#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_شانزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
واقعا اگه به نظرت این کلاس انقدر مسخره و پیش پا افتاده س که ارزش سر وقت اومدن رو نداره، نیا خانوم، نیا سر
کلاس. کلاس من حرمت داره. بفرمایید بیرون و این ترمم درس رو حذف کنید، وگرنه خودم با صفر می اندازمت.
"اوه مای گاد، این دیگه امروز چشه که مثل سگ پاچه می گیره؟ مرتیکه جلوی بقیه سنگ روی یخم کرد."
هنوز به چشماش خیره بودم و هیچ صدایی هم غیر از نفس زدن های عصبی اون نمی اومد. نه، این طوری نمی شد،
منم باید حالش رو می گرفتم.
- تو اگه استاد بودی و عقده ای نبودی، لازم نبود برای پنج دقیقه دیر اومدن سر کلاست به هزار جور دروغ متوسل
شم.
- حرف دهنتون رو بفهمید خانم محترم.
- تو بفهم. چطور غرور یه دانشجو رو جلوی همکلاسی هاش خرد می کنی؟ واقعا برات متاسفم. معلومه که حذف می
کنم، چون حتی یه لحظه هم نمی خوام ریخت نحست رو ببینم.
در رو محکم بستم و در حالی که اشکام دراومده بود، به سمت ماشینم دویدم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو
نداشتم. تقصیر خود خرمه، کاش اصلانرفته بودم، حداقل یه غیبت خورده بودم بهتر از این گند بود. گوشیم مرتب
زنگ می خورد، با عصبانیت موبایلم رو از ماشین بیرون انداختم.
*
- چی شده ملیسا خانم؟
- اصلا حوصله ی هیچ کسی رو ندارم سوسن، هیچ کس مزاحمم نشه.
- ملیسا ...
- مگه با تو نیستم؟
- بله خانوم، حتما.
داخل اتاقم رفتم و با مشت به جون خرس پشمی بزرگ گوشه اتاقم افتادم. انقدر زدمش که به نفس نفس افتادم و
افسوس خوردم که چرا به جای این خرس، سهرابی جلوی دست و بالم نبود تا لهش کنم.
*
سر میز نشستم و سوسن کباب شامی های خوشمزش رو گذاشت روی میز. غیر از دوتا لیوان آب پرتقال توی کافی
شاپ، هیچ چیز دیگه ای نخورده بودم. دو سه تا لقمه بیشتر نخورده بودم که بابا رسید. مثل همیشه جواب سلامم رو با
تکون دادن سرش داد و رو به روم نشست.رو به سوسن گفت:
- خانم کجان؟
- حمامن.
بابا برای خودش لقمه ای گرفت و خورد.
غذام رو تموم کردم و بلند شدم.
بابا رو به من گفت:
- بشین ملیسا.
با تعجب نشستم و گفتم:
- بله؟ با من کاری داری؟
- این استادتون کی بود؟
- کی؟
- همون که امروز باهاش بحثت شده؟
- نگرانت بود. گفت تلفن همراهت و تلفن اتاقت رو جواب ندادی، ناراحت بودی و اعصابت خرد بود، بعدم ماجرا روکی بهتون گفته؟ خب معلومه اون کوروش دهن لق!
تعریف کرد.
- خیله خب، حاال اسمش رو واسه چی می خوای؟
- خب معلومه، می خوام یه درس حسابی بهش بدم.
- لازم نکرده پدر من، من خودم از پس خودم برمیام.
- اگه برمی اومدی که مثل بچه ها قهر نمی کردی بیای خونه.
- حالا هر چی، نیازی نمی بینم شما خودتون رو درگیر این موضوع کنید.
- خب این نظر توئه، نه من.
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:
- آره، راست می گید، تو این خونه تنها چیزی که مهم نیست نظر منه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که مامان با اون حوله ی کالهیش جلوی راهم رو گرفت و گفت:
- باز چی شده؟
با گفتن "خدایا منو بکش و راحتم کن." به سمت اتاقم رفتم تا به کوروش زنگ بزنم و فحش کشش کنم.
*
- یعنی خاک بر سرت ملیسا! خب فامیل سهرابی رو می گفتی تا بابات حالش رو بگیره.
-کوروش من می گم نره، تو می گی بدوش؟ موضوع اینه که من نمی خوام پدر مادرم توی تمام مسائلم دخالت کنن.
- از بس خری!
- مرسی واقعا.
-نه دیگه، بهت برنخوره. بابات داره روشن فکر بازی درمیاره و می خواد حمایتت کنه، اون وقت تو می گی چرا من
بهش ماجرا رو گفتم.
- باشه من خر، پس لطفا دور من یکی رو خط بکش. دلیلی نداره با یه خر دوست باشی.
کوروش که دید بهم برخورده گفت:
- من تو رو با دنیا عوض نمی کنم. خیلی خب، معذرت، نباید به بابات می گفتم.
- دیگه تکرار نشه لطفا.
- چشم.
برای عوض کردن بحث گفتم:
- فرناز چیزی بهت نگفت؟
- نه فعلا.
- اوکی، من کار دارم.
- خب به من چه؟
- یعنی خداحافظ.
- خب مثل آدم بگو "کوروش جون ببخشید مزاحمت شدم، خداحافظ."
- اوه اوه، نچایی کوروش جون! ببخشید که گند زدی با اون کار کردنت .اه، چقدر پیله ای! من که معذرت خواهی کردم.
- باشه معذرت خواهیت رو می پذیرم کنیزک! فدام بشی کوروش جان! همیشه مزاحم بدون نقطتم، بای. اوه، راستی
کاش دیگه ریخت نحست رو نبینم.
کوروش خندید و گفت:
- آهان، حالا شدی ملی خودم. مرسی ارباب، بای.
*
با اراده ای محکم رفتم در آموزش گروه تا درسی که با سهرابی داشتم حذف اضطراری کنم. هنوز منتظر بودم تا نوبتم
بشه که متین رسید و ازم خواهش کرد چند دقیقه وقتم رو در اختیارش بذارم. "بابا با ادب!" با هم رفتیم بیرون
ساختمون و روی یه نیمکت با بیشترین فاصله ی ممکنه نشستیم. "نخورمت یه وقت!"
- خب راستش می خواستم باهاتون درباره ی دکتر سهرابی صحبت کنم.
- دلم نمی خواد ازش چیزی بشنوم.
- بله، کاملا درکتون می کنم. راستش دیروز من با ایشون درمورد رفتارشون با شما صحبت کردم.
نه بابا، داستان داره جالب میشه.
- خب؟
- راستش ایشون از رفتارشون پشیمون شدن، اما از نظر ایشون رفتار شما هم درست نبوده.
داشتم دوباره جوش می آوردم که سریع گفت:
- البته منظورم فقط از نظر دکتره، نه نظر خودم یا بقیه. شاید اگه اون طوری با من حرف می زد، چه بسا بدتر از شما
جوابش رو می دادم.
"اوه اوه، "چه بسات" تو حلقم."
- می دونید که فقط همین یه درس نیست که با دکتر سهرابی ارائه میشه.
- منظور؟
- چرا شما انقدر سریع جبهه می گیرید؟ بذارین عرایضم تموم بشه، بعد.
- بله البته، بفرمایید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون. من باهاشون صحبت کردم، خودش می دونه کارش نادرست بوده. حداقل
باید می ذاشت اول شما دلیل دیر اومدنتون رو بگید، اما خب شما هم خوب جلوی دانشجوها شستیدشون.
منظورش از شستیدشون این بود که قهوه ایش کردم!
- حقش بود.
- یه کم منطقی باشید، تا ترم آخر هر ترم یه جورایی با این استاد درگیریم.
- من همه ی اینا رو می دونم، اما حالا کاریه که شده.
- نه دیگه، شما می تونید با یه عذرخواهی درستش کنید.
از جا بلند شدم و گفتم:
- عمرا، من و عذرخواهی؟
- شما کاملا هم بی تقصیر نبودید، حداقل به احترام کوچیک و بزرگتری ...
وای خدا چقدر این پسره فک می زد. یکی نیست بهش بگه تو چرا کاسه ی داغ تر از آش شدی؟ ولی خدایی بی راه
هم نمی گفت، هر ترم باهاش یه درس داشتیم و مطمئنا این سهرابی عقده ای پدر منو درمی آورد.
- من باید فکر کنم، اما می تونم دلیل این که دنبال کارای من هستید رو بدونم؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
- دلیل خاصی نداره. بالاخره من و شما هم کلاسی هستیم.
"ای تو اون روحت دروغگو!" مگه بقیه هم کلاسیش نیستن؟ چرا خودش رو هیچ وقت درگیر کارای بقیه نمی کنه؟
- امیدوارم از کار من برداشتی نکنید خانم احمدی.
"ای خاک بر سرت کنن، آخه تو عددی هستی که من در رابطه باهات برداشتی داشته باشم؟" با حرص گفتم:
- مثلا چه برداشتی؟
- هیچی. با اجازتون فعلا. امیدوارم تصمیمتون عاقلانه باشه و آینده نگر هم باشید. خداحافظ.
- به سلامت.
بچه پرروی بی ... بی ... بی ... چه می دونم بی چی!
لعنت بهت متین که باز ذهن و فکر منو انقدر درگیر حرفات کردی. انقدر کلافه بودم که حتی حوصله خوردن غذا رو
هم نداشتم. از اون طرف مامان درباره ی مسافرت تفریحی با خانواده ی آرشام صحبت می کرد که این یکی دیگه
خارج از تحملم بود، برای همین بدون هیچ درگیری لفظی با مامان نشستم و سرم رو با دیدن تلوزیون گرم کردم.
