eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تست هوش و ترفند
دیگه نگو خدایا شکرت ، خدایا ممنونم و سپاسگزارم اینا دیگه قدیمی شده... اینجا 200 متن شکرگزاری یاد بگیر و با خدا عشق بازی کُن🥰👇 https://eitaa.com/joinchat/2971533943Cd97bb9573d
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 1⃣1⃣ همت مي نشيند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو ميبرد و عق ميزند. يكي از مأمورها ميگويد: «چي شده؟» ديگري ميگويد: «حالش خراب شده.» سرلشكر ميگويد: «غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده بـه مـوش مردگـي. گولش را نخوريد... بيندازيدش تو ماشين، زودتر راه بيفتيم.» همت باز هم عق ميزند و استفراغ ميكند. مأمورها خودشـان را از اطـراف او كنار ميكشند. سرلشكر در حالي كه جلو بيني و دهانش را گرفته است قيافه اش را درهم ميكند و كنار ميكشد. با عصبانيت يك لگد به شكم سگ ميزند و فريـاد ميكشد: «اين پدر سوخته را ببريدش دستشويي، دسـت و صـورت كثيـف اش را بشويد، زودتر راه بيفتيم. تند باشيد.» پيش از آنكه كسي همت را بـه طـرف دستشـويي ببـرد، او خـود بـه طـرف دستشويي راه مي افتد. وقتي وارد دستشويي ميشود، در را از پشت قفل ميكنـد. دو مأمور مسلح جلو در به انتظار مي ايستند. از داخل دستشويي، صداي شُرشُـر آب و عـق زدن همـت شـنيده مـيشـود. مأمورها به حالت چِندش، قيافه هايشان را درهم ميكشند. لحظات از پي هم ميگذرد. صداي عق زدن همت ديگر شنيده نميشود. تنهـا صداي شُرشُر آب، سكوت را ميشكند. سرلشكر در راهرو قدم ميزند و به ساعتش نگاه ميكند او كه حسـابي كلافـه شده است به مأمورها ميگويد: «رفت دست و صورتش را بشويد يا دوش بگيرد؟ برويد تو ببينيد چه غلطي مي كند.» يكي از مأمورها، دستگيرة در را مي فشارد، اما در باز نميشود. ـ در قفل است، قربان ! ـ غلط كرده قفلش كرده. بگو زود بازش كنـد تـا دستشـويي را روي سـرش خراب نكرده ايم. مأمورها، همت را با داد و فرياد تهديد ميكنند، اما صدايي شنيده نمـي شـود. سرلشكر دستور ميدهد در را بشكنند. مأمورها هجوم مي آورند، با مشت و لگد به در ميكوبند و آن را ميشكنند. دستشويي خالي است، شير آب باز است و پنجرة پشتي دستشويي هم!سرلشكر وقتي اين صحنه را ميبيند، مثل دیوانه‌ها به اطرافيانش حمله ميكنـد. مدير و ناظم كه هنوز به جايزه فكر ميكنند، در زير مشت و لگد سرلشـكر نقـش زمين ميشوند. ❇️ سلاح زير برف مقر سپاه پر از ضدانقلاب است. نه اينكه حالا ضدانقلاب شده باشند، قبلاً هـم ضدانقلاب بودند و با همين سلاحهايي كه الان در دست دارند، مدتها با پاسداران و بسيجيهاي سپاه پاوه جنگيده اند. حالا معلوم نيست كه چه طور فرمانده سپاه به آنها اعتماد كرده، و نه تنها سلاحهايشان را نگرفته، بلكه آنها را عضور بسـيج هـم كرده است. فرماندة سپاه به آنها هم مثل بسيجيها نگاه ميكنـد، مثـل بسـيجيهـا احتـرام ميگذارد و به حرفهايشان اعتماد ميكند؛ نمونه اش همين كـاك سـيروس و دار و دسته اش. كاك سيروس، يكي از فرماندهان ضد انقلاب بود. ديروز، با دار و دسته اش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقاي فرمانده كار داريم. موسي جلو رفت و پرسيد: «بـا فرمانده سپاه چه كار داريد؟» كاك سيروس گفت: «بـا نيروهـايم آمـده ام تسـليم آقـاي فرمانـده شـوم. مـا ميخواهيم سرباز او شويم. فرمانده شما خيلي مرد است.» موسي كه شك كرده بود، پرسيد: «ميدانيد فرمانده ما كيست؟» كاك سيروس گفت: «مگر كسي در پاوه هسـت كـه كـاك ابـراهيم همـت را نشناسد؟» موسي تازه او را مورد بازپرسي قرار داده بود كه ابراهيم آمد. ابـراهيم را همـه كاك همت صدا ميزدند. كاك سيروس تا او را ديد، سلاحش را دو دستي تقديم كرد و خم شد تا دستش را ببوسد؛ اما كاك همت اجازه چنين كاري را به او نداد.