🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
نفهمیدم که از دنیای شاد دخترونش بیرون کشیده شد نفهمیدم حامله شد و وقتی پسره ی کثافت دورش زد از ترس ماها خودش رو کشت.تو حموم اتاقش ساعت چهار صبح رگ دستش رو زد
"تازه ساعت ده صبح جسد بی جونش رو غرق در خون پیدا کردیم .من نفهمیدم هیچی نفهمیدم .اون پسره ی کثافت رو پیدا نکردم .دو سال تموم دنبالش گشتم و وقتی به یک قدمیش رسیدم رفت زیر یه تریلی و در دم تموم کرد .اون روزا دیوونه شده بودم آرشام نجاتم داد .منو آورد این جا و از ایران و فرنوش دورم کرد بهش مدیونم .تو رو که دیدم یاد فرنوش افتادم همون سادگی و همون شیطنتای دخترونه.برام عزیز شدی اما انگار بد برداشت کردی. زمزمه کردم: - متاسفم!-از بعد مرگ فرنوش به هیچ دختری نزدیک نشدم دوست نداشتم یه روزی یه داداش فرشادی واسه خاطر انتقام فرنوشش دنبال من هم بگرده.از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت اما راه رفته رو به سمتم برگشت و گفت: - سویچ روی اون میزس میتونی بری یا می تونی بمونی و من داداش فرشادت بشم. در حالی که از گریه ی زیاد به هق هق افتاده بودم گفتم: - ممنون داداش فرشاد. لبخند تلخی زد و گفت: - شب بخیر.
*
اون شب کلا خوابم نبرد هم به خاطر خواب بی موقعم و هم به خاطر حرفای فرشاد.واقعا فکر نمی کردم به قول آرشام علت کبریت بی خطر بودن فرشاد این باشه.فرشاد صبح با فرشاد دیشب کلی فرق داشت همش می خندید و مسخره بازی هاش باعث خنده ی من هم می شد. همراهش زنگ خورد و با خنده گفت : - هاله س می دونه این جایی؟ - آره- خب خدا روشکر بهونه دادی دستش که با گوشیم تماس بگیره. - صبر کن ببینم یعنی تو می دونستی هاله ... با صدای بلند زد زیر خنده."- با اون تابلو بازی هاتون فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده بود که اونم فهمید. - واقعا؟ خندید و گفت: - قطعا. بعد هم گوشی رو جواب داد.- سلام هاله خانوم.- ... - ممنون .شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ - ... - نه مگه قرار بود ملیسا این جا باشه؟ با چشمکی که بهم زد فهمیدم ای داد بیداد می خواد بچم رو بذاره سر کار .انگار دیگه اشک هاله رو درآورده بود که دلش به حال هاله سوخت و گوشی رو داد به من. - الو هاله جان؟ - وای ملی اون جایی؟ زد زیر گریه. - هاله؟ چرا گریه می کنی؟ همون موقع یه اخم خفن به فرشاد که با ذوق نگاهم میکرد کردم .می دونستم قسمت فحش دادن هاله به فرشاده برای همین سریع زدم رو بلند گو .هاله هم از همه جا بی خبر شروع کرد. - پسره ی اسکل روانی !دیوونه س به خدا نصفه عمرم کرد فکر کردم واقعا پیداش نکردی و اتفاقی واست افتاده. احمق بهم میگه مگه قراره ملیسا این جا باشه؟ آخ کاش منم کنارت بودم و دونه دونه اون موهای خوش حالتش رو می کندم .وای ملی خدایی عجب موها ... سریع اسپیکر رو قطع کردم و این کارم باعث شد فرشاد قهقهه بزنه .اصلا خاک تو سر هاله که وسط فحش دادنش یهو یاد موهای این روانی افتاد!خودم هم خندم گرفته بود. - اوکی هاله جون انقدر حرص و جوش نزن صورتت جوش می زنه.
گمشو ملی کی صورتم جوش می زنه؟ جلوی اون پسره عیب روم می ذاری. دیگه واقعا پکیده بودم از خنده .نگاه خبیثی به فرشاد انداختم و گفتم: - هاله کاش بیای این جا .می تونی مامان اینات رو بپیچونی و جوری که آرشام هم شک نکنه بیای این جا؟- آره آره. گوشی رو قطع کرد.اسکل یه خداحافظی هم نکرد .فرشاد مثل خون آشاما نگاهم می کرد. - هان چته؟ داداشی یعنی حق ندارم دوستمم دعوت کنم؟ - شما راحت باش. - چشم. - هی روت رو برم بچه! فرشاد هی می رفت رو مخم. - ملیسا اجازه بده بهش بگم این جایی.می گم می خوای چند وقت نبینیش و اون نیاد اینجا فقط بذار خیالش رو راحت کنم .امروز گفت به پلیس هم خبر داده که گم شدی. - وای فرشاد این دفعه ی هزارمه داری این حرفا رو می زنی.- اخه می خوام تاثیر گذار باشه. - خیلی خب فقط نمی خوام بیاددنبالم اصلا نمی خوام فعلا ببینمش. - ای قربون خواهر گلم باشه. انگار می ترسید پشیمون بشم که سریع شماره ی آرشام رو گرفت. - الو آرشام؟ به سمت اتاق رفتم و مکالمشون رو نشنیدم. هاله صبح زود رسید و انقدر ذوق زده بود که اصلا استراحت نکرد. فرشاد تموم مدت سر به سرش می ذاشت و هاله قربونش برم ککش هم نمی گزید.موبایل فرشاد که زنگ خورد سریع به اتاقش رفت که جواب بده."هاله چشماش رو ریز کرد. - این کی بود واسش زنگ زد که آقا نخواست جلوی ما بحرفه؟ - بی خیال بد بین نباش. - چی؟ من و بدبینی؟ به قول هلنا اگه لیوان خالیم باشه من معلوم نیست چطوری باز نیمه ی پرش رو می بینم. فرشاد از اتاق بیرون اومد .اخماش یه کم در هم بود و نگاهش رو از ماها می دزدید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22912
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22948
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/22979
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/23013
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/23043
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/23060
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/23092
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/23123
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/23155
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/23190
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/23224
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهل_هفتم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- بچه ها آماده شید یه کم بریم بیرون. قبل از هر گونه اظهار نظر هاله دستاش رو به هم کوبید و با ذوق گفت: - بزن بریم. - خاک بر سرت هاله! - خب حوله خانوم ببخشید هاله خانوم منتظرتونم.
