eitaa logo
حوالی خدا
1.1هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
236 ویدیو
20 فایل
قرآن اخلاق ، نهج البلاغه ، معارف ، خودسازی مطالب و تصاویر ناب در همه موضوعات مناسب پروفایل، استوری و... کلیپ ها و محتوای ناب و.... 💖تمامی پوستر و کلیپ ها تولیدی میباشد💖 🚫🚫تبادل و تبلیغات نداریم 🚫🚫 @moheb135 @havaliekhoda313
مشاهده در ایتا
دانلود
: «مردی که نامه‌های زیادی داشت» پای نامه صد و چهل هزار امضا بود. نوشته بود: بشتاب! ما چشم به راه تو هستیم. نوشته بود: برای آمدنت آماده‌ایم و دیگر با والیان شهر نماز نمی‌خوانیم. نوشته بود: میوه‌ها رسیده و باغ‌ها سبز شده. منتظرت هستیم. نامه در دست‌هایش، وسط بیابان.. روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد: "کسی را کشته‌ام که خونش را بخواهید؟ مالی را برده‌ام؟ کسی را زخمی کرده‌ام؟" بی‌دلیل هلهله کردند. گفت: "مردم کوفه مرا دعوت کرده‌اند، این نامه‌ها.." صداهای بی‌معنی و نامفهوم در آوردند تا صدایش نرسد. جلوتر آمد تا صورت‌هایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد: "شبث بن ربعی؟! حجار بن ابجر؟! قیس بن اشعث؟!" اسم‌ها همان اسم‌های پای نامه‌ها بود.. @havaliekhoda313
: «مردی که فقط اسب داشت»* امام آمدند دم خیمه‌اش. دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود. به فرستاده گفته بود: به آقا بگو عذر دارم، نمی‌آیم. امام دل‌شان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند. گفت: آماده مرگ نیستم! اسب قیمتی‌ام مالِ شما! نگاهی کردند که از شرم لال شد: اسبت را نمی‌خواهیم. چشم از او گرفتند خیره شدند به خاک: از این جا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی، که اگر بشنوی و نیایی.. سوار اسب قیمتی اش بتاخت رفت و دور شد. * عبیدالله بن حر @havaliekhoda313
: «مردی كه صبح امير بود، شب كسی را نداشت»* به آنكه طناب دور گردنش می‌انداخت، به آنكه به اسيری او را سوار اسب می‌كرد، به مردی كه تازيانه بالا برده بود تا تنش را سياه كند، به مردمی كه ايستاده بودند به تماشا، به هر كسی كه آنجا بود التماس می‌كرد: "به حسين علیه‌السلام بگوييد، مسلم گفت: "نيا! مسلم گفت نيا". به زنی كه دلش رحم آمده بود و آبش داده بود، به رهگذرانی كه نمی‌شناخت، حتی به بچه‌ها می‌گفت. شمشير بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمی كه پايين دارالاماره منتظر ايستاده بودند سرش پايين بيفتد التماس می‌كرد: "يکی را روانه كنيد به حسين بگويد كه نيا". * مسلم ابن عقيل @havaliekhoda313
#مجلس_چهارم: «مردی كه سود نداشت»* "فايده؛ كلمه‌ای اين همه بی‌معنی نشده بود كه ظهر آن روز شد". مرد گفت: پسر رسول! با تو عهد كرده بودم تا فايده دارم بمانم. پسر رسول نشسته بود كنار تن خونی آخرين نفری كه رفته بود ميدان و سر و رويش غرق خاک و عرق بود. مرد گفت: تنها دو تن از يارانت مانده‌اند، پايان معلوم شده است. پسر رسول چيزی نگفت. صدای مرد آهسته‌تر شد: در ماندن من سودی نيست آقا! بگذاريد بروم. پسر رسول سر بلند نكرد. فقط گفت:‌ "كاش زودتر رفته بودی". لحنش ناگهان نگران شد: اسبی نمانده از اين سپاه عظيم چه طور پياده می‌گذری؟ از همان‌جا كه نشسته بود، كنار تن خونی آخرين يار، ديد كه مرد سود و زيان، اسبش را پيش تر لابه‌لای خيمه‌ها پنهان كرده. ديد كه مرد سوار شد و ديد كه دور شد.. * ضحاک ابن قيس مشرقی #فاطمه_شهیدی #مجلس_تنهایی