پس از دو سه روز خود درگیری و حبس کردن خودم تو اتاقم، بالاخره تصمیم گرفتم که با سهرابی صحبت کنم و تا اون
جایی که مقصر بودم ازش عذر بخوام. واقعا برای خودم هم رسیدن به این نتیجه جای تعجب داشت. انقدر خودم رو می
شناختم که بدونم سر هر موضوعی به راحتی کوتاه نمیام، اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که تو تصمیمم
حرفای متین بی تأثیر نبود.
***
دم در اتاق سهرابی ایستادم و دوتا نفس عمیق کشیدم. یک، دو، سه، حالا، دوتا تقه به در زدم.
- بفرمائید.
اَه اَه چه صدای نکره ای هم داره. در رو باز کردم و وارد شدم. شاید اگه می خواستم جون بدم راحت تر از این بود که
بخوام از این یالغوز عذرخواهی کنم. سهرابی سرش رو از روی برگه های روی میزش بلند کرد و متعجب نگاهم کرد.
قطعا اونم باورش نمی شد که من این جا باشم برای ... برای ... وای خدا، من این جا چه غلطی می کنم؟ بازم لعنت بهت
متین!
سهرابی زودتر به خودش اومد و گفت:
- بفرمایید، با من کاری داشتید؟
- سلام.
جهنم الضرر!
- سلام.
- ببخشید، من راستش ... خب ...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- بابت رفتارم سر کلاس معذرت می خوام.
سهرابی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- منم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. حق با محمدی بود، منم یه کم تند رفتم.
اولا یکم نه و خیلی، دوما محمدی ... اوه متین خودمون رو میگه. قربونم بره، اومده از من دفاع کرده.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
اشکال نداره. با اجازه استاد.
اومدم بیام بیرون که گفت:
- سر کلاس که تشریف میارید؟
"خاک تو سرت! پس چرا دو ساعت برات خودم رو کوچیک کردم؟"
- با اجازتون.
لبخند پهنی زد و گفت:
- لطفا به موقع بیاید.
"نیشت رو ببند آکله!"
- حتما، خداحافظ.
در اتاقش رو که بستم تازه تونستم نفس بکشم.
همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد. "اوه مای گاد، اینم یه چیزیش میشه ها!" آروم سلام کرد و گفت:
- خانم احمدی میشه لطف کنید جزوم رو بهم بدید؟
"جزوه؟! وای خاک عالم! جزوش مگه دسته منه؟" انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم، برای همین
گفت:
- توی کافی شاپ بهتون داده که ...
- اوه بله بله، الان براتون میارم.
یادم اومد گذاشته بودم تو کمدم تو دانشکده. سریع السیر رفتم برش داشتم و بهش دادم. وای خدا قرار بود
چهارشنبه پسش بدم. اَه، همش تقصیر کوروشه با اون گند کاریاش. اصلا یادم رفت ازش در رابطه با تصمیم فرناز
بپرسم.
- ببخشید دیر شد، یه کم ذهنم آشفته بود یادم رفت بهتون بدم.
- اشکالی نداره، البته قابلتونم نداشت.
- ممنون.
- ضمنا کار درستی کردید با استاد صحبت کردید. می دونستم عاقل تر از این حرفایید که با یه لجبازی بچگونه چند
ترم اعصاب خودتون رو داغون کنید."بچگانه؟ چی گفت؟" قبل از این که جوابش رو بدم رفت سر جاش نشست و منم آروم نشستم و رفتم تو فکر. اکیپ
بچه ها با دیدنم سر کلاس سهرابی سنکپ کردن. کورش به سمتم اومد و گفت:
- ملی تو این جا چی کار می کنی؟
- وا؟ جای سلامته؟ خب اومدم کلاس.
- ولی ...
با ورود استاد و برخاستن بچه ها، دوستام مثل منگولا نگاهم می کردن و آخر تمرگیدن سر جاشون. سهرابی با دیدنم
چنان لبخندی زد که چشام راست ایستاد. اخمی کردم و سرم رو به ورق زدن جزوه سفیدم گرم کردم. کل یک ساعت
و نیم رو به پر حرفیای سهرابی گوش کردم و با خسته نباشید استاد سریع وسایلم رو جمع کردم تا قبل از سوال پیچ
کردن بچه ها جیم بشم. یه جورایی روم نمی شد بگم من اول از سهرابی عذرخواهی کردم، انگار واسم افت داشت.
***
- قضیه چی بود؟
به یلدا که یه دستش رو به کمر زده بود و مثل نامادری سیندرلا به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم:
- قضیه چیه؟
- آهان یعنی قضیه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدی سر کلاسش و یارو با لبخندایی که واست
می زد و الوایی که می ترکوند ...
اخمام رو کشیدم تو هم و وسط حرفش پریدم و گفتم:
- اَه یلدا چرا شر و ور می گی؟
کوروش که معلوم بود داره از فضولی می ترکه گفت:
- کافی شاپ مهمون من، بریم؟
قبل از هر حرفی نازنین پرید وسط و گفت:
- بریم.
نازنین رو هل دادم اون طرف و گفتم:
- اَه نازی خیلی خلی. من نیستم، می خوام برم خونه.
نازنین لب برچید و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هفدهم
خل خودتی. صدقه سر تو و فضولی کوروش بعد عمری این خسیس می خواست مهمونمون کنه تو نذاشتی.
کوروش گفت:
- ای نازی نامرد، حرومت باشه اون همه مهمونیایی که منو تیغ زدید.
بهروز گفت:
- هوی چه خبرته؟ یه بار که بیشتر مهمونی ندادی.
- ببخشید اون وقت خودتون چند بار ما رو مهمون کردید آقا بهروز؟
- من که ...
- اَه، ای درد بگیرید همتون، سرم رفت. مثل گدا گشنه ها رفتار می کنید.
رو به شقایق که همچنان در حال نطق غرّاش بود گفتم:
- اوکی پس شما تا با هم کل کل می کنید من برم خونه.
شقایق رو به من گفت:
- صبر کن ببینم، کجا؟ هی خونه خونه می کنه، حاال خوبه همش از خونه فراریه ها.
همین که از ساختمان دانشکده بیرون اومدیم، مائده رو دیدم که با دوتا دختر دیگه مشغول صحبت بود. با دیدنمخیلی خب بریم.
دستش رو برام تکون داد و به سمتم اومد. منم از بچه ها جدا شدم و کنارش رفتم. یلدا و شقایقم باهام اومدند و نازیم
گفت: "ما می ریم کافی شاپ زود بیاید." مائده با خوش رویی با هر سه ما دست داد و احوالپرسی کرد و من یلدا و
شقایق رو بهش معرفی کردم. بعد از تعارفات معمول، مائده رو به من گفت:
- ملیسا جان خوب شد دیدمت. پانزدهم تا بیستم تعطیلی رسمیه، برنامه خاصی که نداری؟
- نمی دونم. چطور مگه؟
- من و چندتا از دوستام می خوایم یه اتوبوس کرایه کنیم و بریم مشهد، تو و دوستاتم اگه می تونید بیاید. هم می ریم
زیارت و هم خیلی خوش می گذره.
نمی دونستم چه جوابی بهش بدم، تا حالا تو عمرم مشهد نرفته بودم. اصلا خونواده ی من به جز جاهای تفریحی و
تجاری جای دیگه ای نرفته بودن. به بیان ساده من و چه به مشهد؟ اونم واسه زیارت. منی که یه نماز دو رکعتیم بلد
نبودم بخونم. یلدا و شقایقم مثل من لال مونی گرفته بودن. مائده با لبخند گفت:می خواید به خونوادهاتون خبر بدید و تا آخر این هفته خبرم کنید.
- حتما.
من که از اولم می دونستم جوابم منفیه، نمی دونم چرا رک و راست بهش نگفتم نمیام. مائده خداحافظی کرد و پیش
دوستاش برگشت و ما سه تا هم در سکوت به سمت کافی شاپ راه افتادیم. آخر سر هم یلدا سکوت رو شکست و
گفت:
- خیلی دلم می خواد برم مشهد. کوچیک که بودم رفتم و الان هفده ساله که آرزوم شده برم. ملی نظرت چیه؟
- معلومه نه. آخه ... بی خیال!
***
هنوز پام به خونه نرسیده بود که دم ساختمون ماشین آرشام رو دیدم. "اَه، حوصله این یکی رو اصلا ندارم." اومدم
برگردم که مامان مچم رو گرفت و صدام کرد. برگشتم و به مامان که دم در ورودی با لبخند نگاهم می کرد نگاه کردم.
تا حالا یاد ندارم مامان برای استقبال از من اومده باشه. واقعا این کارش نوبر بود.
- سلام.
- سلام عزیزم. بیا تو.
نه بابا؟! کاش آرشام همش می اومد خونمون تا مامان من یه کم مهربون می شد. با ابروهای باالا پریده نگاهش کردم و
یه پوزخند تحویلش دادم.
- مامان جان کشته مرده ی این ابراز محبتتم!
مامان بی توجه به حرفم دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقریبا هلم داد توی خونه.
آرشام و مامانش همراه با مه لقای عزیزتر از جانم که می خواستم سر به تنش نباشه روی مبل لمیده بودن و مشغول
خوردن میوه ها بودن. مامان زیر گوشم گفت:
- حواست به رفتارت باشه.
خیلی سرد با همه سلام احوالپرسی کردم و گفتم:
- با اجازه برم لباسام رو عوض کنم.