- بی ادب! در طول مدتی که بیرون بودیم فرشاد و هاله فقط با هم کل کل می کردن و من یه جورایی حوصلشون رو نداشتم .روی اسکله به قایق های کوچیک و کشتی های بزرگ خیره شده بودم و کمی از فرشاد و هاله فاصله گرفته بودم که سنگینی نگاهی رو حس کردم .به خاطر حدسیاتی که زده بودم آینه ی کوچیک آرایشیم رو از کیفم درآوردم و با اون به طرز نامحسوسی پشت سرم رو نگاه کردم.بله حدسم درست بود آرشام درست پشت سرم بود.صورتش رو برای اولین بار با ته ریش دیدم.از دستش دیگه عصبانی نبودم با خودم کنار اومده بودم.آره اون شب لعنتی من فراموش کردم که یه خریدار می تونه از جنسش خسته بشه و بره سراغ یکی جدیدتر .این طوری بهترشد بهم ثابت شد که کم کم داره تاریخ انقضام سر می رسه. آهی کشیدم و آینه رو جمع کردم .بلند شدم و به سمتش رفتم .از کارم شوکه شد. بهش که رسیدم اخم کردم و خیره شدم تو چشمای مشتاقش. - گفتم بهت بگه نمی خوام ببینمت.- تقصیر اون نیست تقصیردلمه اون منو کشوند تا این جا. پوزخندی زدم.- همون دلت که کارولین رو کشوند تو خونه من؟ "- ملیسا خواهش می کنم اون موضوع رو فراموش کن فقط یه حماقت بود.کارولین از غیبتت آگاه بود اومد در خونه و منم نتونستم راهش ندم تو.بعدم...خب اون ... - اون چی؟ جذاب بود؟ معرکه بود نه؟ حاالا من بهترم یا اون؟- ملیسا بسه دیگه.- چی شد آقا؟ حقیقت تلخه.- خیلی خب عزیزم یه فرصت دوباره بهم بده.بازم انقدر شعور داشت که نگه برگرد سر خونه زندگیت وگرنه باید بری طلب بابات رو جور کنی.آهی کشیدم.سکوتم رو که دیدگفت: - بریم خونه؟-به همین راحتی؟ - باشه ملیسا از حاالا هر چیزی که بگی هان؟ می بخشی منو؟ حاالا هاله و فرشاد هم رسیدن. فرشاد با دیدنم کنار آرشام با نگرانی گفت: - ملیسا خوبی؟ - آره ممنون می خوام با آرشام برگردم خونه.ببخش که مزاحمت بودم. - چی می گی؟ خواهر آدم که مزاحم نمیشه. هاله با مانیومد به قول خودش می خواست ما رو با هم تنها بذاره.آرشام با خوشحالی ماشین رو روشن کرد و با یه تشکر سرسری ازفرشاد حرکت کرد.سریع آهنگ رو عوض کرد و این آهنگ رو گذاشت. "تو این چند روزه که رفتی همش حرف می زنم با تو جلوی آینه وایمیستم خودم می دم جواباتو شبیه خوبی هات میشم به جات می گم دوستت دارم با چشمای تو می خوابم خودم تا صبح بیدارم
"نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری بدون من بری راحت باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری تو این چند روزه که رفتی همش توی خیابونم دیگه از خونه می ترسم مریض و گیج و داغونم همون جاهایی می رم که منو یاد تو می ندازن بله حتی خیابونا منو بی تو نمی شناسن تو هرجایی باهام بودی یه جای خالی می بینم نمی پرسم چرا نیستی خودم جای تو می شینم نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری بدون من بری راحت ،باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری" زندگی من و آرشام باز هم به روزای تکراری قبلی برگشته بود.با اومدن پدرجون و مادرجون اون هم برای مدت دو هفته زندگیمون از اون حالت کسل کننده دراومد.مادرجون انواع و اقسام ترشیجات و لواشک ها و خوراکی هایی که من دوست داشتم رو تو دو تا چمدون برامون آورده بود.تقریبا بیشتر جاهای دیدنی نروژ رو تو این دو هفته دیده بودیم.هاله رو با مادرجون آشنا کردم و یواشکی هم براش از این که چقدر فرشاد و هاله به هم میان حرف زدم. مادرجون هم که از هاله و زبون بازیش خیلی خوشش اومده بود مرتب می رفت روی مخ فرشاد که هاله اِله هاله بِله.خدایی با تعریفایی که مادرجون از هاله می کرد چند بار تصمیم گرفتم خودم به هاله پیشنهاد ازدواج بدم و نتیجه ی تلاش مادرجون جواب مثبت فرشاد شد و خبر دادن به عمو و زن عمو. قرار شد تا دو ماه دیگه همگی بریم ایران و اون جا عقدکنن آخه تموم فامیل هاله ایران بودن و من از این بابت خوشحال بودم چون آرشام گفت که ما هم می ریم. دیدن خانواده و دوستام بعد از چندین ماه اون قدر هیجان زدم کرده بود که فقط اشک می ریختم. همه ی دوستام اومده بودن و این وسط دلم واسه مائده و یلدا بیشتر از همه تنگ شده بود در حالی که حداقل هفته ای یک بار رو با هم در تماس بودیم.شقایق با یه پسر دماغ عملی مو سیخ سیخی نامزد کرده بود و با این که از نامزدش زیاد خوشم نیومد اما خیلی تحویلش گرفتم .همگی به خونه مامان و بابا رفتیم و بابا جلوم یه گوسفند بی زبون رو سربرید .مامان اون قدر محکم بغلم کرد که یک لحظه احساس کردم الانه که با هم یکی بشیم
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
روز عقد هاله و فرشاد سر از پا نمی شناختم .یه جورایی شده بودم همه کاره ی مراسم .با عروس آرایشگاه رفتم.هاله التماس کرد من به جای هلنا همراهش برم .بله دیگه کی دوست داشت روز عروسیش به خاطر پر حرفی همراهش سردرد بگیره؟ راضی کردن هلنا زیاد سخت نبود فقط بهش گفتم که این آرایشگره فقط واسه عروس وقت می ذاره و واسه همراه عروس تره هم خورد نمی کنه. هاله با اون آرایش خلیجی معرکه شده بود و منم با توجه به لباس بنفش تیرم آرایشی تو مایه ی یاسی داشتم .قبل از اومدن داماد آرشام دنبالم اومد و خودمون رو به تاالار رسوندیم. آرشام دستم رو محکم تو دستش گرفت و گفت: - خانوم خوشگله زیاد ازم دور نشو می ترسم بدزدنت.- نه بابا غیرت؟ آرشام به حالت نمایشی دستش رو پشت لبش به سیبیلای نداشتش کشید و گفت: - ضعیفه از پهلوی من جم نمی
خوری .شیر فهم شد؟ خندیدم.- بروبابا دلت خوشه.با مهمونا احوالپرسی کردیم و نشستیم که هلنا کنارمون اومد.آرشام با دیدن هلنا دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد .هلنا کنارم نشست و گفت: - وای ملیسا چقدر خوشگل شدی!خوبه آرایشگره واست تره هم خورد نمیکرد اگه میکرد چی می شدی. یه ریز داشت حرف می زد که هاله و فرشاد رسیدن .برای استقبال از اونا رفتیم و دو دقیقه مخم استراحت کرد .انگار همه منتظر ورود عروس داماد بودن که ریختن وسط پیست رقص .من و آرشامم رفتیم و بعد از چند دور رقص نشستیم .موبایل آرشام زنگ خورد و اون رو به من گفت : - وکیلمه."هلنا روی صندلی کناریم ولو شد و گفت: - رقصه خیلی حال داد.اگه خدا بزنه پس کله ی متین و بیاد منوبگیره منم تا سال دیگه عروسی می کنم. - متین؟ - آره متین هم دانشگاهیمه.مگه عکسش رو نشونت ندادم؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: - نه. - اِ؟ پس برم گوشیم رو از کیفم بیارم. هلنا رفت و من متحیر سر جام نشسته بودم ،متین کانادا هم دانشگاهی! "چته ملیسا؟ چرا قلبت تو حلقت می زنه؟ تو که ادعا می کردی فراموشش کردی !نتونستم لعنتی نتونستم خواستم و نتونستم.حاالا چته؟ مگه تو کانادا تو اون دانشگاه لعنتی فقط همین یه متین هست؟" رنگم به شدت پریده و بود و دستام می لرزید .هلنا نیشش تا بنا گوشش باز بود.گوشیش رو توی دستای یخ زدم گذاشت و من دیدمش متینم رو بعد از این همه مدت دیدم. هلنا بی توجه به حالم گفت: - لعنتی هیچ جوری پا نمیده این عکس هم تو همایش چند وقت پیش ازش سریع گرفتم .می دونی ملی؟ احساس می کنم اون هم شکست عشقی ای چیزی خورده. نگاهم رو به سختی از عکسش گرفتم و به هلنا دوختم .سوالی نپرسیدم چون ممکن بودم االان سیر تا پیاز هر چی در مورد متین می دونه رو میگه.انتظارم زیاد طول نکشید.- یه مانکن سوئدی تو دانشگاهمونه خیلی نازه چشماش معلوم نیست چه رنگیه مثل ... وسط حرفش پریدم حوصله نداشتم از اون دختر کذایی که تو دانشگاه متینه و از قضا خیلی هم خوشگله چیزی بشنوم. - گیر داد به متین؟ - آره دیگه اما متین اصلا نگاهش هم نمی کرد."- مثل قبلنا.- چی؟ - هیچی.خب؟ - بیشتر دخترا بهش چراغ سبز نشون دادن اما متین محلشون نمیده همین سارا ... - سارا کیه؟ - همون مانکنه.ده بار دعوتش کرد پارتی و رستوران حتی خونش اما متین فقط گفت :"متاسفم نمی تونم بیام!" حتی یه بار رفته دم در خونه ی متین اما راهش نداده. نفس آسوده ای کشیدم.واقعا که چقدر خودخواه بودم !خودم با آرشام بودم بدون متین اما دوست نداشتم کسی به متین نزدیک بشه. - حاالا از کجا فهمیدی شکست عشقی خورده؟ - آهان دفتر یادداشتش رو کش رفتم.- چی؟ - دفترش رو گذاشته بود روی نیمکت توی پارک مقابل دانشکدشون منم کش رفتم.بیچاره بعدش نزدیک به دو ساعت دنبالش گشت.- توش ...توش چی بود؟ - شعر و جمله های عاشقونه انگار طرف ولش کرده .خاک بر سر دختره چه بی لیاقت بوده! آهی کشیدم و زمزمه کردم: - قطعا! بعد با هیجان گفتم: - االان دفترش پیشته؟ - تو چمدونمه خونه ی مادربزرگم .صبر کن ببینم واسه چی می خوای؟ - همین طوری دلم می خواد دفتره رو ببینم. - باشه ولی آخه چرا؟ هاله بهمون نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- مثلا عروسی منه ها بلند شید ببینم تنبلا. از خدا خواسته بدون جواب دادن به سوال هلنا با هاله همراه شدم.