همين موضوع، بعضي از نيروهاي سپاه را عصباني كـرد. آنهـا بـه خـود حـق مي دادند عصباني شوند؛ چرا كه ميگفتند: از كجا معلوم كلكي در كار نباشد؟ اگر باهمين سلاحها نيروهاي سپاه را قتل عام كنند، چه كسي جوابگو خواهد بود؟ موسي هر چند پاسخ قانع كننده اي بـراي آنهـا نداشـت، امـا چـون همـت را مي شناخت، به آنها گفت: «حتماً حكمتي در كـار اسـت. كـاك همـت كـاري را بي حكمت انجام نمي دهد.» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دونات ۳سوته بدون فر وهمزن😳😱 دونات کرمدار وکاکایویی یه بار درست کنی عاشقش میشی 🍩🍩😍 آسانترین و برات سنجاق کردم🍩🍫😌 بیا درست کن واسه خیلی آسونه من هرروز درستش میکنم کلی ذوق میکنیم😁 بزن روی لینک پایین وسنجاق رو نگاه کن😎 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae
هدایت شده از تست هوش و ترفند
انواع آشپزی ملل 🥟🍤🥘🥓🍖 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae انواع شیرینی ودسر مهمونی🍩🍪🍮🍡 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae انواع غذاهای فسفودوسرخ کردنی🌭🍕🌯 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae انواع تزیین کیک تولدکارتونی🍰🧁🥧 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae انواع تزیین سالادوفینگرفود🥗🧆🥙
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 2⃣1⃣ صبح است. بارش برف كمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزه كشان سوز برف را جمع ميكند و مثل شلاقي دردناك به سر و صورت موسي مـيكوبـد. او منتظر كاك سيروس و همت است تا به اتفاق هم به يكي از مقرهـاي ضـدانقلاب بروند و با پا درمياني كاك سيروس، آنها را به تسليم و همكاري با سـپاه دعـوت كنند. اين كار خطرناك، پيشنهاد كاك سيروس است. او گفته: اگر كاك همت مـرا همراهي كند، قول ميدهم بيشتر ضدانقلابها را از دشمني با انقلاب منصرف كنم... بيشتر آنها ناآگاهند. هيچ كس حرف كاك سيروس را باور نميكند، بجز همت. نيروها ميگويند: به كاك سيروس نميشود اعتماد كرد. او ميخواهد سر كاك همت را زير آب كند. همه ميدانند كه همت آمادگي اش را براي همراهي بـا كـاك سـيروس اعـلام كرده است. موسي كه نگران جان همت است، هر چنـد از خطـر مـيترسـد، اماتصميم گرفته او را همراهي كند. كاك سيروس و همت مي آيند. موسي كه پشت فرمان نشسته است، ماشـين راروشن ميكند. كاك سيروس، آدم درشت هيكلي است. او به تنهايي جاي دو نفر راميگيرد؛ در حالي كه در ماشين لندكروز، سه نفـر آدم عـادي هـم زوركـي جـا ميشوند. به هر ترتيب كه شده، كاك سـيروس و همـت خودشـان را در لنـدكروز جـا ميكنند و راه مي افتند. شيشه ها از سرما يخ زده است. موسي برف پاك كنها را روشن ميكنـد؛ امـاآنها هم هيچ كاري نميتوانند بكنند. همت، كليد برف پاك كنها را خاموش ميكند و ميگويد: «اينها برف پاك كن است، نه يخ پاك كن !» خيابانها خلوت است. صدايي جز زوزة باد و عوعوي سگها شنيده نميشود. از دور دست، گاه صداي تيراندازي به اين صداها اضافه ميشود. موسـي بـه كـاك