eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 5⃣ امیرعلی یه پارچه سبز گرفت طرفم. امیرعلی_ اینو یادگاری از اینجا نگه دار تبرک شدس. _ امیر میدونی که من به تبرک و این چیزا اعتقاد ندارم. امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که. یه لبخند زدم و گفتم: ممنون. بابا_ خوب دیگه بریم. دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم…. هی . . با صدای امیرعلی چشامو باز کردم. امیرعلی_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه. _ کیه؟ امیرعلی_ نمیدونم. با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد. _ جونم؟ عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه _ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟ عمو_ طلاق گرفتیم. با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟ یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم. عمو_ عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این ۲٫ ۳ سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم …… کلا تو شوک بودم. عمو_ زن عموتو که دیدی هر روز هر روز بیرون با این دوستش با اون دوستش تو این آرایشگاه تو اون آرایشگاه. بود و نبودش برای من فرقی نداره جز اینکه یه خرج اضافه از رو دوشم برداشته میشه همشم لازم نیست به یکی جواب پس بدم …. _ ولی عمو شما که عاشق همدیگه بودید برای اذواج باهم رو حرف آقاجون و مامان جون وایسادید چون نمیذاشتن با دوستت ازدواج کنی پس حالا؟ عمو_ بیخیال تانیا. خودت داری میگی بودید دیگه نبودیم دیگه.حالا میخوام عوضش کنم ههه دیگه چخبرا؟ _ مگه لباسه که عوضش کنی عمو بحث یه عمر زندگیه . عمو _ تانی گفتم بیخیال عمو. اصلا من خودمم از یکی دیگه خوشم اومده یه یه سالی میشه باهم دوستیم شاید باهم ازدواج کنیم. حالا اومدی باهم آشنا میشید. نمیدونم چرا یه لحظه از عمویی که عاشقش بودم بدم اومد. یعنی چی وقتی زن داره با یکی دیگه دوست بوده.  میزنیم. عمو_ باشه بای . توقع داشتم وقتی قطع کردم همه ازم سوال کنن ولی حواسم نبود خانواده من کلا با دخالت تو زندگی دیگران مشکل داشتن. خودم شروع کردم و از سیر تا پیاز براشون گفتم. خیلی ناراحت شدن و در آخر : بابا_ دخترم دیگه کمتر باید بری خونه عموت؛ درست نیست . نمیدونم چرا خودمم دیگه دوست نداشتم برم اونجا. از وقتی رفتم مشهد و اون حس و حال تجربه کردم احساس میکنم شاید حرفای عمو درست نباشه یه شک و تردیدی تو دلم ایجاد شده الانم که فهمیدم عموم یه آدم هـ ـوس بازه. عمو و زن عمو با هم دوست بودن وقتی خواستن ازدواج کنن و آقاجون و مامان جون فهمیدن دوستن کلی ناراحت شدن و اجازه ازدواج ندادن اما بلاخره باهم ازدواج کردن حالا بعد از این همه زندگی به همین راحتی شریک زندگیشونو عوض کردن. الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه. منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی ؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هـ ـوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد ۲۴ ساعته خونشون باشم چی شد ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی مسخره میکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی….. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
عاشق کلیپای طنزی ولی اینستا نداری؟🤕💔؟ بیا اینجا همش رایگانه😁👇https://eitaa.com/joinchat/3990028751C6696003c81 کلیپهای جدید سرنا،پریسا، مهدی داب 😍🤤 https://eitaa.com/joinchat/3990028751C6696003c81 منبع خنده دار ترین کلیپ های ایتا😂🔞
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴قتل فجیع پسر جوان در تبریز🔴 ❌️تازه بازنشسته شده بودم که با همسرم قرار گذاشتیم بریم زیارت پسرم با ما نیومد که کنکور دارم همون روز اول دلشوره بدی داشتم استرس تمان وجودمو گرفت بعد زیارت اصرار کردم که برگردیم تو مسیر هر چی تماس میگرفتم پسرم جواب نمیداد درو باز کردیم با صحنه ای که دیدم فقط جیغ میزدم و بالا میاوردم ادامه پرونده واقعی⛔️❌️👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676 سرگذشت واقعی🔴
در زندگی هیچ چیز مهمتر از این نیست که با وجدان و قلب خود در آرامش باشی... شبتون خوش🌟
🥀 امشب هر چه میخواهید از آقا بخواهید در سفر خودتون بَد بیار هستید؟ خسارت های مادی دامن گیر شد؟ ضعف سلامتی جسمی ، روانی روحانی دارید؟ گشایش گره های کور و سخت زندگی مشروط به اعمال خودتون هست 👇 🔓 دریافت ذکر رفع مشکلات 🔐 دریافت ذکر و اعمال راه گشا با ذکر امام صادق(ع) حاجت روا شدم😭👇 https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc 👈 ذکر حاجت روایی از امام صادق (ع)