*
از عروسی هیچی نفهمیدم .تموم حواسم پیش متین بود.کاش دفترش رو هر چی زودتر می دیدم.عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و این بین هاله از بس رقصید خودش رو خفه کرد و من هر دو ثانیه یه بار یه متلک بهش می انداختم . "آخه عروسم انقدر جلف؟ خاک بر سر ندید بدیدت.عق !شوهر ندیده !جشن رهاییت از ترشیدگیه دیگه سر از پا نمی شناسی." هاله هم فقط به طور نامحسوس فحش می داد .پاتختی همون شب برگزار شد و قال قضیه کنده شد . همون جا با هلنا قرار گذاشتم برم خونشون و دفتر رو ببینم.
*
حاالا که دفتر تو دستام بود می ترسیدم بازش کنم.انگار احساس عذاب وجدان داشت خفم میکرد .کاش هلنا از کنارم می رفت چون نمی تونستم با دیدن دست خط متین و نوشته هاش خودم رو کنترل کنم.خدا رو شکر مادرش صداش زد و من با استرس دفتر رو باز کردم .همون خط فوق العادش خدایا چقدر دلم واسه جزوه گرفتن از متین تنگ شده. تو صفحه اول پشت سر هم نوشته بود لعنت بهت و بعد روی نوشتش یه ضربدر بزرگ زده بود. صفحه دوم؛ خدایا کمکم کن فراموشش کنم .نمی خوام گناه کنم .خدایا برای اثبات بزرگ بودنت خیلی کوچیکم کردی خیلی."دیگر به تو فکر نمیکنم گناه است چشم داشتن به مال غریبه ها." صفحه بعدی؛ "به خاطر فراموش کردنش دست به هر کاری زدم .حاالا تنهام و با یه سیگار بین انگشتام .نگو سیگار نکش دردام رو بشنوی واسم کبریت می کشی." صفحه بعدی؛ دلم فقط برای یه چیز تنگ شده واسه چشماش و اون نگاه جادوییش ."به جان ثانیه هایی که در فراق چشمانت می گذرند دل کوچکم تنگ نگاه توست." هق هق گریه ام رو با گرفتن لب پایینم بین دندونام خفه کردم .منم چشماش رو میخواستم اون چشمای سیاه اون نگاه معصوم و آرامش بعد از نگاهش .دیگه نتونستم آرامشم رو پیدا کنم .با دستای لرزونم یه صفحه رفتم جلو. "عشق من لکه ی آفتابی ست که بر فرش افتاده باشد .با شست و شو نمی رود فرش را برداری نمی رود پنجره را ببندی نمی رود پرده را کلفت تر بگیری نمی رود این لکه وقتی می رود که خورشیدم رفته باشد." صفحه رو عوض کردم."کاش حداقل باهاش خوشبخت باشی ."آفتاب که می تابد پرنده که می خواند و نسیم که می وزد با خودم می گویم حتما حال تو خوب است که جهان این همه زیباست." "من ،تو، ما یادت هست؟ تمام شد .حاالا ،تو ،او ،شما من هم به سلامت." صفحه ی بعد؛ خدایا طاقتم دیگه تموم شده .یا کاری کن که فراموشش کنم یا جونم رو بگیر.خسته شدم ."نمی دانم مشکل از کجاست .از صبر یا کاسه که این روزها زیاد لبریز می شود." دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم .صدای بلند گریه ام باعث شد هلنا سراسیمه وارد اتاق بشه.دفتر رو روی میز ول کردم. - ملیسا چت شد؟ ملیسا؟ کاش می رفت.کاش تنهام میذاشت .حاالا فقط دلم یه جای آروم می خواست چندتا شمع با آهنگ رمانتیک و یه عالمه متین آره یه عالمه. هلنا مرتب می گفت: - یکی دیگه به عشقش نرسیده تو براش آب غوره می گیری؟ از جام بلند شدم و بدون این که جوابش رو بدم آماده رفتن شدم. - کجا داری می ری؟ - سرم درد میکنه می رم خونه مامانم. حرفی نزد .برای اولین بار تو عمرش خفه شد و من چقدر از این سکوتش خوشحال شدم.