سيروس فكر ميكند. كاك سيروس حرفي نميزند. به روبه رو خيـره شـده و در فكر فرو رفته است. سرما رفته رفته به درون استخوانها نفوذ ميكند و آن سه نفـر را در خود مچاله ميكند. همت كه از ناراحتي سينوزيت رنج ميبـرد، دسـتش را روي پيشاني ميگذارد و چشمانش را به هم ميگذارد. موسي متوجـه مـيشـود، چفيه اش را باز ميكند و به او ميدهد. ـ ببند دور پيشانيات... اگر گرم بشود، دردش ساكت ميشود. همت، چفيه را ميگيرد و آن را با دستهاي لرزانش محكم بـه دور پيشـاني اش مي بندد. لندكروز به جادهاي كوهستاني مي رسد. كاك سـيروس، موسـي را راهنمـايي ميكند. حالا صداي تيراندازيها بلندتر از قبل به گوش ميرسد. ديگر هيچ موجود زنده و وسيلة نقليهاي در جاده ديده نميشود. رفته رفته شك و نگراني مثـل يـك كركس به دل موسي مي نشيند. او به حرفهاي نيروها دربارة مشكوك بـودن كـاك سيروس و اعتماد بيش از حد ابراهيم فكر ميكند. لندكروز از سربالايي جاده بسختي بالا ميرود. بر شدت سرما افزوده ميشـود.موسي، لرزش تن همت را احساس ميكند. او در حين گذر از پيچ جاده، پاهـاي كسي را ميبيند كه از زير برفها بيرون زده است. كاك سيروس و همت هـم ايـن صحنه را مي بينند. كاك سيروس محكم ميزند روي داشبورد و ميگويد: «نگه دار«! موسي ميزند روي ترمز. كاك سيروس از لندكروز پايين ميپرد و خـودش را به او ميرساند. همت دوان دوان به دنبالش مـيرود. موسـي از اطـراف مراقبـت ميكند تا مبادا تله اي در كار باشد.همت، لولة سلاحي را ميبيند كه از زير برفها بيرون آمده است. كاك سيروس، برفها را كنار ميزند. پيرمردي سلاح به دست نمايان ميشود. كـاك سـيروس بـا تعجب ميگويد: «اين كاك نايب، نگهبان جاده است. از سرما يخ زده.» همت، صورتش را به سينة كاك نايب مي چسباند و به صـداي قلـبش گـوش ميدهد. سپس شروع ميكند بـه دادن تـنفس مصـنوعي و مـيگويـد: «بايـد زود برسانيمش بيمارستان.» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
⭕️داستان عجیب نبش قبر ❗️❗️❗️ اسماعیل دانش پژوه از کارکنان با سابقه بهشت زهرا خاطره ای عجیب نقل‌می‌کند .. او می‌گوید که اطلاع دادند در یک آرامگاه خانوادگی در یکی از روزها پسری جنازه پدرش را از قبر خارج کرده است 😳 وقتی این خبر را شنیدیم به سرعت به محل رفته و متوجه شدیم که.. الله اکبر مگه امکان داره😱 ادامه داستان...👇 https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194
هدایت شده از تست هوش و ترفند
⁉️مامانا مراقب دختراتون باشین..⁉️😱 من یک مادر هستم...یه تجربه داشتم برای مادران دختردار.....وقتی مدیر مدرسه گفت که دیروز سوگند نرفته مدرسه،ضربان قلبم شدت گرفت،من خودم هرروز صبح آماده تحویل راننده سرویس میدادم... .بدون اینکه به پدر سوگند بگم تصمیم گرفتم تعقیبش کنم... ولی سوگند خیلی عادی مقابل مدرسه پیاده شد و راننده سرویس رفت... ولی چند لحظه بعد.....👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/3912237148Cf7a1fd5333 تجربه و آگاهی👆 مادران دختردار بخونید
❤یا ابا عبدالله الحسین ع ❤ منـم حرّ گنه کارت😔 به خون پاک انصارت به عباس علمدارت🖤 گناه آورده ام گناه آورده ام قبولم کن قبولم کن قبولم کن🙏 التماس دعا🙏
💕 آشپزی از صفر تا صد ❤️ کیک ها ❤️ خوراکی ها ❤️ انواع ❤️ خوشمزه شدن غذا ❤️ خوشمزه شدن کیک ها 🎁 به همراه های نقدی برای شما کلی آموزش آشپزی و شیرین پزی و کیک به صورت رایگان در کانال زیر گذاشتم کافیه بر روی لینک زیر کلیک کنید و گزینه تایید بزنید 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3400466562C0ca0042bdf