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 6⃣ الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت. نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا. خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلـ ـبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گنم رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم. تک به تک سایتارو. زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر بارید . ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا…. وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه. وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم . _ مامان. چادر بردارم؟ مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا مامان_ انقدر غر نزن .برووووو چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . مامان _تانیااااا _ بله؟؟؟ مامان_ بیا تلفن. امیرعلیه. _ اخ جووووون. اومدم با حالت دو از اتاق زدم بیرون. _ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم. امیرعلی_ سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ امیرعلی_ خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟ _ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟؟؟ امیرعلی_ بلی بلی . ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا…. _ باشه بی معرفت. بای امیرعلی_ یا حق… . . مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای. بابا_ مواظب خودت باش. خداحافظت. روبه روی حرم وایسادم. سلام کردم و وارد شدم…… با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم: _ اخی. خوبی؟ فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟ یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن. فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل درنستی با مامانت بیا اونجا. _ باشه اگه شد. _ خدانگهدارت _ بای فاطمه و رفت و منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. _ جانم مامان؟ مامان_ حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا. _ وای مامان. نه. من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام. مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم. تو بیا بعد شب دوباره میریم. _ وای مامان از دست شماها. باشه. اه. بای مامان _ خداحافظ ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
❌هدف گذاری دقیق و اصولی رسیدن به خواسته هات بهت یاد میدم ❌ ذکر ها و تکنیک هایی که تورو به سخت ترین و غیر ممکن ترین خواسته هات میرسونه 😍 تکنیک های که زندگیت زیر رو میکنه فقط کافیه بهم اعتماد کنی 💯ما اینجا عزیزانی بیش از ۳ هزار نفر داریم که تارگت های ملیاردی رو هدف زدن پس هیچوقت نگو نمیشه و نمیتونم برای هیچ تغییری دیر نیست بزن رو لینک زیر خودم بهت یاد میدم چطوری خواسته هات جذب کنی 😍👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/969146553C4014759b0e اگه دوست داری خواسته هات جذب کنی حتما یه سر بزن☝️🏻
هدایت شده از تست هوش و ترفند
اگه کسی برای گرفتن حوائجش عجله داره اول نیت کنه بزن رو پرنده ها😍👇🏻 🕊🕊 🕊🕊     🕊🕊🕊 🕊🕊🕊   🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊       🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊          🕊🕊🕊🕊🕊                🕊🕊🕊                🕊 همین الان بزن رو کبوتر ها تا معجزه رو ببینی 😍☝️🏻
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 7⃣ زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن. همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت ” حانیه سادات” برگشتم و نگاش کردم. ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد. اون دختره_ حانیه ای دیگه؟ _ اره اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از ۶٫۷ سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم….. بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما. _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش ، تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغـ ـوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا_ خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات_حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات_ پس بریم خونه ما. . . . زهراسادات در رو باز کرد و کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم. . . . . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات_ حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ _ اگه تانیا صدام کنی نه. _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟ شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید…. با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود…… ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