***
با برگشتمون به نروژ روزای تکراری باز شروع شدن و بدتر از همه نبود هاله کنارم بر تنهاییم دامن می زد.همش اسلو پیش فرشاد بود و مثل کنه بهش چسبیده بود.رابطم با آرشام سردتر از قبل شده بود.دو هفته توی تنهایی هام دست و پا می زدم که آرشام بار سفرش رو بست و رفت دانمارک.به قول خودش سفر کاری بود و مجبور بود بدون من بره اما از نگاهش که از نگاهم می دزدید فهمیدم قضیه یه جورایی بو داره .یک هفته بدون آرشام بی دردسر سپری شد و چیزی که بیشتر از همه به شکیاتم دامن زد نبود کارولین و غیبت چند روزش همزمان با دانمارک رفتن آرشام بود.با چک کردن اطلاعات پروازها و لیست مسافرین توسط رفیق پاتریک شکیاتم به یقین تبدیل شد.این وسط آرشام هم هر روز زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد و منم به سردی تماساش رو می پیچوندم .با بازگشت آرشام و دیدنش کاسه صبرم لبریز شد و بهش گفتم همه چیز رو در رابطه با رابطه ی اون و کارول می دونم .اول منکر شد و بعدم با گستاخی بهم گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- ببین ملیسا منو تو عین همیم با یه فرق کوچیک .تو جسمت پیش منه و فکرت دنبال عشق از دست رفتت و من جسمم کنار دیگرونه و کل فکرم و ذهنم پیش تو و عشقت.- ببخشید اون وقت شما از کجا به این نکته دست پیدا کردید که من فکرم یه جای دیگه س؟ خندید .بلند و عصبی خندید.- اوه هانی تابلوئه .وقتی با خوندن دفتر یادداشتش تا یه هفته به هم می ریزی وقتی هنوزم که هنوزه تو چشمات غصه می بینم وقتی از خداته ازم فرار کنی و جلوی چشمت نباشم وقتی ... وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم: - این اراجیف چیه به هم می بافی؟ - اگه قضیه دفتره س که وقتی تو با اون حال داغون اومدی خونه مامانت و هلنا زنگ زد حالت رو پرسید پیله کردم بهش و علت اصلی ماجرا رو فهمیدم. - خب که چی؟ - پس ما هر دومون خائنیم نه؟ - لعنت بهت آرشام ازت متنفرم. - در عوضش من عاشقتم. - لعنت به خودت و عشقت. - عاشقتم خانومم. با حرص به طرف اتاق خواب رفتم و وسط راه نفهمیدم چی شد که پخش زمین شدم و از حال رفتم.
*
وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم و آرشام هم با نگرانی باالای سرم ایستاده بود با دیدنش اخم کردم و صورتم رو برگردوندم. - می خوام برم خونه.- نمیشه عزیزم.باید نتیجه آزمایشات آماده بشه تا علت ... حرفش رو قطع کردم و گفتم: - حالم خوبه. "تا اومد حرفی بزنه خانم دکتر سفید و بوری وارد اتاق شد و رو به ما گفت: - نگران نباشید جنین سالمه فقط مادر یه کم ضعف کرده و باید تقویت بشه.نگاه متعجب من و آرشام به هم دوخته شد و همزمان گفتیم: - جنین؟!
*
نمی دونستم از داشتن یه بچه خوشحال باشم یا ناراحت؛ خوشحال از خلاص شدن از شر این تنهایی عذاب آور و ناراحت برای بد موقع بودن بارداریم حاالا که آرشام تو چشام خیره میشه و به خیانتش بهم اعتراف میکنه تازه اون قدر حق به جانبم حرف می زنه که این وسط یه چیزیم بهش بدهکار شدم .صدای متین تو گوشم زنگ می خورد "اگه دختر بود اسم بچمون رو بذاریم مبینا." آرشام با لبخند کنارم نشست.- ملیسا باید برام دختر بیاری. - دیگه دستوری ندارین؟ تعارف نکنیدخدایی نکرده رنگ ،چشم ،مو پوست؟ - وای ملیسا قیافش کپی تو باشه و رفتاراش مثل من. - اوه نه بابا؟ - الهی بابایی دورش بگرده! - آرشام من همش دو ماهمه. - اوه تا هفت ما دیگه از کم طاقتی می میرم. حرفی نزدم .آرشام به خاطر این بچه رفتاراش صد و هشتاد درجه فرق کرده بود .اگه بهش رو می دادم اجازه نمی داد پام رو رو زمین بذارم.
*
هاله زنگ زد و هر چی فحش بود بهم داد. - خاک برسرت حاالا باید من از این و اون بشنوم دارم خاله می شم؟ مارمولک موذی! - هوی چته یه بند فحش می دی؟ بابا هنوز خودمم مطمئن نیستم آرشام زیادی دهن لقه.- اوکی منو بپیچون نوبت منم میشه."- گمشو !به جون تو هنوز به مامان اینا هم نگفتم.- از بس آب زیر کاهی. پوف! - غلط کردم خوبه؟ یا پیاز داغش رو زیادتر کنم؟ - باشه بخشیدمت حرص نخور برای گوگول خاله بده.راستی ملی آرشام چقدر مشتاق بود .ندیدی چطور به فرشاد گفت دارم بابا می شم. سکوت کردم .آرشامم فهمیده بود که طناب این زندگی مشترک پوسیده شده و حضور یه بچه می تونه همه چیز رو عوض کنه.
*
مادر جون و مامان قرار شد ماهای آخر رو کنارم باشن.بارداری فوق العاده راحتی داشتم و از این جهت روزی صد بار خدا رو شکر می کردم .بچه دختر بود و آرشام پاش رو تو یه کفش کرده بود که اسمش رو بذاره طلوع .اولش مخالفت کردم اما جنگ اعصابی که آرشام به راه انداخت فراتر از حد تصورم بود و من ناچارا عقب نشینی کردم .بدترین اتفاق اومدن مهلقا و دخترعموی آرشام بهارک که یه بار با مادرجون خوب جوابش رو داده بودیم به نروژ و اقامتشون طبقه باالا بود.مهلقا هنوزم نچسب و بد قلق بود .دخترعموی آرشامم که دیگه رو اعصاب بود.ماه هشتم بودم و قرار بود مامان و مادرجون یه هفته دیگه پیشم باشن.از شیش ماهگی با آرشام رابطه نداشتم و از این بابت از این بچه فوق العاده ممنون بودم .حاالا با اون شکم قلنبه و بینی و دست و پای باد کرده خیلیم زشت شده بودم و آرشام هر دو ساعت یه بار این موضوع رو بهم یادآوری می کرد.بهارک با اون آرایش غلیظ و اون تاپ و دامن کوتاه و بازی که پوشیده بود مدام جلوی آرشام عشوه خرکی می اومد و من فقط حرص می خوردم .یه روز عصر که کنار هم نشسته بودیم و اصطلاحا چای میخوردیم البته من بیشتر حرص میخوردم بهارک بی مقدمه از نامزد سابقش گفت. منم گفتم: - حاالا چرا نامزدیتون به هم خورد؟ با خنده گفت: - پسره ورشکست کرده. با بهت گفتم:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22912
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22948
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/22979
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/23013
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/23043
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/23060
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/23092
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/23123
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/23155
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/23190
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/23224
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/23255
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_چهل_هشتم
🍃❤️🍃❤️🍃
"- یعنی فقط به خاطر پول به هم زدی؟ پس عشق و علاقه چی؟ مهلقا با پررویی جواب داد: - وا عزیزم تو دیگه چرا این حرف رو می زنی؟ تو که ازدواجت فقط واسه پول بود و بس! وا رفتم و بی حرف به آرشام مظلومانه نگاه کردم تا حداقل ازم دفاع کنه که آقا با کمال صفا فرمودند. - خوب کردی بهارک جون .این روزا پول حلال همه مشکلاته با پول حتی میشه عشقم خرید. این حرفش دیگه خیلی سنگین بود .با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم .حرف حساب که جواب نداشت داشت؟
*
نیمه شب بود که با احساس درد وحشتناکی تو ناحیه کمرم از خواب بلند شدم .آرشام کنارم نبود و این باعث تعجبم شد .از جا بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا حداقل قرصام رو بخورم اما نمی دونم چرا بی اختیار از پله ها باالا رفتم .درد داشتم اما برام مهم نبود مخصوصا حاالا که صدای خنده های ریز بهارک رو می شنیدم .پشت در اتاق خوابمون رفتم اتاق خواب سابقم که به خاطر حاملگی مجبور به ترکش و رفتن به طبقه پایین شدم .دستم روی دستگیره قرار گرفت و به آرومی در رو باز کردم .من قبلا این صحنه رو دیده بودم فقط معشوقه ی شوهرم تغییر کرده بود وگرنه صحنه همون صحنه بود.اشک جلوی دیدم رو گرفت."خدایا به تاوان کدوم گناه این طوری عذابم می دی؟" آرشام و بهارک اون قدر غرق در کار خودشون بودن که متوجه باز بودن در نشدن .صدای مهلقا از پشت سرم بلند شد. - خدای من این جا چه خبره؟! نگاه ترسان آرشام به سمتم برگشت و من در آغوش مهلقا سقوط کردم.
