eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
🌷به نام خداوند بخشنده مهربان🌷
بسم رب العشاق به نام خدای عاشقان حقیقی به نام خدای که عشق را در وجود هر آدمی نهاد داستان حق الناس داستان واقعی است و شخصیت خانم داستان در کانال ماهم هستن این داستان پراز لحظات سخت واشک و دشوار است داستان حق الناس داستان دل شکسته است که شاید مانع شهادت باشد داستان غرور بجای محمد که شهادت را حق خود میداند غافل از وجود دل یسنا باماهمراه باشید در داستان حق الناس
بازم بابا راهی جاده بود -باباجون زود بیاید دلم خیلی زود زود براتون تنگ میشه بابا:من فدای دل دختر نازم بشم اشکام از چشمام جاری شد بابا آغوشش رو باز کرد و من در آغوشش پناه گرفتم سرم روی سینه مردانه اش قرار دادم سرمو بوسید با مامان دست داد و به رسم همیشگی از زیر قرآن ردشد آخه خدا تا بابا بیاد من میمرم به اتاقم رفتم اشکام جاری شد من یسنا رفیعی هستم ۱۷سالمه تک فرزند خانواده رفیعی پدرم جواد رفیعی راننده بیابونه مامان مریم محمدی خانه دار من یه دختر کاملا محجبه و مذهبی هستم خب الحمدالله خودمم کامل معرفی کردم خخخ 😅😅😅 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
صدای در بود فکر کنم فاطمست فاطمه دوست صمیمی منه از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده -سلام فاطمه فاطمه:ای بابا باز بابا رفت تو گریه کردی بدو بریم الان مولایی میکشه مارو راستی خاله مامانم آش نذری داره گفت بهتون بگم اگه تونستید برید دنبالش مامان :باشه حتما از در خونه زدیم بیرون سرکوچه علی و محمدآقا رو دیدیم علی و محمد پسر دوتا از همکارای بابام بودن علی مثل داداشم میموند و نامزد فاطمه بود صیغه هم بودن بعداز امتحانای خرداد عقد میکنن محمد آقا هم طلبه بود هم پاسدار از اون پسرا که تو هوای سوریه و دفاع از حرم و شهادتن روی زبونش آبجی کوچولو 😡😡 هست اخه مگه من بچه ام اینطوری صدام میکنه بهم رسیدن علی تا فاطمه دید نیشش تا بناگوش و ۳۴تا دندون ردیف معلوم شد 😁😁 محمدم سریع سرش انداخت پایین بعداز ۷-۸ دقیقه خندوشکر فاطمه و علی از هم دل کندن و ماهم خداحفظی کردیم رفتیم نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجازاست🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
وارد مدرسه شدیم عارفه دوستمون نزدیک شد و گفت سلام دوقلوهای افسانه ای ‌ سلام رفتیم سرکلاس درس فیزیک داشتیم خب خداروشکر زنگ خورد مخم ترکید بدبخت فلک زده خدا وکیلی تجربی هم رشته است ما انتخاب کردیم همه درساش سخته خدا رحم کرد دبیر ریاضی نیومد بالاخره مدرسه تموم شد فاطمه : یسنا بدو بریم خونه ما مامان کمک میخواد یسنا :بدو بریم توراه دست همو گرفته بودیم از رویاهامون میگفتیم تو خیالم خودم کنار محمد تو یه مطب میدیدم غافل از اون که خودم چه بخت سیاهی برای خودم رقم میزنم بعد یه ربع به خونه فاطمه اینا رسیدیم أأ چه قدر شلوغه 😯 محمد و علی آقا اومده بودن آش رو برای هئیت ببرن محمد:آجی کوچولو چرا زحمت کشیدی سنگینه خودم بلند میکردم -نه سنگین نبود اونا که رفتن منو غصه گرفت که چرا یه سره میگه آجی کوچولو ☹️ نام نویسنده :بانو.......ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجازاست 🚫 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @zoje_beheshti