‼️ قصابی به‌نام ومعروف‌دربالاشهرهستم ه همیشه‌خدا هم‌انصاف رعایت میکردم. دلم‌خوش بودبه چهاررکعت‌نمازی که میخوندم اون روز‌مغازه خیلی‌شلوغ بود اخرین‌مشتری هم‌رفت‌منم مثل هرشب مغازه‌رو مرتب‌کردم شاگردم‌نبودکه خانومی بالباسهای‌رنگ‌رو‌رفته وارد مغازه شدو با‌صدای‌ظریف و‌دلنشینی سلام‌داد سرموبلند‌کردم به‌چهره‌خانم جوان‌نگاهی انداختم‌ خانوم‌دودل با‌صدای‌لرزونی‌گفت :حاجی‌بچه‌هام گشنه‌ان یه‌کیلو‌گوشت بهم‌بده به‌ازای‌پولش...نگاهی به‌چهره‌خانوم انداختم‌زیباو دلفریب‌بوداین‌چه‌ معامله‌ایه یه‌کیلوگوشت در‌إزای‌چی..؟گوشی‌برداشتم باخانومم تماس‌گرفتم...😨😰https://eitaa.com/joinchat/380371634Cf73f12d7b8
هدایت شده از تست هوش و ترفند
❌مواظب دخترهاتون باشید و به کسی اعتماد نکنید❌ من خواستم تجربه ای تلخی رو که داشتم بگم دختری دارم الان یازده سالشه چندسال پیش که 7یا 8سالش بود تابستون بود هوای خوزستان گرم گرم سوپری داشتیم تو محله نزدیک خونمون بود در هوای گرم کوچه خلوت بود همه زیر کولر بودن ی روزدخترم برا خرید بستنی به سوپری رفت ما با خانواده سوپری خیلی راحت بودیم خصوصا با حاجی که خیلی مرد خوبی بود بهش اعتماد داشتم حاجی مردی میانسال بود دخترم تا آمد از دنیا بی خبر گفت ماما پیر مرده بهم گفت بعدا بیا با هم بازی کنیم بهش گفتم چه بازی گفت ماما من که وارد مغازه شدم منو نشوند..... 🚫https://eitaa.com/joinchat/380371634Cf73f12d7b8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ دلم هوای بقیع دارد وغم صادق😔 عزاگرفته دل من زماتم صادق💔😔 دوباره بیرق مشکی به دست میگیرم🏴 زنم به سینه که آمد محرم صادق😔 شهادت امام جعفر صادق(ع ) تسلیت باد🙏🏴
🔴تکنیک افزایش روزی موقع اذان🫀 🌍 اصلا اهمیتی نداره که مسلمونی، یهودی، مسیحی فقط یک هفته موقع اذان این تمرینی که بهت میگم و انجام بده ببین چقد زندگیت از نظر مالی زیر و رو میشه😍 💵 🌤وقتی موقع اذان میشه چه صدای اذان و شنیدی چه نشنیدی 🌸 سه تا ذکر و هفت مرتبه پشت سر هم بگو ( سه تا ذکر توی کانال زیر)😍 یک هفته انجام بده خودت اینقدر نشونه و تغییرات می بینی که دیگه عمراً و‌ِل کُن این تمرین بشی😱🤝 ❤️‍🔥اگه این تمرین بشه روتین زندگیت، واقعا میگم دیگه چیزی به اسم مشکل مالی برات نمیمونه حتما وارد کانال شو چون کمکت میکنه که با سرعت و قدرت بیشتری به تمام خواسته هات برسی👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از تست هوش و ترفند
😳 آیه ی جادویی رسیدن به خواسته ها✨ خدا گفته قبل از خواب این آیه رو هر کسی بگه😱 دقت کن !!!قبل از خواب اینو بگه⚠️ 📍از غیب آرزوهاشو اجابت میکنم دعای سریع التاثیره اینقدر که زود این دعا معجزه میکنه🤩💞 خیلی ها با این دعا آرزوهای غیر ممکن شون اجابت شده (آیه توی کانال)⚠️👇 خوش به حال کسی که اینو واسه ی بقیه میفرسته میدونی اگه بفرستی چند نفر میخونن و به آرزوهاشون میرسن؟؟❤️‍🔥🤝 سریع وارد کانال شو و آیه رو بخون👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜      قسمت 8⃣ بعد از ورودشون خاله مریم من رو یه آغـ ـوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از ۷٫۸ سالگی) تا ۱۲٫۱۳ سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین. مامان_ دخترا بیاید میخوایم بریم حرم. ملیکا_ چشم خاله اومدیم. . . . . . تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم. ملیکا_ چقدر چادر بهت میاد. _ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم. راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. . . . . ساعت ۸ شب بود.تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت ۸دم در باشیم. رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم. رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من. امیرعلی_ عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟ _ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟ و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن خودمم خندم گرفته بود. امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا….. داشتم بال در میاوردم. الهی من قوربون داداش گلم بشم. پریدم بغـ ـلش کردم و آغـ ـوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه. . . . ساعت ۱۰/۵ بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران.( مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینارو راضی کردم که نریم. ) حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش بود مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم.خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم. چشمام از تعجب گرد شده بود . وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت . یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا. امیرعلی_ یه تقی یه توقی یه اجازه ای. _ امیر این کیه؟ امیرعلی_ اره خواهری اجازه میدم راحت باش _ عههههههه. میگم این کیه؟ امیرعلی_ ممنون واقعا. دوستمه _ کدوم دوستت؟ ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
❌  پوست و اندامم خیلی داغون بود😤😢 با هزار جور آرایش شبیه پیرزنا بودم😣 اینقد دنبال راه حل بودم 😒 یریز پیج خوشگلارو میگشتم🙄 تا اینکه این عکسو دیدم⁉️ 🙃 ✔️بعد فهمیدم ایشون با استفاده از تونستن کلی تغیر کنن😱 ✔️ گذاشتن و راز خوشگلی روبرملا کردن 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3720937500Cce62abdffa
هدایت شده از تست هوش و ترفند
راز زیبایی یک خانوم به صورت بدن اونه 🤤🙊 ولی هرکسی بلد نیست که چطور شبیه ملکه ها خودشو نشون بده ❤️‍🔥‼️ https://eitaa.com/joinchat/3720937500Cce62abdffa تو این کانال تمام محصولاشون استفاده کردم شبیه ملکه های کره ایی پوست نرم سفید دارم 😍🥵 از وقتی محصولات استفاده کردم تو دل شوهرم رفتم خیلی بهم محبت داره😩🥰 معجزه زیبایی تو این کانال هست 😉😌 🔱مشاهد تمام محصولات 🔱
کانال ماه تابان
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜      قسمت 8⃣ بعد از ورودشون خاله مریم
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 9⃣ _ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو. امیرعلی_ این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه. ۲۱ سالشه و…. یه دفعه بغض کرد و چی؟ خوب بگو دیگه. دهع. _ و چی؟ امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش. _ هااااااااا؟!؟!؟!؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟ _ نگفتی و چی؟؟؟؟ امیرعلی_ رفت مدافع حرم بانو بشه. محمد احمد مشلب دوست شهید منه. انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد. با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم…. چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دفعه امیرعلی بغـ ـلم کرد و گفت: _ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی حانیه. امیدوارم تغییراتت پایدار باشه. بعد هم اروم منو از بغـ ـلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد میومد نه اونا حرفای مارو میشنیدن و نه ما. بعد از چند دقیقه امیرعلی رو صدا کردم. _ داداشی با لبخند برگشت به سمتم و گفت:_ جونم؟ _ راستش از وقتی از,مشهد برگشتیم درگیرم. با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای عمو. با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو. و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه. _ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگیشون زبون زد همه عالمه. یه سری آدم از خدا بی خبر به ایم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی ، افغانی و… میرن تا دفاع کنن. _ اره اینارو میدونم بعضی اوقات بی بی سی رو نگاه میکردیم. امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد: امیرعلی_ بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون آرامش رو اون حس خوب رو چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟ _ نمیدونم. بلاخره من ۱۰ .۱۱ سال داشتم حرفاشو میشنیدم همون روزی ۶٫۷ ساعتی هم که پیشش بودم بلاخره حرفاش تاثیر میذاشتن…… توجه: از این جا به بعد رو حتما دنبال کنید. امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خودت تجربش کردی. در مورد رفتارهایی هم که گفتی ؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن ؛ تعصب، اجبار، ریا و…. البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده . یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه عمو مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا ۱۲٫۱۳ سالگی اونم به زووووور همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت ( یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون. امیرعلی_ شاید خاله اینا به جای اجبار بهتر بود راهنماییشون کنن مثله مامان و بابا. تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من ار جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته ( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) . حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد. حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد …… ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز درست کردن ماست سفت و خامه ای😋 بهت یاد میدم خودت توی خونه ماست پر چرب و خامه ای درست کنی که نه آب بندازه نه شل باشه😌😍 طرز درست کردن حلواارده با سه قلم مواد و پنیر خامه ای هم گذاشتم😎 https://eitaa.com/joinchat/3886678383Ca34888aa60 ------------------------------------------------ 🔥تبلیغات در مجموعه کانالهای کوثر😍