*
- هاله بچم؟ - به خاطر نارس بودنش تو دستگاهه گلم .نگران نباش دکترش گفت تا دو هفته دیگه که ریه هاش قشنگ تشکیل شد می تونی ببریش خونه. مهلقا مثل پروانه دورم می چرخید .گفت بهارک برگشته ایران و آرشامم روش نمیشه بیاد دیدنم ."به جهنم چه بهتر." هاله بی خبر از همه جا از ذوق آرشام وقتی طلوع رو دیده بود تعریف می کرد و فرشاد که انگار یه بوهایی برده بود مرتب تاکید می کرد مثل برادر پشتمه. * "طلوع صورت زیبایی داشت .دقیقا شبیه مامانم بود و من عاشق دستای کوچولو و لبای غنچه ایش بودم .سینم رو نمی تونست بمکه و مجبور بودم توی یه سرنگ بدوشم و به زور تو حلقش بریزیم .آرشام کنارم اومد اما من ندیده گرفتمش و حتی جواب حرفاش رو هم نمی دادم .آرشام واقعا برای من مرده بود.مامان و مادرجون به دلیل حضور مهلقا و اصرارهای من نیومدن.دوست نداشتم اونا هم به رایطه ی خراب بین من و آرشام پی ببرند .ازشون خواستم نیان در عوض من دو ماه دیگه برم پیششون .آرشام مخالفت کرد اما مهلقا جلوش محکم ایستاد و گفت: - واسه تو که بهتره بدون سر خر به گند کاریات می رسی. - خاله تو دخالت نکن .من نمیتونم از طلوع دور باشم. - بهتره عادت کنی چون من و ملیسا با هم برمی گردیم .می خوام یه چند ماه ازت دور باشه تا بتونه اون اتفاق رو فراموش کنه .نترس با اون چک و سفته ها محاله ازت جدا بشه. پوزخندی زدم .ببین چقدر بدبخت شدم که مهلقا با اون قلب سنگیش دلش به حالم سوخته .طلوع مرخص شد و تمام دار و ندار من و آرشام شد.هیچ کدوممون راجع به اون شب کذایی حرفی نمیزدیم اما کماکان من انقدر با آرشام سرد برخورد می کردم که واقعا بعضی وقتا اصلا متوجه حضورش نبودم.
*
قرار بود پنجشنبه من و مهلقا و طلوع برگردیم ایران و آرشام تا یک ماه فقط بهمون فرصت داده بود که برگردیم و گرنه خودش می اومد.یک ماه ندیدنش هم غنیمت بود .آرشام هر شب دو تا تقه به در می زد و وارد اتاق می شد کنار تخت طلوع می رفت و اون رو می بوسید و بعد نگاه حسرت زدش رو بهم می انداخت منم ملحفه رو تا روی سرم باالا می کشیدم و اون فقط زمزمه می کرد "شب بخیر" و بعد می رفت. شب آروم طلوع رو تو تختش خوابوندم و به سمت تختم رفتم تا روش دراز بکشم که آرشام دو تا تقه به در زد بعد وارد اتاق شد به سمت تخت طلوع رفت اما یه چیزی مثل هر شب نبود .به طرف آرشام برگشتم که متعجب و وحشت زده به طلوع خیره شده بود .به سمت تخت دویدم. طلوعم کبود شده بود و نمی تونست نفس بکشه.اونقدر هول کردم که فقط بغلش کردم و دویدم .آرشامم دنبالم می دوید.سوار ماشین شدیم و خودمون رو به بیمارستان رسوندیم .همه چیز ده دقیقه هم طول نکشید.دکتر بیرون اومد و فقط گفت: - متاسفم! آرشام یقه اون رو گرفت و به دیوار کوبیدش. - یعنی چی؟ دکتر با ملایمت دست اون رو پس زد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- ریه هاش ... دیگه چیزی نشنیدم .خون جلوی چشمام رو گرفت .این بار من یقه آرشام رو چنگ زدم .تو چشمای ترسیدش خیره شدم و گفتم: - به خاطر توی عوضی و خیانتت زودتر از موعد زایمان کردم .تو ...تو قاتل طلوعمی! حرفی نمی زد و فقط به چشمام خیره بود. - توی آشغال گفتی پول حلال تموم مشکلاته .،یاالله با پول طلوعم رو بهم برگردون !اون همش دو ماهش بود .طلوعم خیلی زود غروب کرد! شروع کردم به زدنش .هم خودم رو می زدم هم اون رو .کارام دست خودم نبود .من دیوونه شده بودم اما آرشام مثل یه سنگ فقط ایستاده بود و نگاهم می کرد حتی پلکم نمی زد .پرستارها به زور جدامون کردن و سوزش بازوم و تزریق آمپول آرام بخش باعث شد چشمای پر نفرتم بسته بشه و تصویر آرشام محو بشه.
*
بیدار که شدم هاله با چشمای اشکی کنارم بود.سینه هام از تجمع شیر درد گرفته بود و تموم وجودم طلوع کوچکم رو می خواست.زمزمه کردم: - طلوع گشنشه! گریه هاله یادآور حوادث تلخ بود که من به زور می خواستم به خودم بقبولونم که کابوسی بیشتر نبوده.ضجه زدم و بچه ام رو خواستم اما نتیجش فقط تزریق یه آرام بخش دیگه بود.
