچاره به شرطی این خونه رو با این قیمت پایین به ما داده که نماز بخونیم حالا که ما نمی خونیم حداقل تا مسجد برسونیمش؛ خودمون نمیریم داخل دم در می ایستیم تا بره و برگرده...
مسعود گفت در واقع راننده خصوصیش میشیم😒
دیگه مسعود هیچی نگفت، معمولا اینجور مواقع بگی نگی راضی شده...
فرزاد هم که کلا با نظر جمع موافق بود😄
اولین شبی که قرار بود بریم،
سر اینکه کی اول بره جر و بحث داشتیم...
اما بالاخره فرزاد قبول کرد و قرار شد شب اول اون بره...
•
•
°
صبح از خواب که بیدار شدم دیدم فرزاد خوابه، رفتم بالای سرش و گفتم آقا فرزاد از تجربیات دیشبتون دراختیارمون قرار بدید استاد😂
فرزاد چشماش رو باز کرد، خمیازه ای کشید و لبخندی گوشه لبش نقش بست ؛ گفت ان شاء الله فردا شب پای منبر شما میشینیم😁
بعد هم بلند شد و آبی به دست و روش زد💦
مسعود گفت بی شوخی دیشب چی شد ؟!🤨
فرزاد گفت؛ هیچی دیگه ما رسیدیم دم در مسجد من ایستادم تا پیرزن بره داخل مسجد وقتی داشت میرفت گفت شما هم بفرمایید داخل من هم گفتم میرم وضو بگیرم...🚶🏻♂
وارد وضو خونه که شدم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بذار وضو بگیرم که هم نماز بخونم هم اینکه پیرزن مطمئن بشه نماز میخونیم...
وارد مسجد که شدم حاج آقا در حال رکوع بود، یاد روزی افتادم که به سن تکلیف رسیده بودم، اون روز راجع به نماز جماعت می گفتن که اگه حاج آقا به رکوع رفت شما هم می تونید به حاج آقا اقتدا کنید و پس از تکبیر به رکوع برید، سریع الله اکبر رو گفتم و به رکوع رفتم و نمازم رو به جماعت خوندم...(:
•
•
•
داشتیم با هم صحبت می کردیم که صدای در زدن اومد؛ گفتم یا خدا این دفعه خودش اومده یه شرط جدید بذاره🤦♂
این داستان ادامه دارد....🙂
@havalichadoram
••🌿
همہ فڪر میکنند چوݩ گࢪفتاࢪند
بہ خدا نمیرسند،
اما؛
چون بہ خدا نمیرسند گرفتاࢪند...(:
﴿حاج اسماعیݪ دولابے﴾
@havalichadoram
بابا روحـ اللہـ ...(:
رو ما #دهہهشتادے ها حساب باز ڪرده....♥️✊🏻
#پیرخمین
#تاآخریننفسایستادهایم(:
@havalichadoram
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
بابا روحـ اللہـ ...(: رو ما #دهہهشتادے ها حساب باز ڪرده....♥️✊🏻 #پیرخمین #تاآخریننفسایستادهایم
آنهایے که اسلام را خلاصه میکنند در اینکه بخورند و بخوابند و یک نمازی بخوانند و یکروزهای بگیرند📿
و در گرفتاری این جامعه دخالت نکنند
حسب روایت رسول اکرم، اینها مسلم نیستند🖐🏻
@havalichadoram
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
بابا روحـ اللہـ ...(: رو ما #دهہهشتادے ها حساب باز ڪرده....♥️✊🏻 #پیرخمین #تاآخریننفسایستادهایم
یادتونِ
امید من به شما دبستانے هاست...(:
May 11
#حرف_حســـاݕ
رفقا صفر ماه عزاے اهلِبیتِ...
عمہ زینب تازه داغش تازه شده...
هنوز ناله های حضرت رقیه بہ گوش میرسہ...
حرمت ها رو نگہ داریم حواسمون باشه توی ماه عزای اهل بیتیم...(:
#اربعین
#ماه_صفر
@havalichadoram
بھترین و مھم ترین مقصد تمام انسان هاخداوند متعال است✨
و اگر ڪسی به غیر خداوند متعال دݪ ببندد💭
در حقیقت استعداد ها و قابلیت های خود را ضایع نموده است .
و چنان که امیرالمومنین میفرمایند:
"ضا؏َ مَنـ ڪانَ لَهُ مَقصَدٌ غَیرُالله"
کسی که هدف و مقصدی جز خداوند داشته باشد ، تباه شده است(:🌿
بخشےازڪتابدریاےبےڪران🌊
#خدای_خوب_من
@havalichadoram
#شهیدانہ🌿
بوی عطر عجیبی داشت...