یه دقیقه کمتر دیدنشونم غنیمتی بود.
با برگشتن دوبارم به سالن، مه لقا که مشغول حرف زدن بود ساکت شد و مامان با هیجان ساختگی به سمت من
برگشت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
ملیسا عزیزم، ببین مه لقا جان چه پیشنهادی داد.
دلم می خواست بگم به من چه؟ پیشنهادش بخوره تو سرش؛ اما در عوض لبخند تصنعی زدم و کنار مامان نشستم و
خودم رو آماده ی شنیدن نشون دادم.
- مه لقا جون میگه چند روز تعطیلی رو بریم ویلای کیش، چون اون جا ...
عق! واقعا این حرف نمی زد نمی شد؟ بمیره با این پیشنهاداتش! وسط حرف مامان پریدم و گفتم:
- وای مامان چرا الان داری بهم می گی؟
مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:
- چطور مگه؟
-از طرف دانشگاه دارم می رم اردوی چند روزه.
آرشام سریع گفت:
- کجا؟
به تو چه پسره پررو؟ حاالا چی بگم؟ یهو یاد حرفای مائده افتادم و گفتم:
- مشهد.
از این ور اون ور صدای کجا گفتن بلند شد. با اعتماد به نفس خاصی پای راستم رو روی پای چپم انداختم و گفتم:
- مشهد دیگه.
مامان که از تعجب چشاش قدر گردو شده بود، سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- خیلی خوب حاال هر جا، فردا کنسلش کن.
- نمیشه، چون من به دوستام قول دادم.
مامان انگار زمان و مکان از دستش در رفت، چون مه لقا و بقیه رو فراموش کرد و رو به من با صدای بلندی گفت:
- شما خیلی بیجا کردید.
- مامان چرا زور می گی؟ نمی تونم بیام چون نمی خوام بیام.
- تو ...
مه لقا بین حرفای مامان پرید و گفت:اما ملیسا جان ما این سفر رو به خاطر تو و آرشام ترتیب دادیم.
با حرص گفتم:
- شما لطف کردید اما واقعا نمی تونم دل دوستام رو بشکنم.
- پس خود به خود رفتن ما هم منتفیه.
به سمت آرشام که بعد از گفتن این حرف با پوزخند نگام می کرد برگشتم و گفتم:
- هر جور راحتید.
با گفتن با اجازه به سمت اتاقم رفتم.
قیافه ی مامان جوری بود که کارد می زدی خونش درنمی اومد. هنوز دو دقیقه نبود که توی اتاقم نشسته بودم که دو
تا تقه به در خورد و بعد صدای آرشام که گفت:
- اجازه هست؟
- بفرمایید.
وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست.
بی مقدمه گفت:
- چرا از من بدت میاد؟
به صورت در همش نگاه کردم و گفتم:
- این طوریا نیست.
- پس چطوریاس؟
- راستش من دفعه قبلم بهت گفتم موضوع تو نیستی، من کلا با ازدواج مخالفم، چه برسه تو این سن و سال. من هنوز
بچه ام.
- قبول؛ اما قرار شد بهم فرصت بدی. تو ازم فرار می کنی.
- حوصله مسخره بازی رو ندارم.
- این مسخره س که من عاشقت شدم و قصد دارم کاری کنم که تو ...
- بسه تو رو خدا. من نمی خوام کاری که دوست ندارم انجام بدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
خیلی خب راجع به کیش اومدن اصراری ندارم؛ اما می خوام بدونم واقعا داری با دوستات می ری مشهد؟
- آره، من و یلدا و احتماالاشقایق.
- و این مشهد رفتنت به خاطر شرط بندی بچگانت که نیست؟
با حرص بهش توپیدم:
- نخیر، ضمنا اگه سواالاتت تموم شد شرت رو کم کن می خوام بخوابم.
خندید و لپم رو کشید و گفت:
- اخما و فحشاتم نانازه!
- عق! برو بیرون بچه پررو.
- اکی هانی، بای.
با رفتن آرشام از اتاقم نفس آسوده ای کشیدم و فکر کردم حاال با قضیه مشهد چه کنم؟
*
- حالت خوبه ملی؟
- آره، چطور مگه؟
- آخه این حرفا چیه که می زنی؟
- شقایق شلوغش نکن. ببین من و یلدا که موافقیم و می ریم؛ اما تو اگه دوست نداری می تونی نیای.
- خدایا من آخرش از دست تو دیوونه می شم.
- تو دیوونه بودی عزیزم. حاالاآخرش چی کار می کنی؟ میای یا نه؟ می خوام برم پیش مائده ثبت نام کنم.
- نخیر، خودت و یلدا برید، من حوصله ی این مسافرتا رو ندارم.
- اوکی، اگه پشیمون شدی بهم بزنگ بزن.
- نازنینم میاد؟
- اصالا بهش نگفتم، چون می دونم نمیاد.
- خیلی خب اسم منم بنویس. دنیا دیده بهتر از ندیده س!
- آ قربونت بره. باشه دختر گلم. من رفتم.زهر مار، وایسا منم بیام. یلدا کجاس؟
- خونشون. نمی دونه می خوایم بریم، می خوام سوپرایزش کنم.
مائده از اومدنمون خیلی اظهار خوشنودی کرد و قرار مدارا گذاشته شد.
*
یلدا از خوشحالی روی پا بند نبود. شقایق یه کم دمغ بود و خودمم تو فکر بودم. مامانم حتی به خودش زحمت نداد
باهام خداحافظی کنه و بابا فقط گفت: "حسابت رو پر کردم." و سوسن صد بار اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
"خانم جان التماس دعا، از امام رضا بخواه منو هم بطلبه." صد بار هم بهم گفت: "امام رضا دوستت داشته که طلبیده
بری پابوسش."
توی ترمینال ایستاده بودیم که مائده و متین همراه یه خانم میانسال با چهره خیلی مهربون به ما نزدیک شدن. مائده
با دیدنم سرعت قدماش رو تندتر کرد و خودش رو به ما رسوند و منو محکم در آغوش گرفت.
- وای ملیسا جان نمی دونی چقدر خوشحالم که تو و دوستای گلتم میاید.
- ممنون.
با شقایق و یلدا هم دست داد و گفت:
- راستی معرفی می کنم، عمم مریم جون که از مادری چیزی برام کم نذاشته.
- خوشبختم.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- منم همین طور. بچه ها تو خونه خیلی ازت تعریف می کنن، مشتاق بودم ببینمت.
- بچه ها از گلی خودشونه.
"چی شد؟ بچه ها؟ منظورش چیه؟ مگه متینم ..." به سمت متین که کمی دورتر از ما ایستاده بود برگشتم. برام سری
به نشانه سالم تکون داد و سریع نگاهش رو دزدید. بعدم با یه قدم بلند به سمت ما اومد و سالم کرد. همگی جوابش رو
دادیم و با شنیدن صدای دوستای مائده که به سمت ما اومدن متین دوباره به جای اولش برگشت.
مادر متین آدم واقعا تو دل برویی بود. توی همون زمان کم خودش رو توی دل همه ما جا کرد. موقع خداحافظی هم
قرآن روی سر ما گرفت و ما از زیر آن گذشتیم و وارد اتوبوس شدیم. هنوز پام رو روی پله اول نگذاشته بودم که متین
صدام کرد.
- ببخشید خانم احمدی؟ یه لحظه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
به یلدا که با آرنجش به پهلوم می زد و ابروهاش که به حالت بامزه ای باال پایین می کرد اخمی کردم و کنار متین رفتم.
- با من کاری داشتید؟
- بله، می خواستم ازتون خواهش کنم مواظب مائده باشید. اون آسم داره و باید اسپریش همیشه همراهش باشه، اما از
اون جایی که حواسش به همه چیز هست غیر از سالمتی خودش کم میشه همراهش ببره.
دست توی جیبش کرد و دوتا اسپری به من داد و گفت:
- لطفا اینا همیشه همراهتون باشه.
- باشه حتما.
- فقط لطفا به خودش نگید من بهتون دادم.
- یعنی دروغ بگم؟
لبخند بانمکی زد و گفت:
- اصال، فقط حقیقت رو بهش نگید.
- خوبه، اینم یه جورشه. خب با اجازتون.
- آ، راستی منو اون جا حتما دعا کنید.
سرش رو باال آورد و نگاه سیاهش رو روونه ی نگاهم کرد. بی اختیار گفتم:
- حتما.
برای اولین بار این من بودم که نگاهم رو از چشماش گرفتم و گفتم:
- خداحافظ.
آروم زمزمه کرد:
- به سالمت، مراقب خودت باش.
***
یلدا از بس بهم متلک پروند دیگه از کوره در رفتم و دوتا فحش آبدار بهش دادم. شقایق سرش رو از وسط دوتا
صندلی جلو آورد با خنده گفت:
- حاال چرا قاطی می کنی؟ خب راست میگه بچه ام، وقتی اومدی تو اتوبوس لپات گل انداخته بود.زهر مار! آخه چرا باید سرخ بشم وقتی که اون فقط ازم خواسته مواظب دختر داییش باشم؟
- خب دو حالت داره. یکی این که تو راست می گی و اون فقط خواسته تو مواظب مائده باشی؛ پس سرخ شدنت نشون
می ده تو عصبانی شدی و حسودیت شده و حالت دوم این که تو داری خالی می بندی و بچه مثبت کالس حرف از
دلدادگی و این شر و ورا زده و از اون جایی که تو خیلی خجالتی و خانمی سرخ و سفید شدی که البته این حالت یه
جورایی تخیلی به نظر می رسه و حالت اول بیشتر با عقل جور درمیاد، ضمنا چرا این شازده پسر از کس دیگه ای
نخواسته مواظب دختر داییش باشه؟
با خنده گفتم:
- راست می گی با عقل، اما تو که عقل نداری عزیزم، ضمنا اونش دیگه به شما مربوط نیست.