امروز فاطمه نیومد مدرسه گفت با خانواده علی آقا میرن قم زیارت کریمه اهل بیت تنها بودم دلم گرفته بود خواستم زنگ در خونه بزنم کهـ صدای ثریا خانم( مادر محمد )مانع شد ثریاخانم : مریم جون میخوام برای محمد آستین بالا بزنم مامان :ان شالله به میمنت و مبارکی دیگه اصلا نموندم به بقیه حرفاشون گوش کنم با اشک و گریه و بدو بدو رفتم مزارشهدا رفتم مستقیم سر مزار شهید محمود رادمهر خودم انداختم روی مزارش داداشی داداش جونم من محمد رو از تو میخوام دوساعت گریه کردم پاشدم برم خونه از دور محمد دیدم محمد:سلام آجی کوچولو خوبی؟ -ممنونم بااجازتون 😔 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6336 https://eitaa.com/havase/6343 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق من عاشق شده بودم عاشق مردی که تمام فکر و ذهنش سوریه بود 😔😔😔 عاشق مردی که یه بار نگفت منم مثل بقیه مدافعین حرم قبل از اینکه مدافع حرم بی بی باشم مدافع زن و بچه ام باشم الان که شما دارید این داستان که دوستم مینویسه میخونید شاید بگید همه جا تو اون یک سال زندگی من خطا کردم اما من فقط عاشق بودم 😔😔😔 خلاصه بگذریم بریم سر اصل داستان به خاطر شدت گریه فشارم افتاده بود وارد خونه که شدم رنگ و روخم مادرم رو ترسوند با استرس گفت یسنا تا الان کجا بودی ؟ چیکار میکردی؟ ومن در برابر تمامی سوالات مادر فقط سکوت کرده بودم هنوز وارد اتاق نشده بودم که از حال رفتم وقتی چشمام باز کردم دیدم شبه فاطمه پیشمه تو بیمارستان فاطمه:یسنا جان خواهری چیکارکردی باخودت ؟ میدونی فشارت چند بود خدا رحم کرد منو علی همون موقعه اومدیم خونتون صدای دراومد فاطمه گفت بفرمایید علی و محمد باهم واردشدن علی :یسناخانم خوبی ؟ با چشمهای اشک بار و صدای که از ته چاه درمیومد گفتم بله محمد:آجی کوچولو با خودت چیکار کردی؟ دلم میخواست داد بزنم لعنتی نگو آجی کوچولو 😭 خلاصه بگم اون شب دکتر منو مرخص نکرد چون فشارم ۵/۵بود فردا صبحش مادر و فاطمه و محمد اومدن دنبالم ما با خانواده علی ،محمد،فاطمه خیلی صمیمی بودیم حالا این دل لعنتی عاشق محمد شده بود 😞😞😞 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
فرداصبحش مادرو فاطمه و محمد اومدن دنبالم علی آقا سپاه بود نتونسته بود بیاد فاطمه :یسنا جان خواهری خوبی ؟ اشکام جاری شد فاطمه بیا خونمون پیشم باش تاشب ،شب بریم هئیت باهم فاطمه:تو چته حرف بزن بگو چته -بریم خونه فاطمه فاطمه پیشم باش همیشه فاطمه:آروم باش عزیزم آروم باش خب😢 نام نویسنده : بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط باحفظ،نام و آیدی نویسنده حلال است🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
فاطمه تا شب چندین بار ازم خواست باهش حرف بزنم تا یه راه حلی پیدا کنه فاطمه نسبت به من خیلی عاقل بود اما من احساسی بودم بالاخره شب شد من با فاطمه و علی راهی هئیت شدم مداح هئیت محمد بود شروع کرد به مداحی حضرت علی اصغر خیلی گریه کردم از باب الحوائج حسین خواستم کمک کنه اونشب برخلاف تمام وقتایی که میرفتم هئیت اصلا پا نشدم برای کمک برگشتنی چون علی آقا همراهمون بود نشد با فاطمه حرف بزنم اونشب که از هئیت برگشتم باخودم خیلی فکر کردم آخرشم به این نتیجه رسیدم باید برم بامحمد حرف بزنم و از این مهر لعنتی بگم اره باید دلمو بزنم به دریا باید این بازی تمومشه نام نویسنده : بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود فاطمه:یسنا کجایی؟ -فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده خوشم میاد که نه 😔😔😔 عاشقشم حسم مال الان و دیروز نیست خیلی وقته فاطمه:خب - میخوام برم باش حرف بزنم یسنا:دیگه چی 😡😡😡 میفهمی حرفتو -من میرم حرف میزنم امشب یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره کلا هدفش سوریه است فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم اما تصمیم جدی بود من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق ساعت ۶-۷غروب بود میدونستم محمد الان هئیته تو مسجد پایگاه بود محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ پایگاه شهید همت بود به سمت پایگاه حرکت کردم دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه صداش کردم آقای ستوده برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت بله آجی -میخوام باهتون حرف بزنم محمد:بله چند لحظه صبرکنید به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم باصدای محمد از فکراومدم بیرون محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت چه لحظات سختی بود شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست منو رسوند خونه خودش رفت حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد نکنه،نکنه خراب کردم😭😭 نام نویسنده : بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