*
دو روز بستری بودم دو روزی که طلوع از پیشم رفته بود.انگار یه رویای شیرین بودحضورش .بی خبر اومده بود و بی خبر رفته بود.مهلقا هم به دلیل افت فشار بستری بود .فرشاد اومد و هاله رو صدا زد.نگاه غمگینش رو از من گرفت و با هاله از اتاق خارج شد.نیم ساعتی از رفتن هاله می گذشت که فرشاد وارد اتاق شد.نگاهم کرد و آروم زمزمه کرد: - ملیسا؟ - آرشام خیلی طلوع رو دوست داشت .خب ...حاالا که طلوع ... هق هق گریه هام تمومی نداشت.انگار تازه به عمق فاجعه پی بردم. - آرشام خودکشی کرده.وقتی رسیدم ...خب من دیر رسیدم.ملیسا اون ...تموم کرده بود. با بهت نگاهش کردم ."چی می گفت واسه خودش؟" - معلوم هست چی می گی؟ - قرص خورده بود و راحت روی تختش خوابیده بود.یه نامه و یه وصیت نامه هم نوشته بود.- فرشاد؟! - نامش رو بهت میدم هر وقت دیدی طاقتش رو داری بخونش.بغضش ترکید و اتاق رو ترک کرد.خیره به نامه و غرق در بهت شوک هایی که پشت سر هم بهم وارد می شد بغضم ترکید.نامه رو باز کردم. "ملیسا نتونستم.نتونستم طلوعمون رو برگردونم.اون برای همیشه رفت منم باهاش میرم.اولین بار تو زندگیم به چیزی که می خواستم نرسیدم به طلوعم .از دستش دادم .خودم مقصر بودم و اون غریزه ی حیونیم .من در حقت بدکردم چون دوستت داشتم و دارم از همه چیز و همه کس بیشتر .برای به دست آوردنت کم وقت نذاشتم.آره دیگه وقتشه بدونی کل قضیه ورشکستگی بابات زیر سر من و وکیلم بود.بابات خیلی ساده به رابطم اعتماد کرد و اون تموم پولا رو باالا کشید .تحت فشارگذاشتمتون طلبکاراتونم تحریک کردم .میدونستم دلت با اون پسره س برای همین کارا رو سریع پیش بردم.وقتی متین رفت دبی و مخ رابطم رو زد و اون ده میلیارد رو پس گرفت فهمیدم که برای اجرای نقشم فقط یه روز وقت دارم.شرط و شروطا محکم بود.نمی خواستم با برگشت متین بزنی زیر همه چیز.شاید از دست دادن طلوعم و عذاب حاالام تاوان دل شکسته ی تو و متین باشه اما من واقعا می خواستمت.تو دلت باهام نبود و من نمی تونستم از لذتای اطرافم به راحتی چشم بپوشونم.تمام ثروتم رو به نامت زدم .کاش بتونی ببخشیم." نامه از دستم افتاد ."نه من باورم نمیشه لعنتی!" با احساس سردی عجیبی توی سر تا پام روی تخت ولو شدم و دیگه هیچی نفهمیدم.انگار مرگ اونقدر هم که فکر می کردم ترسناک نیست حداقل از زندگی و واقعیت های االانم بهتره. *** هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از ازدواجم این طوری به ایران برگردم به خونه پدریم.نگاهم تو باغچه چرخ می خورد .خودمم نمی دونستم دنبال چی میگردم .زنگ رو که زدن یلدا و بهروز همراه پسر کوچولوشون اومدن داخل.نگاهم به سمتشون کشیده شد.یلدا رو به روی صندلی چرخ دارم نشست دستای سردم رو تو دستش گرفت.چشماش به اشک نشست اما سعی کرد به زور لبخندی بزنه بیشتر شبیه زهر بود لبخندش. - سلام. می دونست نمی تونم جوابش رو بدم .دقیقا بعد اون سکته ی لعنتی بود که دیگه نتونستم حرف بزنم نتونستم راه برم نتونستم بخندم حتی نتونستم گریه کنم.خواستم و نتونستم.من حتی نتونستم تو مراسم تشییع جنازه هاشون باشم.شش ماه تو کما بودم و یه سکته مغزی رو رد کردم.دکتر میگه تا مرگ مغزی فاصله ای نداشتم؛
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"روزا خدا هم حوصلم رو نداره .خواست برم پیشش و من با این وضعیت اسف بار حاالا جلوی یلدا نشسته بودم .سرم رو به سمت پسر تپلوش برگردوندم .چقدر شبیه بهروز با چشمای یلدا بود. - ملیسا عزیزم سردت نشه؟ پوزخند صدا داری زدم .زندگی من جهنم بود حاالا سرما و گرماش چه فرقی می کرد؟ - می خوام با بچه ها بریم کافی شاپ نزدیک دانشکده یادته؟ سرم رو به نشونه مخالفت تکون دادم .بی حوصله نگاهش کردم .نمی دونم که تو نگاهم چی دید که به گریه افتاد و بهروز بلندش کرد .حاالا به جای یلدا بهروز مقابلم زانو زده بود .بی حرف تو چشمای هم خیره شدیم. - ملیسا این طوری نباش تو رو خدا .من نمی تونم تحمل کنم .کوروش با دیدنت میگرنش عود کرده مائده هم که فشارش افتاده نازنینم که انگار افسردگی گرفته شقایق بیچاره هم که هر روز این جاست .یاالله دختر بیا بریم کافی شاپ .من بچه ها رو دور هم جمع می کنم مثل قدیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اتفاق؟ نگاهم رو به صندلی چرخدارم دوختم .بهروز بهم خیره شد .انگار فهمید حتی اگه بخوامم اصل قضیه فرقی نمی کنه.
*
پدرجون نگاه غم زدش رو بهم دوخت و آهی کشید .مادرجون هم طبق روال این چند وقت فقط اشک می ریخت. - بابا می دونم االان حوصله نداری اما باید این برگه ها رو امضا کنی. بدون نگاه به برگه ها هم می دونستم که تمام املاک و دارایی های آرشام که طبق وصیت نامش بهم می رسیده.اخم کردم و روی برگه ی رویی ضربدر زدم .هیچ کس جز من و فرشاد از نامه و اعترافات آرشام خبر نداشت.میزان تنفر من از آرشام بهادری رو فقط خودم میدونستم .مادرجون با صدای بلند گریه میکرد .پدرجون با چشمای اشکی نگام کرد و گفت: - می دونم تحمل داغ آرشام و طلوع اون قدر سخته که تو رو به این روز انداخته اما این آخرین خواسته آرشامه. به برگه ها اشاره کرد. پوزخندی روی لبم نقش بست.ویلچر رو به سمت اتاقم هدایت کردم می خواستم تنها باشم تنهای تنها .واقعا آخرین خواسته آرشام چه اهمیتی داشت وقتی با خواستن های الکیش گند زده بود به کل زندگیم؟ حضور دوستام هم دور و برم بیشتر باعث عذابم می شد.خاطرات گذشته مثل خوره تموم هستی منو میخورد و من سرگردون بین پذیرش واقعیت ها و سیر در گذشته اصرار به موندن در خاطره های شیرینم داشتم .خاطره هایی مثل حضور متین کنارم دور بودن از آرشام و وجود طلوع کوچکم .با به خاطر آوردن چهره ی ناز طلوع بغض راه نفسم رو بست و من اشک ریزان"هنوز تو گذشته اسیر بودم .خاطره هام رو به رویا تغییردادم رویایی که در اون من و متین و دخترکم بودیم .متینی که با چشمای سیاه جذابش صدام می کرد .دست مامان روی شونم نشست و منو از رویاهام بیرون کشید .زمزمه کرد: - رفتن. چه اهمیتی داشت پدرجون و مادرجون رفتن؟ - شیش ماهه دارن میان و میرن نمی خوای که ... با دیدن نگاه عصبیم حرفش رو خورد و چند لحظه مکث کرد و بعد گفت: - به سوسن بگم واست چی درست کنه؟ نگاهم رو از چشمای مهربونش گرفتم .مدت ها بود که هیچ چیز دلم نمی خواست .کاش منم با طلوع می رفتم. روی تختم دراز کشیده بودم و به حرفای مائده فکر می کردم ."ملیسا تا کی می خوای بشینی این جا و غصه بخوری؟ یه کم به خودت بیا .بشو همون ملیسای قبلی همونی که تو شیطنت و سرخوشی نظیر نداشت." پوزخندی زدم .من چیم شبیه به ملیسای گذشته س؟ هیچی !من بیشتر شبیه مرده ای هستم که جسم ملیسا همراشه؛ یه مرده ی متحرک البته نه از ناحیه پا و زبون. صدای آیفون رو که شنیدم با ناراحتی چشمام رو بستم .واقعا االان حوصله هیچ کس رو نداشتم .اگه فکر کنن خوابم چه بهتر .آهنگ حسین زمان رو تو ذهنم برای خودم می خوندم. "کجایی که تنهایی و بی کسی با من آشنا کرده حس غمو ...."صداش اگرچه بغضداربود اما همون طور محکم و با صلابت بود .چشمام یه ضرب باز شد و به سمت در اتاق برگشتم. دیدمش قامت بلند و چشمای مشکیش .بهت زده زمزمه کردم: - متینم؟ چشمای سیاه جذابش مثل یه شب بارونی شد .وارد اتاق که شد اشکام جاری شد .خدایا رویا نباشه .خدایا باهام این کار رو نکن .نگاه خیرش رو از چشمام گرفت و به سمت در برگشت .واقعی تر از همیشه به نظر میرسید .نکنه می خواد بره و تنهام بذاره؟ این بار دیگه نه .نفهمیدم چی شد.من ... صدای جیغ مامان حرفم رو قطع کرد. - این ...این یه معجزه س !خدایا شکرت !اون حرف می زنه و راه میره! متین دستام رو از دور کمرش باز کرد و به سمتم برگشت .متین کنار گوشم زمزمه کرد: - این معجزه ی عشقه!