نام عطر را که می پرسیدیم جواب سر بالا می داد...🚶♂
شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود⇩
به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم...
هر وقت میخواستم معطر بشوم از ته دل میگفتم
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام...(:♥️
﴿شهید حسینعلے اکبرۍ﴾
@havalichadoram
#شهادٺ♥️
بعضیام هستند
میشینن رو سجاده دستاشونو رو به آسمون بلند میکنن و میگن
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلـك🤲🏻
موقع عمل که میرسه میگن ول کن بابا . . .👣
من از خدا میخوام شهید شم دیگه این کارو نداره...👤
اگه قسمت باشه نصیبم میشه انشاءلله🚶🏿♂👣
...........
آخه رفیق بامرام ! (:
مشتے ! :)
راه عشق خون جگر خوردن میخواهد ♥️
راه عشق سختی داره♥️
الڪی که نیست ... !!
باید اونقدر عاشق باشے ڪه این سختے ها برات از عسلم شیرین تر باشه...🍃
اگه اونجوری بود ڪه شهدا هر موقع طلب شهادت میکردند ، به لحظه نکشیده به لقاءلله میپیوستند🙂
#احلیمنالعسل
#دردحجرکشیدنمیخواهد ...
#عاشقدیداربودن
#رازایندیدارعاشقاناست
@havalichadoram
هدایت شده از 『 مغیث گرافی 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح بشینیم〰
پای صحبتهای شهید مدافع حرم🌿
حسن آقا عبدالله زاده
〖 @Daneshgar_ir 〗
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
بدون شرح بشینیم〰 پای صحبتهای شهید مدافع حرم🌿 حسن آقا عبدالله زاده 〖 @Daneshgar_ir 〗
نخواه هیچ وقت شهید بشے یه ڪارے ڪن شهادت بیوفتہ دنبالت...(:
#مبحٿهفتہ✨
﴿بسم اللہ الࢪحمن الࢪحیم﴾
ادامہ داستاݩ...(:
•••⇩
پرده رو کنار زدم و در رو باز کࢪدم👀
پیرزن با یه سینی بزرگ که توش بشقاب غذا و ماست و سبزی خوردن بود پشت در ایستادھ بود، با همون لبخند همیشگی سلام کرد و گفت بفرمایید این غذا رو برای شما پختم😇
بوی غذا که هوش رو از سرم پَروند، حالا باید طعم و مزش رو دید😋
تشکر کردم و سینی رو به داخل بردم
وسط اتاق ایستادم و گفتم غذا حاضرِ، شام امشب با من بود از فردا شب به عهده شما هاست😁
فرزاد گفت بله درست میگید بالاخره آوردن یه سینی سنگین از دم در تا اینجا کار هر کسی نیست...😜
دور سفره نشستیم و بعد از عمری غذاے دانشجویے، دلے از عزا در آوردیم...🍛
هنوزم که هنوزِ مزھ اون غذا زیر دندونمہ...
با اینکه توے بهترین رستوران هاے تهران هم غذا خورده بودم اما اون غذا یه چیز دیگہ بود😉
امشب نوبت من شده بود که پیرزن رو به مسجد ببرم...
صبح بیدار شدم و همراه پیرزن راهی مسجد شدیم کوچه ها تاریک بود و خالی از آدم، تنها چند خونه بودن کہ چراغشون روشن بود و حکایت از راز و نیازشون با خدا داشت
وارد مسجد که شدیم من هم مثل فرزاد رفتم وضو گرفتم اما با خودم گفتم میرم آخر مسجد میشینم تا نماز تموم بشه...