اونشب انقدر گریه کردم خودم و محمد فحش دادم بعد از اون شب هرجا من بودم محمد حاضر نمیشد یااگه مجبوری روبرو میشدیم سریع اونجا رو ترک میکرد دلم میخواست اول خودمو بعد اونو در حد مرگـ بزنم دو ماه برهمین روال گذشت فردا عیده اما من اصلا هیچ کاری نکردم به ضرب و زور مامان مثل گل دقیقه ۹۰رفتم خریده 😁😁 اما برای من عید نمیشد بدون محمد😔 کاش این ابهام بزرگ رو از ذهنم برداره خلاصهـ بگم با بی میلی تمام سفره هفت سین چیدم ساعت ۴:۳۰تحویل سال بود ای خدا کله سحر آخه شد تحویل سال 😴😴😴 بالاخره وارد سال نو شدیم لحظه تحویل سال بجز ظهور آقا دعاکردم محمد مال من بشه ساعت ۷:۳۰شب بود که صدای زنگ بلند شد خانواده محمد اینا بودن وا خاک عالم✋✋ به سرم این چرا لباس سپاه پوشیده 😳 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
وای 😱😱من درحال سکتم نکنه اومده آبروی منو ببره 😔😔😔 خلاصه اونا نشستن تو پذیرایی منم پاشدم تعارف میوه و آجیل و.... که مامان محمد یهو _ یسناجان لطفا بیا بشین دخترم رو پدرم گفت حاج آقا ما اومدیم یسناجان برای محمد آقا خواستگاری کنیم ؟ من:😳😳😳😳 پدرم:صاحب اختیارید کی بهتر از محمد حاج خانم: حاج آقا اگه اجازه میدید محمد و یسنا برن حرف بزنن پدر:بله حتما یسنادخترم محمد آقا راهنمایی کن من و محمد رفتیم تو اتاقم محمد نشست رو تخت منم روی صندلی کامپیوتر قبل از اینکه حرف بزنم گفت یسناخانم من هیچ علاقه ای به شما ندارم فقط اومدم تا دینی گردنم نباشه اشکام جاری شد لعنتی لعنتی اونشب مادرش منو نشون کرده محمد کرد ولی دلم شکست این همه عشق این همه انتظار حرفای محمد قلبمو اتیش کشید😔 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
شاید محمد بگه خواهر اما مطمئنم میتونم عاشقش کنم اره من میتونم با این حرفم یه لبخند اومد رو لبم شماره فاطمه روگرفتم وکل ماجرا بهش گفتم اونم فقط فحشم داد آخرش گفت فردا با علی میام خونتون اونشب با هزاران رویایی قشنگ خوابیدم ساعت ۱۰-۱۱صبح بود ک علی آقا و فاطمه باهم اومدن عیددیدنی فاطمه گفت دیشب مادرشوهرش اینا رفتن خونشون برای ۲۹اردیبهشت قرار عقد و کربلا گذاشتن چقدر خوشحال بودم براش فاطمه :خاله من پیشنهاد دارم مامان:جانم فاطمه صیغه شون کنید تا روز ۱۷فروردین که ولادت حضرت زهراست یه عقد بزرگ میگریم براشون مامان:آره عزیزم راست میگی عالیه شب زنگ میزنم به حاج خانم ستوده میگم فاطمه:آره خاله این کار عالیه 😍 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است🚫 ادامه دارد عصر ساعت 18💙 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @zoje_beheshti 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
‌بسم رب العشاق ۳-۴روز تعطیلی اول سال تموم شد رفتیم آزمایش محمد مثل کوه یخ بود واین عذابم میداد اما تموم سعیم میکردم تو قلبش رسوخ کنم رفتیم آزمایش خون دادیم شبش عموی محمد که طلبه بود صیغه عقد موقت خوند هوووورا اونشب محمد مجبوربود هی بهم بگه خانمم تو دلم گفتم صبر کن محمد آقا یه کاری میکنم این خانمم گفتنتات از سرمحبت و عشق بشه مادرم وحاج خانم تمامن دنبال این بودن که خونه برای ۱۷ فروردین محیا کنن باور نمیشد محمدحالا شده مردزندگیم😍 محمد ۵فروردین رفت ماموریت کرمانشاه و این شروع بی قراری ها و دلتنگی های من بود😔 نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامه دارد🚶 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