یلدا غش غش خندید و گفت:
- ولی خدایی اگه شما دوتا بخواید با هم ازدواج کنید چه شود، مثل اینه که یخ و آتیش کنار هم باشن.
- می شه لطفا نظریاتتون رو برای خودتون نگه دارید؟ اوال من هیچ وقت ازدواج نمی کنم. دوما اگه یه زمانی خر شدم و
خواستم ازدواج کنم برای همسرم معیارای مخصوص به خودم رو دارم که به احتمال صد و یک درصد تو هیچ بنی
بشری پیدا نمیشه.
شقایق به حالت مسخره ای یه دفترچه یادداشت بیرون کشید و گفت:
- بفرمایید سرورم، معیارای خاصتون رو بگید یادداشت می کنم تا براتون یه صفرش رو سفارش بدیم.
- چی رو یادداشت می کنی؟
شقایق رو به مائده که صندلی خودش رو ترک کرده بود و کنار شقایق که خالی بود نشست گفت:
- معیارای خانم برای همسر آیندشون.
"ای بمیری شقایق."
- خب بگو عزیزم تا یادداشت کنم.
با حرص گفتم:
- خیلی مسخره ای!
مائده گفت:
- مسخره چیه؟ خب هر کسی یه چیزایی رو می پسنده و دوست داره همسرش به اونا عمل کنه. جالبه برام بدونم بقیه
معیاراشون چیه، از جمله خود تو.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هجدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_68
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
بچه پررو.
- خودت اول بگو مائده جون، برای منم جالبه معیارای تو رو بدونم.
شقایق و یلدا با هیجان به مائده خیره شدن. مائده یه کم سرخ شد. خندم گرفت. حاال انگار ما خواستگاراشیم. آروم
گفت:
- خب من مهمترین شرطم اینه که همسرم با من صادق باشه، بهم وفادار باشه و دوستم داشته باشه.
خیلی برام جالب بود، چون فکر می کردم االن بگه با ایمان باشه و نماز بخونه و فالن جور لباس بپوشه و چه می دونم از
این حرفا. رو به شقایق گفتم:
- حاال نوبت توئه.
- خب شوهر من باید آدم اجتماعی، جذاب، خوش تیپ، مهربون، عاشق، تحصیل کرده، پولدار، با ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- استپ بابا، حاال تا فردا می خواد از شوهر خیالیش واسه ما حرف بزنه.
- مگه چشه؟ حسود!
همگی خندیدیم و رو به یلدا گفتم:
- و شما؟
- خب من با نظر مائده جون و شقایق موافقم، هر دوتاشون نظریات منو گفتن.
- اوه، بپا رو دل نکنی.
- تو نگران نباش. حاال نوبت خودته.
- خب من ... من دوست دارم کسی که می خواد شوهر من باشه آدم خیلی خاصی باشه، کسی که مثل هیچ کس
نباشه، یه شخصیت پیچیده و غیر قابل پیش بینی، کسی که هر کارش واسم یه سوپرایز باشه.
مائده گفت:
- جالبه، تا حاال به این چیزا فکر نکرده بودم.
شقایق گفت:
- شوهرتم مثل خودت باید خل و چل باشه!
- شاید.
بیچاره آرشام، هیچ شانسی نداره.
- چیه یلدا جون؟ اگه انقدر دلت واسش می سوزه می خوای تو یه شانسی بهش بده.
- گمشو! خیلی خری ملی. به نظر من آرشام می تونه هر دختری رو خوشبخت کنه.
مائده گفت:
- ای ملیسای بال، قضیه ی این آرشام خان چیه؟
قبل از این که دهن باز کنم شقایق گفت:
- یه بچه پولدار تحصیل کرده ی خوش تیپ و جذاب و مهربون و اجتماعی و چندتا نقطه که عاشق این دیوونه شده و
ملیسا بهش محل سگم نمی ده.
- بی ادب! انگار آرشام خیلی با معیارای تو هم جوره.
- چه میشه کرد؟ شایدم من معیارام رو از روی اون نوشتم!
- خیلی خری.
- می دونم.
اون قدر تو سر و کله هم زدیم و چرت و پرت گفتیم که نفهمیدیم چطور زمان گذشت و ما به یه رستوران بین راهی
رسیدیم و راننده برای ناهار و نماز نگه داشت.
همه ی بچه ها به غیر از من و شقایق وضو گرفتن که نماز بخونن. یلدا رو به ما گفت:
- ملی من اول نماز و بعدا ناهار، تو چی؟
با لودگی گفتم:
- منم اول نماز بعد از ناهار!
شقایق زد پس سرم و گفت:
- خالی نبند بچه. تو اصال می دونی نماز ظهر چند رکعته؟
- آره خب، چهار رکعته. ضایع شدی عزیزم؟ دینی سوم ابتدایی داشتیم.
مائده دوباره با اون لبخند نمکیش جلو اومد و گفت:
- ملیسا جون اگه دوست داشته باشی من بهت نماز خوندن رو یادآوری می کنم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
در حالی که از دست شقایق تا حد مرگ عصبانی بودم که با اون صداش که انگار بیستا بلندگو قورت داده منو رسوای
عالمم کرد رو به مائده گفتم:
- اگه بشه که عالیه.
بعدم یه نیشگون خفن از بازوی شقایق گرفتم که صدای آخش بلند شد.
مائده به صورت mp3 برامون از نماز و قوانینش گفت و بعدم هر سه تامون مشغول خواندن نماز شدیم. نماز حس
قشنگی برام داشت، احساس کردم که از نظر معنوی رشد کردم. واسه ناهار اومدیم همبر بخریم که مائده سه پیچ شداز غذای اون بخوریم. کوکو سیب زمینی و گوجه و خیارشور با نون باگت و سس قرمز خیلی چسبید و ما همه به مائده گفتیم که دستپختش فوق العاده س. بعد ناهارم سوار اتوبوس شدیم و یه چرت مشتی تا خودمشهد زدیم.
*مسافرخونه کوچیکی که یه طبقش کلابرای اکیپ ما شده بود، زیاد تمیز نبود. اگه مامانم می فهمید می خوام همچین جایی بمونم دوتا سکته رو شاخش بود. من و یلدا و شقایق و مائده توی یه اتاق بودیم. از همون اول من و شقایق سرتخت کنار پنجره دعوامون شد و کار به گیس و گیس کشی هم رسید و این وسط مائده و یلدا هم از بس خندیده بودن سرخ شده بودن. آخر سر هم شقایق کوتاه اومد و من تخت کنار پنجره رو اشغال کردم.
مائده با هیجان گفت:- بچه ها یکی یکی بریم غسل زیارت بگیریم و اگه موافق باشید همین امشب بریم حرم.
شقایق گفت:- حالا چه عجله ای داری؟
مائده گفت:- دل تو دلم نیست برای دیدن امام رضا، بعدشم من بعد ناهار خوب استراحتم رو کردم و اصلا خسته نیستم. خب، کی با من میاد؟
شقایق گفت:- من که خوابم میاد.
یلدا هم سریع رفت سراغ چمدونش که وسایلش رو برداره بره غسل کنه و من هم بلاتکلیف اون وسط ایستادم.
- ملیسا جان تو میای؟
- خب باشه میام. فقط در مورد غسل زیارت ...برات توضیح می دم.