وقتی نشسته بودم آقایی داخل شد و گفت بفرمایید الآن نماز شرو؏ میشه
من هم مجبور شدم برم صف آخࢪ و اداے خوندن نماز رو دربیارم، بازم فرزاد بلد بود نماز بخونه اما من چی؟ بیشتر اذکارش رو بلد نبودم...🤕
وقتی رفتیم خونه تصمیم گرفتم ذکر های نماز رو یاد بگیرم ، با خودم گفتم من که ادای خوندن نماز رو در میارم حداقل نماز واقعی بخونم...(:
توی سایت های مختلف میگشتم تا اینکه نرم افزاری رو پیدا کردم که بهصورت صوتی ذکر ها رو تکرار میکرد📱
هر شب مقداری از ذکࢪ ها رو تکࢪار میکردم تا اینکه کم کم بلد شدم چجورے باید یه نماز رو بخونیم جالب ترین بخشش برام اونجایی بود که توے قنوت میتونستیم با هر زبونے با خدا حرف بزنیم(:
هر سه روز یکباࢪ نماز های صبحم رو به جماعت میخوندم بعضے وقت ها هم که فرزاد و مسعود خونه نبودن نماز های ظهر و عصر یا مغرب و عشا رو میخوندم، گاهی اوقات اونقدر قنوت هام طولانی میشد که یادم میرفت دارم نماز میخونم...(:♥️
میدونستم فرزاد هم کم و بیش نماز هاش رو میخونه اما خبری از مسعود نداشتم؛ مسعود هر شبی که نوبتش بود بیصدا میرفت و میومد
بعد هم راجع بهش حرفی نمی زد...🚶♂
یک شب که نوبت من بود تا با پیرزن برم مسعود از جاش بلند شد و صدام زد...
این داستان ادامہ داࢪد...🙂
@havalichadoram
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
بسم اللھ . . .(: السلام علیڪ یا صاحبنا(:
پایان قصہ امروز...(:🗒
نظرمثبتتونچیہامروزتمومڪارهایےڪه
میخوایمانجامبدیمبهخاطر#خدا باشه؟...(:
#قربةالیالله
@havalichadoram
حسن یزدانی: امیدوارم دل مردم شاد شده باشد🌸✨
من در تمام میدانها با جان و دل کشتی میگیرم تا پیروز شوم. ✊🏻
در چند مسابقه با باخت من کام مردم تلخ شده بود اما امیدوارم با این پیروزی تلخیها از بین برود. ♥️
#حسن_یزدانی
#قهرمان_واقعی
@havalichadoram
هدایت شده از 'دَرخــیـــالچِــشمـهایــشــ'
❴خرید و فروشِ خـدا با بندهاش این اسـت
که او را از وی میگـیرد و خودش را به
او میدهد..
بهبه، چه تجـارتی!❵
#علامهحسنزادهآملی
@modafe_chadorrrr
••°🌿
آدمے گناه مۍکند
و بدان سبب از نماز شب، محࢪوم میشود...!):
تاثیࢪ کاࢪ بد دࢪ صاحب آن سࢪیـ؏ تر از تاثیࢪ کاࢪد در گوشت است...(:
﴿امام صادق؏﴾🌿
#نمازشب
#شبےکهروزرامےسازد♥️
@havalichadoram
#مبحٿهفتہ✨
﴿بسم اللہ الࢪحمن الࢪحیم﴾
ادامہ داستاݩ...(:
•••⇩
سرم رو چرخوندم به سمت مسعود و گفتم اِ تو بیدارے...!
مسعود گفت: دیࢪوز تو خیلے خستہ شدے میخوای امشب من پیرزن رو ببرم...
تعجب کردم آخہ چرا شبے که نوبتِ منِ، مسعود بخواد بره... حتما خبریہ...💭
قبول کردم اما جوری که متوجہ نشن پشت سرشون راه افتادم...🚶♂
مسعود و پیرزن هردو وارد مسجد شدن و به نماز ایستادند🌿
باورم نمیشد این مسعود همون مسعود خودمون باشہ...حاج آقا هنوز به رکو؏ نرفته بود که من هم کنار مسعود ایستادم، لبخندی زدم و شرو؏ به خوندن نماز کࢪدم...(:♥️
نماز که تموم شد هر دو به سمت هم برگشتیم و با لبخندے تمام حرف هایمان را بهم زدیم😇
وقتی برگشتیم و وارد اتاق شدیم
فرزاد گفت: فقط من غریبہ بودم دیگه...☹️
مسعود برگشت و گفت: علیکم السلام😁
ببخشید دیگه جات گذاشتیم...😅
•
•
•
از شب هاے بعد فرقے نمیکرد نوبت کےِ هر سه با پیرزن راهی مسجد میشدیم آخه عاشقی که نوبت نداره...(:
خدا یجوری شیرینے عاشق شدن رو بهموݩ چشوند که تا اون لحظه حسش نکرده بودیم...(:
•
•
دوشنبه شب یلدا بود اما هیچ تعطیلی نداشب که بریم پیش خونوادمون...🍉
به مسعود گفتم پایه ای با میوه و شیرینی بریم خونه پیرزن اینجوری نه اون تنها میمونه نه ما...(:
این داستان ادامہ دارد...🙂
@havalichadoram