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- متین؟ - جانم؟ - چه احساسی داری؟ یه لبخند خبیث زد و گفت: - حماقت عزیزم حماقت. - ا که این طور !اگه ده دقیقه پیش می دونستم بعد بله دادنم این احساسته صد سال بله نمیدادم. - شما بیجا می کردین .به زور ازت بله می گرفتم. - این جوریاس؟ - بله دیگه خانمم. از لفظ خانمم ته دلم غنج رفت .خدایا این رویای پنج روزه رو تموم نکن. - متین چی شد پنج روز پیش که اومدی تو اتاقم خواستی سریع بری؟
"- خب وقتی چشمای اشکیت رو دیدم حس کردم اگه از اتاق بیرون نرم میام و محکم بغلت می کنم تا آروم بشی . اگرچه خانم بلا آخرم یه کاری کرد که بنده بغلشون کنم. خوشم اومد که با این که مدتی تو کانادا زندگی کرده هنوز اعتقاداتش پا بر جاست. - خیلی دوستت دارم متین بیشتر از همیشه. - ما بیشتر. مائده و کوروش ماشینشون رو موازی ماشین متین قرار دادن و مائده گفت: - های دختر شیطون کمتر مخ این داداش بیچاره منو بخور این همین طوری دیوونه هست.- تازه شدم شبیه کوروش بعد ازدواج با تو! - ای آدم فروش بذار دو دقیقه از زن گرفتنت بگذره بعد خواهرت رو به زنت بفروش.- االان دقیقا پونزده دقیقه و سی و دو ثانیه از زن گرفتنم گذشته.- نه دیگه داداشی تو دیگه فنا شدی رفت! متین سریع ازشون سبقت گرفت.دستم رو تو دستش گرفت و آروم بوسید. - خانم خوشگلم االان کجا برم؟ - مهم نیست کجا فقط می خوام کنارت باشم.من سراپا همه زخمم تو سراپا همه انگشت نوازش باش .متین دیروز پدرجون منظورم پدر ... حتی دوست نداشتم اسم آرشام رو ببرم.- آقای بهادری؟ - آره اومد خونه سر تقسیم ارثیه.من همش رو بخشیدم به خودش.گفت برای شادی روح پسرش می خواد وقف کنه.- خوب کاری میکنه. - آهان راستی بهمون پیشاپیش تبریک گفت.- خانمی امروز همه رو بیخیال روز خودمه و خودت.
- متین تو مرموزترین و پیچیده ترین آدمی هستی که تا حاالا دیدم .نمی تونم هیچ وقت پیش بینیت کنم. - آخ جون پس شرایط همسر ایده ال خانومم دارم. - ای مائده ی دهن لق! - فکر کردی پس واسه چی بهش اصرار کردم بهت پیشنهاد مشهد رفتن رو بده؟ ولی خیلی اذیتم کرد. - منظورت حال گیریای پشت تلفن بود؟ - ای بابا یعنی تو هم متوجه شدی؟ - َپ نه پَ توقع داشتی نقش کبک و کله زیر برف رو بازی کنم؟ - نه خانم خانما شما فقط نقش سرورم رو بازی کنید. - چه زبونیم داره. - مخلصیم! پایان"
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/22444
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/22589
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/22630
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/22658
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/22693
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/22721
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/22753
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/22787
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/22822
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/22849
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/22882
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22912
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/22948
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/22979
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/23013
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/23043
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/23060
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/23092
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/23123
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/23155
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/23190
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/23224
#قسمت_چهل_هشتم
#قسمت-پایان
https://eitaa.com/havase/23255
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت!!!؟؟؟
گفت:داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنن و به احساس پاکت سیلی میزنن !!!
نکنه ناراحت بشی ...!!!
من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم ...
تا ببخشی !!!
خنده گذاشتم ... تا بخندی !!!
اشک گذاشتم ... تا گریه کنی !!!
و
مرگ گذاشتم ... تا بدونی
دنیا ارزش بدی کردن نداره !!!
پس خوب باش و خوبی کن !!!
💎 @MOSBAT
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله:
الزُّهْدُ فِي اَلدُّنْيَا قَصْرُ اَلْأَمَلِ وَ شُكْرُ كُلِّ نِعْمَةٍ وَ اَلْوَرَعُ عَنْ كُلِّ مَا حَرَّمَ اَللَّهُ
زهد به دنيا ، عبارت است از: كوتاه كردن آرزو، گزاردن شكر هر نعمتى، و پرهيز از هر آنچه خداوند ، حرام كرده است.
تحف العقول ج1 ص58
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂مهربان معبودم
💫شب خود و دوستانم را
🍂بـه تـو میسپارم
💫آرزوهایم زیاد است
🍂اما ناب ترین آرزویم
💫نعمت سلامتیست
🍂بـرای همه ی عزیزانم
💫صبور باشیم
🍂مشکلات هم تاریخ انقضا دارند
💫امشب بـراتـون
🍂سلامتی آرزو میکنم
💫ان شـاءالله همیشه
🍂سلامت و شـاداب باشید
💫شبتون بخیر عزیزان
#
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💊قوانین طبی
هارون الرشيد دكترى متخصص نصرانى داشت . روزى به على بن حسين واقدى گفت :
در كتاب شما مطلبى از علم پزشكى نيست ! با اينكه علم دو دسته اند؛ علم اديان و علم ابدان .
على بن حسين - دانشمند اسلامى - در پاسخ گفت :
خداوند علم طب را در نصف آيه از قرآن جمع نموده است آنجا كه مى فرمايد:
كلوا و اشربوا و لا تسرفوا بخوريد و بياشاميد ولى اسراف نكنيد.
و پيغمبر ما نيز در يك جمله بيان كرده كه مى فرمايد:
المعده بيت الداء والحميه راءس كل دواء...
معده مركز دردها و پرهيز (از خوردنيها) بهترين داروها است ولى نبايد نيازهاى جسمى را فراموش كرد.
پزشك نصرانى گفت :
قرآن و پيغمبر شما چيزى از طب جالينوس - حكيم يونانى - باقى نگذاشته همه را بيان داشته اند!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان ها وحكايت ها،صفحه۱۲۰
هنگامی كه حضرت ابراهيم علیه السّلام را در منجنيق گذاشتند،عمويش آذر آمدو سیلی محكمی به صورت او زد و گفت:از مذهب توحيديت بازگرد،حضرت ابراهيم علیه السّلام اعتنايی به او نكرد،در اين هنگام خداوند فرشتگان را به آسمان دنيا فرستاد تا نظارهگر اين صحنه باشند،همه موجودات از خدا تقاضای نجات ابراهيم علیه السّلام را كردند،از جمله زمين گفت: پروردگارا!بر پشت من بنده موحدی جز او نيست و اكنون در كام آتش فرو می رود،خطاب آمد:اگر او مرا بخواند،مشكلش را حل ميكنم،جبرئيل در منجنيق به سراغ او آمد و گفت:ای ابراهيم! به من حاجتی داری تا انجام دهم؟حضرت ابراهيم علیه السّلام گفت:به تو نه،اما به خداوند عالم آری!و هنگامی كه حضرت ابراهيم علیه السّلام به ميان آتش پرتاب شد،خداوند به آتش وحی فرستاد:سرد و سالم باش برای ابراهيم علیه السّلام در اين هنگام آتش خاموش و به محيطی آرام بخش تبدیل گشت و جبرئيل در كنار ابراهيم علیه السّلام قرار گرفت و با او به گفتگو نشست،نمرود از فراز جايگاه با خود چنين گفت:من اتخذ الها،فليتخذ مثل اله ابراهيم علیه السّلام
اگر کسی می خواهد معبودی برای خود برگزيند،همانند معبود ابراهيم علیه السّلام را انتخاب كند.