*قبل از این که از وارد صحن بشیم، مائده گفت:- ملیسا چون اولین بارته میای این جا هر چی دوست داری به خدا بگو. می گن هر چی آرزو کنی، البته اگه معقول باشه برآورده میشه.وارد که شدیم به گنبد طلایی خیره شدم و تو دلم گفتم: "خدایا نمی دونم چی بخوام، منو از این بالتکلیفی و بی هدفی تو زندگیم دربیار." بی اختیار اشک چشمام رو پر کرد. مائده دستم رو گرفت و به سمت تابلویی که بالاش نوشته بود اذن دخول رفتیم و مائده با اون صدای آرامش شروع به خوندن کرد. و من فارق از همه جا هنوز چشمم به اون گنبد طلایی بود و به کوه آرامشی که در قلبم ایجاد می شد فکر می کردم. واقعا که تا به حال این حس رو تجربه نکرده بودم. انگار دنیایی که در اون بزرگ شده بودم با این جا میلیون ها کیلومتر فاصله داشت. تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود:"خدایاشکرت!"انقدر به هممون خوش گذشته بود که هیچ کدوم میلی برای برگشتن نداشتیم. سرزمین موج های آبی پارک ملت وشهربازی بزرگ مشهد و مرکز خریدای زیادی که رفتیم در کنار زیارت امام رضا که هر روز سه بار انجام می دادیم خیلی هممون رو شارژ کرده بود. مائده واسه خرید لباس سوغات متین از من کمک خواست و من عین چی تو گل موندم. بین سلیقه ی من و متین یه دنیا فرق بود؛ اما مائده جوری دستم رو برای انتخاب باز گذاشت که بی خیال سلیقه متین شدم و به سلیقه خودم پیراهن آستین سه ربع شکالتی کرمی رو براش انتخاب کردم که یه کم جذب تن هم بود. مائده هم انگار از سلیقه من خوشش اومده بود که لبخندی زد و در جواب سوال من که پرسیده بودم"چطوره؟" گفت "عالیه." برای عمش هم یه سجاده ی بزرگ و قشنگ خرید و رو به من گفت:- تو واسه خونوادت چیزی نمی خری؟از سوالش خندم گرفت. تصور این که برای مامانم یه سجاده سوغات ببرم و اون با دیدنش شوکه بشه باعث شد غش غش بخندم. واسه مامان یه تاپ صورتی خوشگل و واسه بابا یه ست کمربند چرم خریدم. واسه نازی و کوروش وبهروزم که با زنگ زدن مدامشون جویای حالمون بودن و هر از گاهی هم دو سه تا متلک کلفت بارمون می کردن هم سه تا کیف پول خوشگل چرم خریدم. شقایق با خنده گفت:- هی بچه پولدار، دارم کم کم افسوس می خورم که چرا همراتون اومدم. اگه نمی اومدم تو واسم از این کیف خوشگل می خریدی.دوتا کیف پول دیگه هم دور از چشم شقایق واسه شقایق و یلدا خریدم تا بعد از برگشتن به عنوان یادگاری این سفربهشون بدم. برای سوسن یه چادر نماز و یه سجاده خریدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«
💕join ➣ @Online_God💕
همون روز مائده به سرفه افتاد و رنگش کبود شد. انقدر سرفه کرد که اشک از چشماش اومد با دست گلوش رو فشارمی داد. از جیب کولم سریع اسپریش رودرآوردم و دادم دستش؛ اما نمی تونست درست نگهش داره، برای همین سریع گذاشتم تو دهنش و چند بار فشارشش دادم. نفساش با این که هنوز تند بود اما سرفش قطع شد و کم کم حالش بهتر شد. بعد از نیم ساعت شد همون مائده قبلی. گفت:- شانس آوردم اسپری داشتی، خودم اسپریام رو فراموش کردم. بعد به من خیره شد و گفت:- الهی بمیرم، تو هم آسم داری؟حرف تو حرف آوردم و با چرت و پرت گفتن از حقیقت طفره رفتم و خدا رو شکر مائده هم پیگیر قضیه نشد.دعای وداع رو خوندیم و همگی با چشم گریون سوار اتوبوس شدیم. تو این مدت پدر و مادرم حتی یک بار سراغم رانگرفتن و این برام سنگین بود وقتی می دیدم خانواده یلدا و شقایق و مائده هر روز با اونا در تماسن و من مثل بچه های یتیم حتی یک تماس هم از جانب خونوادم نداشتم. در عوض آرشام و کوروش و نازنین هر روز یه تماس روشاخشون بود و سوسن هم یه بار زنگ زده بود. کنار مائده نشسته بودم و به تیرهای چراغ برق که سریع از کنارشون می گذشتیم خیره بودم که گوشیش زنگ خورد.- به به، سلام به داداشی خودم.شستم خبردار شد که متینه.- خوبید، مامان چطوره؟- ممنون.- آهان، گفتم چقدر عزیز شدم که آقا برام زنگ زده.- برو بچه، خودت رو سیاه کن.
- اوهوم.- نه نمی تونم.دقیقا.لبخند عمیقی زد و رو به من گفت:-آقا متینه، سلام می رسونه.شوکه نگاهش کردم و به زور گفتم:- سلامت باشن.نمی دونم متین تو گوشی چی گفت که صدای خنده ی مائده بلند شد و گفت:- خب مگه چی شده؟ باشه بابا نزن غلط کردم.-باشه، سلام برسون.گوشی رو قطع کرد.- متین بود؟ای وای خاک تو سرم با این حرف زدنم. واقعا به قول الک پشت تو کتاب ابتداییمون نفرین بر دهانی که بی موقع بازشود. مائده کمی متعجب نگام کرد و گفت:- آره، گفتم که."ای بمیری ملی. خاک عالم واقعا. انگار پسر خالم بود که گفتم متین، لااقل یه آقا تنگش می چسبوندم که حالا چشمای شوکه مائده رو مشاهده نمی کردم." اومدم بحث رو عوض کنم که دقیقا گند زدم تو کل بحث.- خب، چه خبرا؟مائده در حالی که بی اختیار خندش گرفته بود با نیش باز گفت:- سلامتی.دلم می خواست همچین کله ام رو بکوبم تو سقف که در جا ضربه مغزیشم و تموم. مائده این بار در حالی که هنوزلبخند از لبش نرفته بود گفت:- ملیسا بودن با تو آدم رو سر کیف میاره. خوش به حال کسی که تو رو به دست میاره.خب خدا رو شکر بحث خود به خود عوض شد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
خب دقیقا این نظریه که من راجع به تو دارم.
- نه خارج از شوخی.
-منم شوخی نکردم. به نظرم تو بهترین همسر و بهترین مادر می شی. کاش من پسر بودم، اون وقت یه ثانیه هم ولت
نمی کردم.
مائده غش غش خندید و گفت:
- گفته باشم من قصد ازدواج ندارم، می خوام درس بخونم.
- به جهنم، بذار بترشی. چه نازیم می کنه!
هیچ وقت فکر نمی کردم با دختری مثل مائده با این حجاب و با این طرز فکر انقدر صمیمی بشم. به کوروش زنگ زدم
و ازش خواستم بیاد ترمینال دنبالمون، چون هم دلم براش تنگ شده بود و هم حوصله ی این که به عباس زنگ بزنم
رو نداشتم. بازم اون قدر با بچه ها گفتیم و خندیدیم که نفهمیدیم کی به تهران رسیدیم.
همین که وارد ترمینال شدیم، متین و کوروش رو کنار هم دیدم که مشغول صحبت بودن. با دیدنمون هر دوتاشون
کنارمون اومدن و قبل از هر عکس العملی کوروش محکم بغلم کرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود زلزله.
با این که این چیزا بین طبقه ی ما عادی بود؛ ولی به قدری جلوی متین خجالت کشیدم که احساس کردم از عرق شرم
لبریزم. نمردیم و یه بار طعم خجالتم چشیدیم. کوروش یلدا و شقایق رو هم بغل کرد و به مائده سلام کرد. مائده هم با
همون لبخند مهربون و بدون این که به کوروش نگاه کنه جوابش رو داد. سرم رو چرخوندم و به متین نگاهی کردم و
سلام کردم. سریع نگاهش رو دزدید و گفت:
- سلام.
به مائده سلام کرد و حالش رو پرسید و زیارت قبول گفت.
انقدر کارش بهم برخورد که اگه انقدر خانومیت و صبر نداشتم، با مخ می رفتم تو صورتش. فقط مائده زیارت رفته بود و
ما اون جا بوق بودیم؟ پرروی بی ادب امل!
یلدا جفت پا پرید تو افکارم و گفت:
- کجایی تو؟ ده دفعه صدات زدم.
- همین جام، بریم دیگه.
کوروش هنوز زیر چشمی به مائده نگاه می کرد که یکی زدم پس سرش و گفتم یاالله راه بیفت!
از مائده و متین خداحافظی کردیم و متین در طول این مدت حتی یه نگاه هم بهم ننداخت. با دیدن دویست و شیش
کوروش شوکه نگاهش کردیم.
- چیه خب؟
شقایق گفت:
- ماشینت کو؟
- همینه دیگه.
- زهرمار، ماشین خودت رو می گم.
- آهان، اون دلم رو زد، عوضش کردم.
شقایق با حرص گفت:
- اسکلمون کردی؟
- من غلط بکنم. حاالا بدویین سوار شین و فضولی نکنید.
بعدم آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- همش زیر سر توئه که فرناز احمق انقدر منو تیغید که مجبور شدم ماشینم رو بفروشم.
- به من چه؟ خودت گند زدی. حاال بچه رو سقط کرد؟
- آره، یه هفته میشه.
سوار که شدیم کوروش گفت:
- ولی خدایی اون دختره، فامیل متین، چه تیکه ای بود!
شقایق با هیجان گفت:
- تازه بدون روسری ندیدیش.
- زهرمار شقایق! کوروش تو هم بهتره سرت به کار خودت باشه.
- می گم ملی، تو که سر متین شرط بستی، منم سر ...
- ا، بسه دیگه، هر چی بهت هیچی نمی گم. مائده اهل این حرفا نیست
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💠 حدیث روز 💠
❇️ حضرت حجت(عج) از نگاه امام جعفر صادق(ع)
🔻امام جعفرصادق علیهالسلام:
المَهدی سَمِحٌ بِالمالِ شدیدٌ عَلی العُمّالِ رحیمٌ بِالمَساكینِ
◽️حضرت مهدی (علیهالسلام) بخشنده است
◽️و مال را به وفور میبخشد؛
◽️بر مسئولان و کارگزاران بسیار سختگیر
◽️و بر فقرا و ضُعفا رئوف و مهربان است.
📚 الملاحم و الفتن، ص ١٣٧
♦️ احکام شرعی مورد نیاز
https://eitaa.com/joinchat/1456013313C6e69fa0110
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_نوردهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
تو از کجا می دونی؟
- می دونم دیگه.
- مگه متین هست؟
- نه، مگه نمی بینی بعد این همه وقت محل سگم بهم نداد؟
- آهان، پس بگو از کجا دلت پره.
- کوروش بحث این حرفا نیست، مائده خیلی ماه و خانومه ضمنا دوستمه، نمی خوام اذیتش کنی.
- اذیت کدومه؟ یه دوستی ساده س.
- خودت رو سنگ رو یخ نکن.
- امتحانش ضرر نداره.