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 3⃣1⃣ همت، زير بغلهاي كاك نايب را ميگيرد و از زمـين بلنـدش مـيكنـد. كـاك سيروس، با يك دست، پاهاي كاك نايب را بلند ميكند و با دستي ديگر، سلاح او را برمي دارد. ميخواهد كاك نايب را پشت لندكروز سوار كنـد؛ امـا همـت او را جلو ميبرد روي صندلي مي نشاند. ميگويد: «اگر پشت ماشين سوارش كنـيم، تـا آنجا ميميرد. بايد تا بيمارستان بدنس را گرم نگه داريم.» كاك سيروس ميگويد: «جلو كه جا نيست. سه نفري هم به زور جا شديم.» همت پشت ماشين سوار ميشود، ميگويد: «حالا هم سه نفري بنشـينيد. فقـط سريعتر كه جان اين پيرمرد در خطر است.» كاك سيروس كه از كار همت جا خورده، با تعجب نگاهش ميكند. موسي ازماشين پياده ميشود و ميگويد: «ابراهيم، تو سينوزيت داري. همـين طـوري هـم حالت خوب نيست. بيا بنشين پشت فرمان...» همت ميپرد وسط حرف موسي و با تشر ميگويد: «گفتم جان اين پيرمـرد درخطر است. زود سوار شو، تا خود بيمارستان تخت گاز برو. تند باش.» موسي كه ميداند اصرار نتيجه‌اي ندارد، پشت فرمان مي نشيند و به راه مي افتد. هر چه سرعت لندكروز بيشتر ميشود، بخاري ماشين اتاقك را گرمتر ميكنـد. رفته رفته بدن كاك نايب گرم ميشود آه و ناله‌ اش بلند ميشود. كـاك سـيروس، بدتر از قبل، در سكوتي عميق فرو رفتـه اسـت. سـكوت ايـن بـارِ او از شـرم و خجالت است. موسي، آيينة ماشين را روي همت تنظيم ميكند و با حسرت نگاهش ميكنـد. همت پشت ماشين مچاله شده است. هر لحظه لايه‌اي از بـرف بـر سـر و روي اومي نشيند و او را سفيدپوش ميكند. موسي در طول راه به اعتماد همت فكر ميكند و بـه حرفهـاي جـور واجـور نيروها. وقتي به بيمارستان ميرسند، از ماشين پايين مـيپـرد و بـه سـراغ همـت مي آيد.همت مثل يك گلولة يخي در پشت لندكروز بي‌حركت مانده است. موسي هر چه صدا مي زند، جوابي نمي شنود. كاك سيروس بتنهايي كـاك نايـب را بـه دوش ميكشد و به اورژانس ميبرد. موسي ميپرد بـالاي لنـدكروز و برفهـا را از روي همت كنار ميزند. همت يخ زده است. موسي در حـالي كـه از دلشـوره و نگراني بغض كرده است پرستارها را صدا ميزند. 🔹🔹🔹🔹🔹 شب است. موسي در اتاق نگهباني مقر سپاه نشسته و باز هـم بـه همـت فكـر ميكند. براي ملاقات به بيمارستان رفت، كاك نايب مرخص شد؛ اما همت هنـوز بستري بود.موسي از سرما خود را مچاله كرده است و به رازي فكر ميكند كه هنوز براي خيلي از نيروها ناشناخته مانده است؛ راز جذابيت همت. هنوز بعضيها ميپرسند: همت چه طور به ضدانقلاب اعتمادميكند؟ آنها چه طور عاشق همت ميشـوند؟ نكند با اين كارهايش ميخواهد مقر را دو دستي تقديم ضدانقلاب كند ! از تاريكي، صداي پا مي آيد. موسي به خود مي آيد، سـلاحش را برمـيدارد و ايست ميدهد. صداي پا قطع ميشود. موسـي در حـالي كـه تفـنگش را مسـلّح ميكند، داد ميزند: «هركسي هستي، دستهايت را ببر بالاي سرت... آرام بيا جلـو. دست از پا خطا كني، شليك ميكنم.» چند مرد مسلّح، در حالي كه سلاحهايشان را بـالاي دسـت گرفتـه انـد، پـيش مي آيند. موسي ميپرسد: «كي هستيد؟» يكي از همه مسن تر است، با صداي بغض آلودي ميگويد: «من كاك نايب ام. با پسرهايم آمده ايم سرباز كاك همت بشويم. آمـده ايـم صـادقانه در ركـاب همـت بجنگيم.» ✅ ادامــــــہ دارد...