📚تفسیر علی ابن ابراهیم جلد۲صفحه۷۳
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان آموزنده
💎در مقطع فوق لیسانس استادی داشتیم كه بسیار باسواد و البته بد اخلاق بود، یكی از دانشجویان که بسیار دیر فهم و در عین حال جوانی جاه طلب بود برای رسیدن به مقطع پایان نامه نیاز به یک نمره ارفاق از درس آن استاد داشت و استاد سالخوردۀ ما هم به هیچ وجه زیر بار آن نمیرفت، من علیرغم میل باطنی به سراغ استاد رفتم و گفتم ایشان پسر خوبیست و فقیر است، پرداختن اجارۀ منزل در اینجا برایش دشوار است اگر میشود برای قبول شدن کمکش کنید. آنروز استاد حرفی زد كه بعدها عمقش را فهمیدم. ایشان فرمود: تركیب بی سوادی و جاه طلبی و فقر میتواند فاجعه به پا كند، شما از كجا میدانید كه این آدم در آینده به پست و مقام مهمی نرسد، بگذار تو و من عامل این فاجعه نباشیم.
👤پرویز پرستویی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان آموزنده
💎در مقطع فوق لیسانس استادی داشتیم كه بسیار باسواد و البته بد اخلاق بود، یكی از دانشجویان که بسیار دیر فهم و در عین حال جوانی جاه طلب بود برای رسیدن به مقطع پایان نامه نیاز به یک نمره ارفاق از درس آن استاد داشت و استاد سالخوردۀ ما هم به هیچ وجه زیر بار آن نمیرفت، من علیرغم میل باطنی به سراغ استاد رفتم و گفتم ایشان پسر خوبیست و فقیر است، پرداختن اجارۀ منزل در اینجا برایش دشوار است اگر میشود برای قبول شدن کمکش کنید. آنروز استاد حرفی زد كه بعدها عمقش را فهمیدم. ایشان فرمود: تركیب بی سوادی و جاه طلبی و فقر میتواند فاجعه به پا كند، شما از كجا میدانید كه این آدم در آینده به پست و مقام مهمی نرسد، بگذار تو و من عامل این فاجعه نباشیم.
👤پرویز پرستویی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
♥️🍃
•| #تـلـنـگـرنـامــه
•| #حتما_تا_آخرش_بخونید
زمانی ڪه پیامبر(ص)
مڪه را فتح ڪرد، بر روی صفا
ایستاد و به بنیهاشم فرمودند :
نگوئيد محمّد از ماست (و گناه ڪنید)؛
سوگند بخدا ڪه دوستان و
محبّان من فقط پرهيزڪاران هستند!
اگر در روز قيامت نزد
من آئيد؛ در حاليڪه دنيا را برگردن
های خود میڪشيد، من شمارا نمیشناسم...
آگاه باشيد ڪه من حقّا حجّت
را تمام ڪردم و راه عذر را بر شما بستم.
•| #روضهڪافی_ص۱۸۲
•| #بحارالانوار_ج۸_ص۳۵۹
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚رزق چیست ؟
🌸رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
🌸زمانی که خواب هستی و ناگهان
به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت
بیدار میشوی رزق است
چون بعضیها بیدار نمیشوند
🌸زمانی که با مشکلی رو به رو میشوی
خـداوند صبری به تو میدهد که
چشمانت را از آن بپوشی
این صبر ، رزق است.
🌸زمانی که در خانه لیوانی آب
به دست پدر و یا مادرت میدهی
این فرصت نیکی کردن ، رزق است
🌸یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست
از او بی خبری و دلتنگش میشوی
و جویای حالش میشوی ،این رزق است.
🌸رزق واقعی این است . رزق خوبی ها
نه ماشین نه درآمد ،
اینها رزق مال است که خداوند
به همه ی بندگانش میدهد
اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد.
🌸زندگيتان پـر از رزق بـاد....🙏
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#داستان آموزنده
💎در مقطع فوق لیسانس استادی داشتیم كه بسیار باسواد و البته بد اخلاق بود، یكی از دانشجویان که بسیار دیر فهم و در عین حال جوانی جاه طلب بود برای رسیدن به مقطع پایان نامه نیاز به یک نمره ارفاق از درس آن استاد داشت و استاد سالخوردۀ ما هم به هیچ وجه زیر بار آن نمیرفت، من علیرغم میل باطنی به سراغ استاد رفتم و گفتم ایشان پسر خوبیست و فقیر است، پرداختن اجارۀ منزل در اینجا برایش دشوار است اگر میشود برای قبول شدن کمکش کنید. آنروز استاد حرفی زد كه بعدها عمقش را فهمیدم. ایشان فرمود: تركیب بی سوادی و جاه طلبی و فقر میتواند فاجعه به پا كند، شما از كجا میدانید كه این آدم در آینده به پست و مقام مهمی نرسد، بگذار تو و من عامل این فاجعه نباشیم.
👤پرویز پرستویی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
🌺 خدایا🙏
باورت داریم😊
تو همانی که در سخت ترین لحظه ها
معجزه هایت را نشانمان داده ای😇✨
نگاهمان کن🍃
تنها یک نگاهت کافیست برای
باز شدن این گره ها🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
💫شب نیز پایان خواهد یافت
و خورشید خواهد درخشید
✨روزهای خوب خواهند آمد
به امید فردایی روشن
💫باز شدن همه گره ها و به آرزوهای امروزمان برسیم 🙏
✨ شبتون پر از نشونه های خدایی ♥️
براى امروزتون🌼🍃
زيباترين حسها رو خواهانم🌼🍃
حس قشنگ آرامش
حس وجودخدا در قلبتون💛
حس لطافت گلها🌼🍃
حس قشنگ بارش بارون🌼 🌨🌼
حس آرامش در وجودتون🤗
حس خوب زندگى😍👌
#صبحتون_عالی_و_شاد😊
🔸خانه مان #روضه امام حسین (ع) بود. مصطفی آن زمان 4 سال داشت. اواخر روضه نزدیک اذان🔊 ظهر بود که صدای #ترمز شدیدی از خیابان آمد.....❗️
🔹بلافاصله یکی از #همسایه ها خطاب به من با صدای وحشت زده ای داد زد و گفت: حاج خانم بچه ات #مُرد! از ترس خشکم زده بود😰 و نمیتوانستم حرف بزنم، به دیوار تکیه زدم و آرام نشستم، درست روبه روی کتیبه #یا_اباالفضل_العباس بودم
🔸همین که چشمم به #کتیبه افتاد گفتم: یا ابالفضل العباس این پسر نذر شما😔 سرباز و #فدایی شما. بعد هم به آقا متوسل💞 شدم که بلایی سرش نیامده باشد.
🔹و خدارو شکر آن روز به خیر گذشت. #سرش شکسته بود اما به خیر گذشت. از این #نذر سال ها گذشت و با هیچکس در میان نگذاشتم❌ فقط برای حضرت اباالفضل شیر نذری🥛 هر سال در روضه پخش میکردم. این نذری در همه ی سال ها ادامه داشت و این راز بین من و حضرت ابالفضل بود❤️
راوی: مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ( از عاشقان و دوستداران شهید ابراهیم هادی )🌷
#شهید_مدافع_حرم
📚 @Dastan 📚