هدایت شده از تست هوش و ترفند
واقعا به عقل جن هم نمیرسه با دو تا بشه گند و کثافت ده سال رو بی دردسر کرد 😝 منم بلد نبودم که اتفاقی معرفی این کانالو دیدم سریع پریدم توش 🤭 🌺یعنی دست ادمینش درد نکنه واسه سوراخ سُمبه های هم مطلب گذاشته👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3886678383Ca34888aa60 😍🔝 من که لینکشو به همه دادم ،،توهم بیا خُب ------------------------------------------------ 🔥تبلیغات مجموعه کانالهای کوثر😍
کانال ماه تابان
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 9⃣ _ شوخی کردم بابا. خو
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 0⃣1⃣ تقریبا ساعت ۱/۵ بود که رسیدیم خونه. خونه ما یک طبقه بود با حیاط کوچیکی که من و امیر علی عاشقش بودیم. از حیاط گذشتم و در شیشه ای پذیرایی رو با کلید باز کردم و وارد شدم. سریع رفتم تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم. حسابی کلافه بودم . خوابم نمیبرد و حوصلم هم حسابی سر رفته بود. گوشیم رو از تو کیفم برداشتم و روشنش کردم. ۱۱ تا تماس بی پاسخ از عمو. اوه اوه. چیکار داشته بی توجه به ساعت شمارشو گرفتم. با شنیدن صدای سرخوشش فهمیدم خواب نبوده. عمو_ سلام خانمی. سرت شلوغه ها. _ سلام ببخشید. عمو کاری داشتی ؟ از سردی لحنم تعجب کرد ولی خوب چیکار باید میکردم دست خودم نبود از بعد از شنیدن قضیه طلاقشون حس بدی دارم نسبت به عمویی که همه اعتقاداتم تحمیل حرفای اون بوده و تمام این ۱۰٫۱۱ سال رو بیشتر از خانوادم پیش اون بودم. عمو_ زنگ زدم بگم من دارم برمیگردم ترکیه . فردا یه مهمونی گرفتم برای خداحافظی با بچه هاحتما حتما بیا چون میخوام اونجا با طناز هم آشنا بشی. _ چییییییی؟؟؟؟؟ برای چی میخوای بری عمو؟ طناز کیه؟ عمو_ همسر آیندم. اون اینطوری خواسته. از یه طرف دلم براش تنگ میشد از یه طرف هم فرصت خوبی بود برای اینکه تو این شک و تردید ها به یه نتیجه واحد برسم. با صدای عمو که پشت تلفن داشت صدام میکرد به خودم اومدم. عمو_ تانیاااااا _ بله؟ عمو_ ناراحت نشیا خوب تو هم میتونی چندوقت یه بار بیای بهم سر بزنی دیگه بزرگ شدی ناسلامتی ۱۹ سالته. _ باشه. عمو مهمونی فردا خانوادگیه ؟ چه سوال مسخره ای. عمو و خانواد؟ محاله عمو_ نه بابا مثله مهمونیای همیشگی. میدونی که. خودت بودی بیشترشو. همون پارتی. یه عده دختر و پسر بیکار که پسرا دنبال کیف و حال خودشون و دخترا هم دنبال عشوه و طنازی هستن. از همون اول هم از این مهمونیا خوشم نمیومد و حضورم به اصرار عمو بود. _ باشه. ولی بعید میدونم بتونم بیام. بهت خبر میدم. عمو_ نیای دیگه نه من نه تو. من پس فردا صبح پرواز دارم. _ باشه. فعلا… عمو_ فدات. بای تلفن رو قطع کردم . کاش حداقل شقایق و یاسی رو هم دعوت کنه. هرچند اگه خاله اینا بفهمن کجا قراره برن عمرا بزارن . البته منم باید به بهونه دیدن عمو برم. مامان اینا هیچ وقت از این مهمونیا خبر نداشتن….. نتمو روشن کردم و رفتم تلگرام. اووووووه چقدر پیام. بیخیال پیاما. رفتم تو گروه سه نفریه خودمون. اخ جووون بچه ها آنلاین بودن. _ سلااااام یاسی_ سلام و…….. معلوم هست دو هفته کجایی تو؟؟؟؟ _ مچکرم نفسم . یاسی _ بابت؟ _ استقبال گرمت شقایق_ هیچ معلوم هست کجایی تو ؟ خونه رو که جواب نمیدی گوشیتم که همش خاموشه. آنلاینم که نمیشی. _ اقا منو نخورید. _ بچه ها شدیدا خوابم میاد باید برم. اومدم بگم فردا ساعت ۱۱٫ ۱۲ بیاید اینجاااا. _ بای منتظر شنیدن فحشاشون نشدم و نت رو خاموش کردم و به محض اینکه گوشی رو گذاشتم کنار خوابم برد……. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
در زندگی هیچ چیز مهمتر از این نیست که با وجدان و قلب خود در آرامش باشی... شبتون خوش🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا خیرشون بده توی این گرونی داشتن همچین کانالی نعمتههههه کل خریدامو انجام میدم از اینجا🤩 https://eitaa.com/joinchat/209780762C65124f9303 بزن لینک رو برو ببین چخبره 😍👆🏻