°°♡°° 😉استیکر مورد رو بردار👇 ╭══════💞═══════╮ https://eitaa.com/joinchat/4244046169Cffa935d539 ╰══════💞═══════╯ 🏴 استیکر مخصوص 👆 😍معدن استیکرهای خاص وجدید مناسبتی👇 ╭══════💞═══════╮ https://eitaa.com/joinchat/4244046169Cffa935d539 ╰══════💞═══════╯ 👆😘 از بقیه جا نمونی 😝👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
4_5888905925279878862.mp3
1.02M
‌‌ زنگ موبایل برای گوشیت میخوای؟ زنگخور های محرمی 1403 رسید🥁🖤📲👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1946681604C541075faab زنگخور گوشیتو خفن کن👆🏼➰📲 ‌
🖤زندگی بعضی آدم ها ♥️خلاصه می شود در حسین 🖤الهی امشب کام شون با تربت حسین ♥️نام شون نوکر حسین 🖤و یادشون پیرغلام حسین ♥️در خاطره ها حک می شود! حسینی بمانم...🖤 ✨🙏
❌ حاجت گرفتن از 🖤 سفره با شکوه امام حسین (ع) 🖤 🥺 ویژه محرم سال ۱۴۰۳ 😢 ❌ خیلیا تو ایتا به این سفره متوسل شدن و حاجت گرفتن ❌ برای کسب اطلاعات بیشتر درباره این سفره و حاجت روا شدن روی (توسل به سفره امام حسین) کلیک کن 👇 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🗝 کلید حل تمام مشکلاتت حتی اگر حاجت محال داری اینجاست 👇 https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc
هدایت شده از تست هوش و ترفند
واسه حاجت روایی در ایام محرم بهت پیشنهاد میکنم بیای تو این کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc اینجا زندگیت دگرگون میشه 👇 https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc ❌پنج دقیقه دیگه پاک کردم عجله کن❌
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 5⃣1⃣ اكبر از تعجب نزديك است شاخ در بياورد. هيچ وقت تا به حال حاج همت را اين قدر گوش به فرمان نديده است. او مثل بچـه اي اختيـارش را داده اسـت بـه كربلايي. كربلايي هم يك جفت كتاني براي او خريد. آنگاه سوار ماشـين يـونس شدند و بازگشتند به طرف پادگان.آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظه اي فكر ميكند كـه بچـه‌هـا درِ گوشي به هم ميگويند :«حاجي كتاني نو به پا كرده! چرا؟ چـون فرمانـده لشـكر است...» يك نوجوان رزمنده دست بلند ميكند. اكبر ترمز ميكند و او را سوار ميكند. حاج همت، مدام به عقب برميگردد و به نوجوان نگاه ميكند. كربلايي متوجه نگاههاي او ميشود و كنجكاوانه نگاهش را دنبال ميكند. اكبر وقتي نگـاه آن دورا ميبيند، نوجوان را در آيينه از نظر ميگذراند. ناگهان چشم او به پوتينهاي كهنه و رنگ و رو رفتة نوجوان مي افتد. اكبـر، منظـور حـاج همـت را از نگاههـايش ميفهمد. ميخواهد چيزي بگويد كه كربلايي ميزند روي داشـبورد و مـيگويـد :«نگه دار اكبر آقا.» ـ نگه دارم؟ واسه‌ي چي؟ ـ تو نگه دار، حاجي خودش ميگويد واسه ‌ي چي. اكبر ترمز ميكند. كربلايي، رو به حاج همت ميكند و با لبخند مي گويد :«مـن پدر باشم و نفهمم تو دلِ پسرم چي ميگذرد؟ حـالا بـراي اينكـه راحتـت كـنم، ميگويم وظيفة من تا همين جا بود كه انجام دادم. از تو ممنونم كه حرفم را زمين نزدي و به احترام من، مقام خودت را زير پا گذاشتي. از حالا به بعد، ديگر تصميم با خودت است. هر كاري دوست داري، بكن... من راضي ام.» حرف كربلايي انگار آبي است كه روي آتش حاج همت ريخته شود. از ته دل مي خندد. كربلايي را در آغوش ميگيرد و مي بوسدش. آنگاه كتانيها را از پـايش درمي آورد و به سراغ نوجوان ميرود.