: «مردی كه اسم خوبی داشت»* سر اسب را كه كج كرده بود و بی صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود، فكر كرده بود كه خيلی خوب اگر پيش برود می‌بخشندنش و می‌گذارند با بقيه هفتاد و دو نفر بجنگد. وقتی گفتند: "خوش آمدی! پياده شو، بيا نزدیک!" نتوانست. ياد اين افتاد كه آب را خودش سه روز پيش، رويشان بسته. گفت: "سواره می‌مانم تا كشته شوم". می‌خواست چشم تو چشم نشوند. اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روی زانو، خون‌های روی پيشانی‌اش را پاک كنند. باز دلشان راضی نشود. دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمی‌ديد بهش بگويند: "آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبی رويت گذاشته است". * حر ابن يزيد رياحی @havaliekhoda313
: امام تازه تكبير گفته بودند كه تير به پاهای سعيد* خورد. ايستاده بود پيش رو و دست‌ها را دو طرف تن باز كرده بود. "به خدا قسم اگر بگذارم به حسين در نماز تیر بزنيد." حمد می‌خواندند كه تير به شكمش خورد. ركوع رفته بودند كه دست هايش.. سجده رفته بودند كه سينه اش.. سجده دوم بودند كه دست ديگرش.. تشهد می‌خواندند كه چشم هایش.. سلام می‌دادند كه فرو افتاد.. * سعيد ابن عبدالله الحنفي @havaliekhoda313
: «مردی كه گونه‌های سياهی داشت»* آزادش كرده بودند كه جانش را بردارد و هر كجا خواست برود. كوفه يا مدينه. غلام سیاه اما نرفت. ماند. خون از همه زخم‌هايش بیرون می‌ريخت. آخرين نفس‌ها بود. تنش آرام آرام سرد می‌شد كه صورتش ناگهانی گرم شد. به زحمت چشم باز كرد. گونه امام چسبيده به گونه سياه او. بريده بريده گفت: "خوشبخت تر از من کسی هست؟" و چشم بست.. * اسلم ابن عمرو 💖تمامی محتواها تولیدی میباشد💖 @havaliekhoda313
: «مردی كه راه رفتنش قشنگ بود..»* صدای شمشيرش می‌آمد، صدای تاخت اسب و زمزمه شعری كه می‌خواند. "اين مبارزه، جوهره مردان را آشكار می‌كند. اين مبارزه، ادعا را از حقيقت جدا می‌كند". نفس‌ها حبس بود. جوان‌های خويشاوند، سر لای زانوها پنهان كرده بودند تا فريادی را كه در راه بود نشنوند. جوان‌ها، نيمه شب، دور از چشم بزرگترها رفته بودند بيابان، با هم پيمان بسته بودند، پيش از علی اكبر (علیه السلام) بروند.. می دانستند كه هر زخم تن علی، پدرش را تكه تكه می‌كند.. اما مگر پدر و پسر گذاشته بودند. علی گفته بود: "من باشم و شما برويد؟" پدر گفته بود: "اول علی! فقط قبل رفتن چند قدم پيش رويم راه برود". * سبط اكبر، حضرت علی اكبر (ع) و حسین علیه السلام بر بالین او بلند گریست و تا آن زمان کسی گریه‌اش را نشنیده بود.. ع 💖تمامی محتواها تولیدی میباشد💖 @havaliekhoda313
: «مردی که به تنهایی یک عاشورا بود»* می‌شد تشنه از سر شط بلند نشود. وقتی گفتند آب بیاور، می‌شد سیاهی‌هایی که دو سوی نهر، پشت درخت‌ها بودند بشمرد و حساب کند که نمی‌شود.. شب پیش که فامیل‌هایش درسپاه یزید، پنهانی امان نامه آوردند می‌شد کمی فکر کند قبل اینکه سرشان داد بزند: "می‌گویید من در امانم، پسر فاطمه در امان نیست؟" زیرک و شجاع بود و هوای همه چیز را داشت. پرچم را برای همین داده بودند دستش.. می‌شد به او تکیه کرد. فقط پای برادرش که به میان می‌آمد وضع فرق می‌کرد. حساب یادش می‌رفت. یادش می‌رفت با دندان نمی‌شود مشک را این همه راه برد. یادش می‌رفت همه سیاهی‌های پشت درخت‌ها تیر دارند و عمود آهنی. یادش می‌رفت بی‌چشم و دست، اسب را نمی‌شود برد سمت خیمه ها.. می‌شد تشنه از سر شط بلند نشود. می‌شد آب را نریزد روی آب.. ولی پای برادرش که به میان می آمد.. * عباس ابن علی ابن ابيطالب علیه‌السلام و آب تا همیشه درحسرت لب‌هایش خواهد ماند.. ع ع 💖تمامی محتواها تولیدی میباشد💖 @havaliekhoda313