- به جهنم، اگه بعدا این متین غیرتی که من دیدم خونت رو ریخت، مقصر خودتی.
- اوکی حرص نخور، پوستت زشت تر از االانش میشه.
- مگه پوست من چشه؟
- چشم نیست گوشه.
- مسخره!
*
اون روز هر چی با کوروش حرف زدیم فایده نداشت و پاش رو کرد تو یه کفش که قاپ مائده رو می دزده.
از جانب مائده مطمئن بودم، اما دوست نداشتم اصرار کوروش وجهه ی منو جلوی مائده خراب کنه. گرچه می دونستم
کوروش آدمیه که امروز یه تصمیمی می گیره و فرداش به روی خودشم نمیاره، پس جای امید بود، مخصوصا این که
مائده با دخترای اطراف کوروش یه دنیا فرق داشت، از جمله با خود من.
سوغاتی سوسن رو همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه رو هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از
سفرشون برنگشته بودن. از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک در میون قضا می شد، بقیه رو می
خوندم و اون طور که فهمیدم شقایق و یلدا هم همین طور بودن. دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدن. مامان
پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید که مطمئن بودم نود و نه درصد اون ها لباسه، از کیش
برگشت. با یادآوری این که حتی یه تماس خشک و خالی هم باهام نگرفتن، به سردی به هر دوشون سلام کردم. باباسرم رو بوسید و به اتاقش رفت. اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود. گاهی وقتا شک می کنم که بچه ی
واقعیشون باشم.
مامان هم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده، گفت:
- ملیسا واقعا که عجب مسافرتی رو از دست دادی، خیلی خوش گذشت!
- به منم خوش گذشت.
مامان پوزخندی زد و گفت:
- با اون دگوری ها؟
منظورش دوستام بودن.
- مامان نیومده شروع نکن.
اخمی کرد و گفت:
- آتوسا اون جا خودش رو واسه آرشام تیکه پاره کرد، اون وقت توی احمق رفتی زیارت.
- پس خدا رو شکر می کنم که نیومدم، چون حوصله ی اون دوستای مسخرت رو نداشتم، مخصوصا آتوسا.
مامان که انگار خودشم از این بحثای تکراری خسته شده بود، رو به عباس آقا که مشغول جا به جا کردن چمدون ها
بود، گفت:
- اون زرشکیه رو بذار تو اتاق ملیسا، مال اونه.
- ممنون مامان؛ اما ...
- من خستم، بعدا باهات صحبت می کنم.
آهی کشیدم و وارد اتاقم شدم. چمدون سوغاتی های مامان اگرچه برام جذاب نبود، اما حداقل می تونست وقتم رو پر
کنه.
شبش هم سوغاتی های هر دوشون رو بهشون دادم. بابا که از خریدم خیلی خوشش اومد، مامان هم چیزی بروز نداد،
ولی می دونم اگه راضی نبود صد بار می گفت.
*
ماشین رو توی پارکینگ دانشکده پارک کردم و به سمت کلاسم رفتم. تو راه با متین برخورد کردم.
- سلام.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃
فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت:
- سلام.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- ببخشید من عجله دارم، با اجازه.
بهم برخورد. "پسره ی امل روانی! اصلا تقصیر خودمه که بهش سلام کردم، حقا که بی لیاقته."
نازنین و بهروز با دیدنم اون قدر تحویلم گرفتن که تصمیم گرفتم هر چند وقت یک بار دورشون بزنم تا منو نبینند و
عزیز بشم. با ورود کوروش به کلاس، همه ی سرها به سمتش برگشت. معلوم بود با عطر هوگوش دوش گرفته و با اون
کت و شلوار مشکی و کروات دودی خیلی خواستنی شده بود. مطمئنا اگه فرناز امروز غایب نبود، از کرده ی خودش
پشیمون می شد که چرا راحت کنار کشید.
- اوه، سلام خوش تیپه. از این طرفا؟
به لبخندی که کوروش به حرف شقایق زد نگاه کردم. مطمئنا این تیپ زدنش واسه انجام کار مهمی بود، وگرنه کورش
برای مهمونی های رسمیمون هم لباس های اسپرت می پوشید. حتی سهرابی هم به کوروش گفت:
- نکنه امشب عروسیته؟
و کوروش با خنده جواب داد:
- خدا نکنه اون روز برسه که من خر شم و زن بگیرم.
سهرابی با نگاه خیره اش به من، جواب داد:
- اونش دیگه دست خودت نیست، دست دلته.
از این حرفش بدنم مور مور شد و اخم کردم. بعد از کلاس دنبال کوروش راه افتادم تا ته و توی قضیه رو دربیارم.
- کجا به سلامتی؟
- اگه غرغر نمی کنی و اعصابم رو خرد نمی کنی بگم.
وای نه، از همون که می ترسیدم داشت به سرم می اومد.
- کوروش، مائده ...
- بای هانی. همین امروز بهت ثابت می کنم تو در موردش اشتباه می کردی.
توی پارکینگ رسیدیم که دهنم باز موند، ماشین خدا تومنی باباش زیر پاش بود و رنگ کت و شلوارش رو هم با اون
ست کرده بود.
- چیه؟
- نگو این رو بابات بهت داده!
- نه بابا، سویچ رو کش رفتم. شب احتماالا خونم رو می ریزه.
- حق داره.
- آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دشمن می خواد چی کار؟
توی ماشین نشست و دوباره عطر زد و برام دستی تکون داد. به سبد گل پشت ماشین که مطمئنا برای مخ زدن مائده
بود نگاه کردم و آهی کشیدم.
- انگار تصمیمش خیلی جدیه.
به شقایق که پشت سرم به رفتن کوروش خیره شده بود نگاه کردم و گفتم:
- به نظرت چی کار کنم؟
- هیچی.
- خسته نباشی با این همه فکر کردن!
- مثلا می خوای چی کار کنی؟
- چه می دونم؟ آهان، زنگ بزنم به مائده همه چی رو بگم.
- اون وقت اگه کوروش بفهمه، می دونی که چقدر کینه ایه، شاید بره به متین بگه که تو شرط ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- آره، راست می گی. بهتره منتظر عکس العمل خود مائده باشیم.
- با این همه دک و پز کوروش کوه هم جلوش کم میاره، چه برسه به مائده.
بقیه ی بچه ها هم بهمون رسیدن و همگی راهی کافی شاپ شدیم. من خواستم سوغات بچه ها رو بهشون بدم که
یکی دستش رو از پشت سرم جلوی چشمام گرفت. با لمس دستای مردونش چندشم شد و سریع خودم رو جلو
کشیدم.
- سلام عشق من.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
"اَه این رو دیگه کجای دلم بذارم؟ یادم باشه به بچه ها بگم پاتوقمون رو عوض کنیم."
- سلام آرشام خان.
- مسافرت خوش گذشت؟
- شنیدم به شما با وجود آتوسا جون بیشتر خوش گذشته.
کم نیاورد و گفت:
- اون که صد البته.
رو به بقیه هم سلام کرد و با گفتن "با اجازه" بدون این که منتظر حرفی باشه، سریع روی صندلی کنارمون نشست.
- کوروش خان کجان؟
شقایق با لودگی گفت:
- رفته گل بچینه.
همگی پقی زدیم زیر خنده.
- به چه کیف پولی قشنگی!
بهروز با خنده گفت:
- ملیسا جون زحمتش رو کشیده.
می دونستم اگه چیزی بهش ندم مامان سر فرصت کله ام رو می کنه، واسه همین کیف پولیی که واسه شقایق و یلدا
خریده بودم و هنوز از کیفم درشون نیاورده بودم رو بیرون آوردم و یکیش رو دادم بهش. دست تو جیب کتش کرد و
جعبه کوچیکی بیرون کشید.
- اینم برای تو.
در جعبه رو باز کردم و با دیدن دستبند زیبای طلای سفید، اخمام تو هم رفت. شقایق جعبه رو از دستم گرفت و دستبند
رو با احتیاط بیرون آورد.
- وای، خیلی نازه.
- چه خوش سلیقه!
- یاد بگیر بهروز خان.
به ابراز نظر بچه ها لبخندی زدم و رو به آرشام گفتم:خیلی لطف کردی، ولی نمی تونم قبول کنم.
- چرا، تو قبول می کنی. به عنوان کادوی یه دوست که تو مسافرتش حتی یه ثانیه هم از فکرت بیرون نیومد.
- ممنون.
به شقایق که هنوز به دستبند مات مونده بود گفتم:
- شقایق دستبند رو بذار تو جعبش و پسشون بده.
- اِ، ملی من فکر کردم قبول کردی.
- تو اشتباه فکر کردی. من کادویی که ...
آرشام وسط حرفم پرید و گفت:
- استپ خانومی، بهم کادو دادی بهت کادو دادم.
یکی از کیف پول ها رو برداشت.
- آخه ...
نازنین با حرص گفت:
- اما و اگه نداره.
- من کی گفتم اما و اگه، گفتم آخه.
- حاالا هر چی.
- خیلی خب، ممنون آرشام خان.
***
با هزار بدبختی آرشام رو پیچوندیم و رفتیم خونه ی کوروش تا ببینیم چی شد. خدمتکار در رو باز کرد و ما با سر و
صدا وارد شدیم. مامان کوروش خیلی تحویلمون گرفت.
- کوروش هست؟
گفت:
- کوروش تو اتاقشه. نمی دونم چشه دمغه، این سبد گلم آورد انداخت این جا.
"اوپس، کوروش گاف داده!"