اكبر و كربلايي، صداي حاج همت را ميشنوند كه ميگويد :«ايـن كتـانيهـا داشت پايم را داغان ميكرد. مانده بودم چه كارش كنم كه خدا تو را رساند.» برميگردد و در حالي كه پوتينهاي رنگ ورو رفته اش را به پا ميكند، ميگويد :«اصلاً پاهاي من ساخته شده براي همين پوتينها. خدا بده بركت...» لحظه اي بعد، حاج همت با همان پوتينها سوار ماشين ميشود. ماشين، در جادة پادگان پيش ميرود. ✳️ ظرفشوي نيمه شب هوا گرم است؛ گرمِ گرم. اكبر كه نَفَس مي كشد، احساس ميكنـد، يـك پهنـه شعلة آتش جلو صورتش گفته‌اند. به جاي هوا، انگار آتش استشمام ميكند. همة سلول هايش داغ ميشود. عرق از تنش مثل آب از آبكش بيرون ميريزد. يك سطل آب ميريزد روي سرش و باز به تاريكي چشم مي دوزد. نه؛ هيچ خبـري از حـاج همت نيست. اكبر كلافه است؛ هم از انتظارِ حاج همت، هم از گرما و هم از دسـت بعضـي نيروهاي ساختمان فرماندهي. هر روز يك نفر شهردار ساختمان است؛ يعني وظيفة نظافت و پذيرايي و شست وشو بر عهدة اوست. وقتي نوبت به بعضيها ميرسد، تنبلي مي كنند؛مثلاً ظرفهاي شام را تا صبح نمـي شـويند؛ نمونـه‌اش همـين حـالا. ظرفهاي كثيف را گذاشته‌اند جلو ساختمان و هـر چـه مگـس در پادگـان بـوده، دورش جمع شده است. البته هيچ وقت ظرفها تا صبح نشسـته نمانـده؛ چـرا كـه افرادي هستند كه نيمه شب به دور ازچشم همه برمي خيزند و ظرفها را مي شويند. ناراحتي اكبر هم از همين موضوع است. او ميگويد چرا عده‌اي بايـد جـور ديگران را بكشند. چندين بار اين گله را پيش حاج همت كرده امـا او هـم هـيچ وقت موضوع را جدي نگرفته است. حالا اكبر منتظر است تا حاج همت از شناسايي برگردد و اين بار تكليف قضيه را يكسره كند. اصولاً چرا عده‌اي بايد جور تنبلي عدة ديگري را بكشند؟ حالا كه تنبلها تنبيه نميشوند، پس چرا آن افراد تشويق نشوند؟ ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴کمک به مادر معلول و از کار افتاده در اولین شب جمعه‌ی ماه محرم ... مادر و دختری بدون سرپرست با هم زندگی می‌کنن مادر دچار معلولیت هست و با همین دست‌ هایی که در تصویر می‌بینید و معلولیت با نظافت منازل و کارگری زندگی رو سر میکردن متاسفانه به علت رماتیسم دیگه قادر به کار نیستن و برای معیشت و پرداخت بدهی هایی که دارن دچار مشکل هستن...! برای کمک به معیشت و پرداخت بدهی این خانواده با هر مبلغی می‌تونید شریک باشید شماره کارت‌ به‌نام خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
5041721113100847
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از تست هوش و ترفند
سلام؛ عزاداری ها قبول باشه امشب اولین شب جمعه‌ی ماه محرم هست بیاید به نیت فرج امام زمان(عج) و شادی ارواح اموات کمک حال ایشون باشیم. همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر ...💔 گزارش خیریه رو در کانال زیر ببینید. 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 6⃣1⃣ روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا مي پراند؛ ماشين حاج همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده ميشود و به طرف ساختمان مي آيـد. اكبـر بـه استقبالش ميرود. آن دو همديگر را در آغوش ميگيرند. ـ هيچ معلوم هست كجايي، حاجي؟ صبح تا حالا نصفه جان شدم ! عرق، لباسهاي حاج همت را خيس كرده است. مـيگويـد: «گفـتم كـه كـارم حساب و كتاب ندارد، اكبرآقا. تو نبايد منتظر من بماني، وقتش كه شـد، بخـواب.من هم يا مي آيم يا نمي آيم.» حاج همت به طرف شير آب ميرود و آبي به سر وصورتش مـي زنـد. همـان لحظه، اكبر به ياد چيزي مي افتد. رو ميكند به او و ميگويد: «حاجي جان، غذايت را گذاشته‌ام سر كتري. تا بخوري، من هم برگشته ام.» اكبر دوان دوان ميرود. حاج همت كه كمي خنـك شـده مـيرود بـه طـرف ساختمان. در راه وقتي ظرفها را ميبيند، به ياد حرفهاي اكبر مي افتد و سري تكان ميدهد و وارد ساختمان ميشود. 🔹🔹🔹🔹🔹 گرما از يك طرف و پشه و مگسها از طرفي ديگر بيداد ميكنند. حـاج همـت وقتي غذا به دهان ميگذارد، كلافه ميشود. احساس ميكند حفره هـاي بينـي اش به تنهايي قادر نيست اين هواي داغ را به ريه هايش برسانند. به همين خاطر، دست از غذا ميكشد تا از دهانش هم براي نفس كشيدن كمك بگيرد.