: «لا یوم کیومک یا اباعبدالله» مردی که می‌رفت و زنی که پشت سرش صدا می‌زد: آرام‌تر برو پسر زهرا.. ظهر بود یکی بود و هیچ کس نبود.. @havaliekhoda313
ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر صبح پیش از مسجد می‌ آمد که بگوید «پدرت فدایت دخترم!». ایستاده بود پشت همین‌ در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هر غروب می‌آمد بگوید «شادی دلم»، «پاره تنم». ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که می‌خواست برود سفر و آمده بود زیر گلوی او را ببوسد. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که پی «کسای یمانی» می‌گشت تا در آن آرامش یابد. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی پسرش حسن باز کرده بود «جدّت زیر کساست، برو نزدیک». ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به حسین خسته از راه آمده، گفته بود «نور چشمم»، «میوه دلم»، «جد و برادرت زیر کسایند». ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود. روی علی که بی‌تاب می ‌گفت «بوی برادرم محمد می‌ آید». ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار، یعنی آیا در را روی جبرئیل خودش باز کرده بود؟ ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و تنها گلیم زیر پایش را بخشیده بود. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و گردنبند یادگاری را کف دست‌هایش دراز کرده بود سمت فقیری که از این همه سخاوت گریه می‌کرد. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده بود به همین دیوار و پارچه ‌ای کشیده بود روی سرش چون حتی چادرش را بخشیده بود. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و قرص نان را گرفته بود بیرون تا دست‌های مسکینی آن را بقاپد، بعد از گرسنگی روزه بی ‌سحری چشم‌هایش سیاهی رفته بود. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و قرص نان شب بعد را به دست‌های یتیمی سپرده بود، و باز به اسیری. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به صورت شرمنده زنی که برای بار دهم سۆالی را می‌پرسید لبخند زده بود. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را برای مردش باز کرده بود که با دست خالی از راه می‌ رسید و نگفته بود که چند روز است غذایش را به بچه ‌ها داده و خود نخورده است. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی چشم‌های خیس علی باز کرده بود، روی مردی که جانش و برادرش را از دست داده بود. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و شنیده بود همسایه‌ها بلند، طوری که بشنود، می‌گویند: علی! او را ببر جایی دور از شهر، گریه ‌هایش نمی ‌گذارد شب بخوابیم. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و به بلال که ساکت و محزون آن پشت ایستاده بود، گفت «دوباره اذان بگو، من دلتنگم». ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود که می ‌آمد تا برای سال‌های طولانی خانه ‌نشین باشد. ایستاده بود پشت همین در، تکیه داده به همین دیوار و گفته بود «نمی‌گذارم ببریدش». ایستاده بود درست پشت همین در تکیه داده بود درست بر همین دیوار که...