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
بدون در زدن پریدیم تو اتاق و همچین نعره کشیدیم که فکر کنم کوروش تو شلوارش جیش کرد.
- زهرمار، چه خبرتونه؟ دراز کشیده بودما. دخترای روانی، بهروز تو از اینا هم بدتری.
- خیلی خب بابا بی جنبه!
بهروز با مسخرگی گفت:
- شیری یا روباه آق کوروش؟
- فعلا که یه بچه آهوی بی پناهم گیر یه مشت زامبی.
شقایق با مشت کوبید پس سرش و گفت:
- زهرمار، حاالا هی ننه من غریبم بازی دربیار.
جدی به کوروش گفتم:
- مائده رو اذیت که نکردی؟
- اذیت کجا بود؟ بهش گفتم تصادفی دیدمش و بیاد برسونمش که گفت: "صلاح نمی بینم باهاتون بیام."
گفتم: "حداقل یه کافی شاپی، قهوه ای، شماره ای." گفت دلیلی نمی بینه.
اصلاسرش رو نیاورد باالا ببینه من انقدر تیپ زدم یا با یه گونی اومدم. ماشین رو بگو، بابام می خواست خفم کنه اون
وقت خانوم یه نگاهم بهش ننداخت. با موتور گازی می رفتم انقدر زورم نمی اومد.
اون قدر بهش خندیدیم که اشک از چشمامون جاری شد.
- من که از همون اول گفتم مائده اهل این حرفا نیست.
کوروش چند بار زیر لب "مائده، مائده" گفت و بعد رو به من گفت:
- دختره بهم میگه به حرمت دوستیم با ملیسا باهات برخوردی نکردم که دیگه پات رو از گلیمت درازتر نکنی.
- اِ، پس حسابی شستت.
شقایق خندید و گفت:
- بدو، می خوام بندازمت رو بند تا خشک شی.
یلدا گفت:
- اتوتم با من.بامزه ها!
کوروش واقعا اعصاب نداشت، چون بدجور خورده بود تو پرش، ما هم سریع جیم شدیم.
***
رفتارای سهرابی، طرز نگاه کردن و بعضی حرفاش دیگه واقعا اعصاب برام نذاشته بود. سهرابی همیشه اخمو، حاالا
نیشش تا بنا گوشش باز بود و به قدری تحویلم می گرفت که تمام بچه ها هم به رفتار جدیدش مشکوک شده بودن. از
همه بدتر غیرت کوروش و بهروز بود که منو هلاک کرده بود.
بهشون گفتم:
- رفتارای سهرابی مشکوکه.
کوروش گفت:
- به نظر من که این چند ترم باقی مونده رو سر کارش بذار تا پاست کنه و بعدش تو رو به خیر و اون رو به سالمت.
بهروز هم مثل بوقلمون، کلش رو در تایید حرف کوروش چند بار باالاو پایین برد و آخر سر هم گفت:
- بهش بگو هوای ما رو هم داشته باشه.
با حرص با کیف تو دستم، همزمان توی سر دوتاشون زدم و گفتم:
- یعنی خاک عالم تو سر بی غیرتتون کنن!
مشغول کل کل با اونا بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی مائده دوباره یه چشم غره به دوتاشون رفتم و
دکمه اتصال رو فشار دادم.
- جونم مائده جان؟
- سلام ملیسا خانوم. خوبی؟ پارسال دوست امسال آشنا.
- سلام خانومی. ممنون، تو خوبی؟ چه خبر؟
- هیچی سلامتی؟ کجایی؟
- دانشکده.
- منم بهت نزدیکم. می خوام با متین برم کافی شاپ. تو هم میای؟
- اوم، خب مطمئنی مزاحم نیستم؟
- وای قربونت برم، تو مراحمی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_بیستم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
پس بیا کافی شاپ تا منم خودم رو برسونم. اوه راستی، شقایق جان و یلدا خانوم هم بیار.
- باشه.
گوشی رو قطع کردم و رو به بچه ها که تازه همگی جمع شده بودن گفتم:
- بچه ها من کافی شاپ دعوتم، به اضافه ی یلدا و شقایق.
کوروش قبل از هر حرفی گفت:
- مائده دعوتت کرده؟ پس منم میام.
- اوی، کجا؟ متینم هست. ضمنا دیگه بهت اجازه نمی دم به مائده نزدیک شی.
کوروش با لحن جدی گفت:
- یادم نمیاد ازت اجازه گرفته باشم.
- کوروش چند بار بگم مائده با همه دخترای اطرافت فرق داره؟
- می دونم و تو هم می دونی که من از چیزای خاص خوشم میاد.
***
هزار بار کوروش و تهدید کردم که اگه بخواد بیاد کافی شاپ ال می کنم و بل می کنم.
- باشه ملی، انقدر قُپی نیا. اصلا نمیام، خوبه؟
- آره دیگه، پس سه ساعته واسه چی دارم فک می زنم؟
با دیدن مائده که مقابل متین نشسته بود و آروم باهاش حرف می زد، به سمتشون رفتم.
- سلام.
هر دو بلند شدن و من با مائده روبوسی کردم.
یک لحظه نگاه مائده به پشت سرم افتاد و بعد سریع رو به من و متین گفت:
- بچه ها من خیلی گشنمه، پیشنهاد می دم به جای کافی شاپ بریم رستوران، مهمون متین خان.
متین فقط سرش رو تکون داد و گفت:
- موافقم.ولی من گفتم:
- نه، من مزاحمتون نمی شم.
مائده گفت:
- وای، چقدر تعارفی هستی! شما با ما میای، باشه؟
- باشه، ولی مهمون من.
متین که به گلدون روی میز خیره شده بود گفت:
- نه دیگه، وقتی خانوما با یه آقا می رن بیرون دست تو جیبشون نمی کنن.
- آخه ...
- سلام.
برگشتم و به کوروش که با یه لبخند مضحک مقابلم وایستاده بود، نگاه کردم. همگی جوابش رو دادیم و کوروش گفت:
- چه حسن تصادفی! من و دوستام اومدیم این جا یه ...
به طرف میزی که اشاره کرد برگشتم و با دیدن دوتا از پسرای خل و چل کلاس چشم غره ای به کوروش رفتم. کوروش
که انگار از نگاه عصبانی من کمی ترسید، گفت:
- فعلا.
به سمت میزش رفت.
مائده از جاش بلند شد و گفت:
- بلند شین بریم ناهار.
هر سه بلند شدیم و من قبل از خارج شدن برگشتم و یه چشمک به کورش که با عصبانیت نگاهم می کرد، حواله
کردم.
قرار شد من و مائده با ماشین من و متین با چهارصد و پنج خودش بیاد. همین که سوار شدیم، مائده گفت:
- راستی، شقایق و یلدا نیومدن.
"اَه، پاک یادم رفت بهشون بگم، از دست کوروش و خراب کاریاش!"
- راستش اونا کار داشتن، عذرخواهی کردن.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
برای کوروش پیام دادم:
"خوردی هستش رو تف کن."
و اونم پاسخ داد:
"خیلی بی فرهنگی! حاال کجا رفتین؟"
"فضول رو بردن جهنم، گفت هیزمش تره."
جوابی نداد.
مقابل یه رستوران طبقه ی متوسط ایستادیم و متین ماشینش رو پارک کرد و منم پشت سرش ایستادم. مائده پیاده
شد و من قبل از پیاده شدن یه نگاه به سر و شکلم کردم. خدایی از اون روزی که موهام رو توی مقنعم فرستاده بودم،
قیافم خیلی مظلوم تر شده بود، ولی شیطنتام تمومی نداشت. یه بوس کوچولو برای خودم فرستادم و پیاده شدم.
متین در رو باز کرد و من و مائده با تشکر کوتاهی وارد شدیم.
مائده هنوز ننشسته، گفت:
- من برگ می خورم.
متین لبخند مهربونی به روش پاشید و گفت:
- می دونم شکمو.
و بعد دوباره اخماش رو تو هم کشید و در حالی که سرش رو به سمت من برمی گردوند و نگاهش اتوماتیک پایین می
رفت تا منو نبینه، گفت:
- و شما؟
می خواستم منویی که به سمتم گرفته بود رو محکم بزنم تو سرش تا مایع بین نخاعیش از بینیش بزنه بیرون و
اشهدش رو بخونه.
بدون گرفتن منو از دستش، با حرص گفتم:
- منم مثل مائده، برگ.
منویی که هنوز جلوم گرفته بود رو بدون این که باز کنه روی میز گذاشت و پیش خدمت رو صدا کرد و گفت:
- سه دست برگ با مخلفات، با یکی از دوغای محلیتون.
مائده گفت:می رم دستام رو بشورم.
و من و متین رو تنها گذاشت.
اون قدر از دست متین عصبانی بودم که حد نداشت، تا حاالا هیچ پسری انقدر بهم کم محلی نکرده بود. گوشیم زنگ
خورد، از جیبم بیرون کشیدمش و با دیدن اسم آرشام روی صحفه ی گوشیم، با حرص زیر لب گفتم:
- بر خرمگس معرکه لعنت!
جوابش رو ندادم که دوباره زنگ زد.
- لعنتی!
گوشی رو به اجبار برداشتم.
صدای شاد آرشام تو گوشی پیچید.
- سلام خانومی.
"عـق!"
نگاهم به سمت صورت متین کشیده شد، یه لحظه نگاه موشکافش به خودم رو غافل گیر کردم و اون خیلی ناشیانه به
سقف خیره شد. حرصم گرفت. "ایش، اکبیری!"
- سلام. چطوری؟
- ممنون، از احوالپرسی های شما.
حوصلش رو نداشتم.
- کاری داشتی؟
- آره، واسه ناهار می خواستم دعوتت کنم.
- شرمنده، االان می خوام ناهار بخورم.
- کجا؟ با کی؟ من الان دوستات رو دیدم باهاشون نبودی، خونه هم که نیستی.
-شما داروغه این؟ به خودم مربوطه االان کجام و با کی هستم.
"پررو آمارم رو درمیاره."
- منظورم رو بد برداشت نکن، نگرانت شدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
نگران چی؟ من کار دارم، بای.
و بدون این که منتظر جوابش باشم قطع کردم. گوشیم رو خاموش کردم. همزمان با گذاشتن تلفن تو جیبم، مائده هم
رسید و پرسشگرانه به قیافه ی در هم متین خیره شد، حتی به طور نامحسوس اشاره زد که چی شده و اونم تابلو
سرش رو باالا برد که یعنی هیچی. مشکل روانی داره دیگه! خب اگه هیچی، پس چرا با یه کوه عسلم نمیشه خوردت؟
ناهار با چرت و پرت گویی های مائده که سعی داشت متین رو از حال و هوایی که توش بود دربیاره، صرف کردیم، اما
دریغ از یه لبخند خشک و خالی متین خان همچنان روی اخمش مصمم بود. آی بعد ناهار قلیون می چسبید، ولی با
این دوتا بچه مثبت آرزویی محال بود.
- ممنون، خوشمزه بود.
متین که مشغول بازی با غذاش بود، سرش رو باالا آورد و تو چشمام خیره شد، انگار می خواست عمق ذهنم رو بخونه.
"صبر کن ببینم، مگه ذهن من عمق هم داره؟ خدا عالمه." این بار کم نیاوردم و به چشمای جذاب مشکیش خیره
شدم. "واو، چه عالمی داره چشماش!"
نمی دونم چقدر اون طوری موندیم که با سرفه ی مصلحتی مائده، نگاهمون رو از هم گرفتیم. بمیره، نذاشت ببینم کی
کم میاره.
متین تا بنا گوش سرخ شد و منم عین خیالم نبود، یعنی اصلا به روی خودم نیاوردم، فقط شنیدم گفت:
- نوش جان.
مائده با نیش باز گفت:
- بچه ها یه پیاده روی می چسبه ها.
تا فردا هم دست این بدی فقط می خواد برنامه ی مثبت بودنش رو ادامه بده. برای همین گفتم:
- من دیگه می رم.
- چرا آخه؟
مثلا چی بگم؟ بگم بدجور هوس قلیون کردم؟
- خب یه سری کار دارم. ممنون از ناهار خوشمزتون.
از جام بلند شدم و مائده و متین هم متعاقبا بلند شدن.
***
بعد از کشیدن یه قلیون پرتقال و نعنا، به سمت خونه روندم.همین که ماشین رو وارد خونه کردم، با دیدن ماشین آرشام پفی کشیدم. "وای خدا، کی میشه راحتم کنی؟" وارد
سالن شدم.
آرشام رو به روی مامان نشسته بود و باهاش حرف می زد. با دیدنم سکوت کردن و فقط شنیدم مامان آروم گفت:
- بیا، خودش اومد.
- سلام.
هیچ کدوم جوابم رو ندادن و مامان در حالی که با خشم نگاهم می کرد گفت:
- بیا این جا بشین.
- نه ممنون، خستم.
- ملیسا اون روی سگ منو باالا نیار.
به آرشام که با پوزخند نگاهم می کرد خیره شدم و گفتم:
- تو که روی سگت واسه من بیچاره همیشه باالاتر از همه ی روهاته!
- درست حرف بزن، دیگه پررویی هم حدی داره.
- دقیقا مامان، این حرفم به آقایی که رو به روت وایستاده بزن.
بعدم بدون این که منتظر جواب مامان باشم، به سمت اتاقم رفتم.
قبل از این که در اتاق رو ببندم یه کفش لای در گیر کرد و بعد آرشام محکم به در تنه زد و وارد شد.
- هوی، چته وحشی؟
- وحشی؟ هه، وحشی! ببین کی به کی میگه.
- خب من به تو می گم.
- ملیسا خوب گوشات رو باز کن، فکر دور زدن منو از سرت بیرون کن. اون دفعه هم بهت گفتم، من دست رو هر چی
بذارم مال منه.
- اوه اوه، نگو ترسیدم. منو تهدید می کنی؟
- آره، ولی نذار این تهدیدا از قالب حرف خارج بشه و عملی بشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
ببین جناب، مگه زوره؟ نمی خوامت. بابا نِ ... می ... خوا ... مت. چطوری حالیت کنم؟
آرشام با اون صورت خشمگینش بهم نزدیک تر شد و با دست محکم موهای پشت سرم رو با مقنعه کشید، به طوری
که احساس کردم باید با موهای نازنینم خداحافظی کنم و سرم به طرف عقب کشیده شد. داد کشیدم:
- ولم کن وحشی!
اما اون بی توجه به هر چیزی، فقط گفت:
- بد می بینی کوچولو، بد!
با دست به صورتش که نزدیک صورتم بود کوبیدم. از شدت ضربه نوک انگشتام ذق ذق می کرد.
داد کشیدم:
- هر غلطی می خوای بکن لعنتی!
آرشام موهام رو ول کرد و دستش رو روی صورتش گذاشت.، انگار از شدت ضربه شوکه شده بود، فقط نگاهم کرد.
- برو بیرون.
تکون نخورد، انگار هنوز توی بهت بود. داد کشیدم:
- از اتاق من برو بیرون.
تکون سختی خورد. رنگ نگاهش از تعجب به خشم تغییر کرد.
- تو، توی عوضی ... تو یه الف بچه منو می زنی؟ من ...
- آره، بازم می زنم، اگه نری و از این جا گورت رو گم نکنی.
با پشت دست روی لب هام کشید و با شستش ناز کرد. سرم رو عقب بردم.
- باشه خوشگله، من می رم، ولی زود میام.
"خود درگیر!"
توی یه ثانیه، سریع لبام رو بوسید که چندشم شد.
- برمی گردم عشقم، منتظرم باش.
- حتما، حاال گورت رو گم کن.نگاهش باعث شد بترسم، بترسم از آرشامی که رو به روم بود، آرشامی که انگار من پدرش رو کشته بودم و اون باید
ازم انتقام می گرفت.
رفت و من نفس حبس شدم رو بیرون دادم. "لعنت به همتون!"
ماشین آرشام هنوز کامال از در خارج نشده بود که مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد.
با حرص نگاهم کرد و گفت:
- باالخره کار خودت رو کردی؟ پسره رو پر دادی؟
با تموم وجودم داد کشیدم:
- بسه، بسه این مسخره بازیا، دیگه خستم کردید. چقدر بشینم و ببینم کی میشه منم آدم حساب کنید و نظرم رو
بپرسید؟
- سر من داد نکش. احمقی دیگه، حالیت نیست که همه ی این کارا به خاطر خودته.
- به خاطر خودمه که اون پسره ی احمق میاد تو اتاقم و هر طور می خواد باهام رفتار می کنه؟ اون وقت تو، توی به
اصطالح مادر، به جای این که دوتا بار پسره کنی اومدی تو اتاقم و بهم می گی چرا جواب توهین هاش رو دادم؟
- پسره رو همه رو هوا می زنن، اون وقت توی احمق به جای این که باهاش راه بیای، لج و لجبازی می کنی. اون می
تونه تو و صد نسل بعد تو رو تو پوالش غرق کنه، خوش تیپ و جذابم که هست تحصیل کرده و خانواده داره، لعنتی
دوستت هم که داره، دیگه چی می خوای؟
فقط به چشماش خیره شدم. مشخص بود تا ده روز دیگه هم که باهاش حرف بزنی تاثیری نداره، حرف حرف خودش
بود، مثل همیشه. بغضم ترکید و اشکم روون شد. مامان پوفی کشید و گفت:
- چرا برای یه بارم شده به حرفم گوش نمی دی؟ حاال چرا مثل عقده ای ها گریه می کنی؟
- چون ... چون عقده ایم، عقده ی یه محبت مادرانه از جانب تو. مامان با من بد کردی، بد. یادته وقتی داشتم تو تب
می سوختم و حالم خیلی بد بود، اوه چه سوالی می پرسم تو چی در رابطه با من یادت می مونه؟ اون روز دوره داشتین،
خونه ی مهلقا جونت، گفتم مامان حالم بده، کابوس می بینم، می ترسم، پیشم بمون. سوسن رو صدا زدی مواظبم
باشه. گفتی داره مهمونیت دیر میشه، گفتی باید بری روی بهاره رو کم کنی. مامان من دوازده سالم بود و بهت احتیاج
داشتم. تو هیچ وقت نبودی، نه تو خاطرات شیرینم بودی و نه مرحمی برای خاطرات تلخم. عقده ایم که همین حاال که
به قول خودت وقت شوهر کردنمه، وقتی یلدا میگه مامانش باز صبح واسه خوردن صبحونه ی کم بهش گیر داده،
حسودیم میشه. مادر من کی برام لقمه گرفت و کی برای تغذیم حرص خورد؟ جز این که بعضی وقتا بهم می توپی که
"چه خبرته؟ کمتر بخور، هیکلت به هم می ریزه!" مامان من گاهی وقتا به این نتیجه می رسم که برای شما هیچی
نیستم. اصال شک دارم تو مادرم باشی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @OnlineGod 💕