از اتاق خارج ميشود. پشه ها لحظه اي راحتش نمي گذارند. هر نيشـي كـه بـه صورت داغ او فرو ميرود، انگار جانش را يكباره آتش ميزند. باز هم ظرفهـا را مي بيند؛ همچنين پشه ها و مگسهايي را كه در اطراف آن بـه پـرواز در آمـده انـدبدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي اكبر متوجه اش ميكند. اكبـر در حـالي كـه پنكـه اي در دسـت دارد، دوان دوان مي آيد. ـ حاجي، ببين چي واسه ات آورده ام... پنكه ! حاج همت با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آوردهاي. بعد از چندشب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.» بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آورده اي؟» اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن. راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت.حـاجي تـداركاتي گفـت: ايـن را گذاشته ام كنار براي حاج همت. برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.» اخم هاي حاج همت درهم ميرود. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر مي ماند تـا علـت ناراحتي اش را بپرسد. حاج همت، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد،ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك دارند شُرشُر عرق ميريزند... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف وبيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده لشكرشان هم مثل خودشان است.» اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده مريض بشوي، كار يك لشكر زمين مي ماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي يك لشكر عقب مي افتد.»اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات باز گردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـي افتـد. مي گويد: «آن ظرفها را ديدي؟» ـ آره، ديدم. ـ باز هم تنبلي كردند. ـ باز هم بهشان تذكر بده. اگر قبول نكردند، اشـكالي نـدارد... بگـذار صـبح بشويند. لابد خسته ميشوند ديگر... بگذار هر كس هر طور راحت است، كار كند.جنگ به اندازة كافي سختي دارد. نميشود از بچه ها توقع زيادي داشت. اكبر وقتي به اتاق باز ميگردد، حاج همت به خواب رفته است. پشه ها مدام به سر و گردنش مي نشينند و نيشش ميزنند و او مدام تكاني ميخورد و در خـواب بي قراري ميكند. اكبر دلسوزانه نگاهش ميكند.چفية سياهش را از دور گردن بـازميكند و از اتاق خارج ميشود. آن را زيـر شـير آب خـيس مـيكنـد، آبـش را مي چلاند و به اتاق باز ميگردد. اكبر، چفية مرطوب و خنك را روي صورت حاج همت ميكشد. حاج همت آرام ميشود. اكبر هم خسته و بيحال كنار او دراز ميكشـد. تصـميم مـيگيـرد از امشـب خودش به تنهايي ظرفشوي نيمه شب را تعقيب كند. پتوي خـود را بر مـي دارد و از اتاق خارج ميشود. جاي خود را بيرون از اتاق، كنار ظرفها مي اندازد. به اين اميدكه نيمه شب از سر و صداي ظرفها بيدار شود و او را شناسايي كند. نيش يك پشه، جان اكبر را آتش ميزند. از خواب ميپرد نه؛ خبري از ظرفهـا نيست مثل برق گرفته ها از جا ميپرد. كفشهايش را پايش ميكند و مـيدود. آهسـته خودش را پشت در مخفي ميكند و سرك ميكشد. لحظه‌ای بعد، يـك جـوان رامي بيند. اكبر دقت ميكند تا او را بشناسد؛ اما چفيه اي كه او بـه سـر و صـورتش بسته، مانع از شناسايي است. چفيه مشكي است؛ درست مثل چفية اكبر ! اكبر كه تازه جوان را شناخته است از شرم به شير آب پناه ميبرد و سـرش را ميگيرد زير شير! ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
گلزار پدر شد 🙈🙈😂 ❤️آیسان همسر محمد رضا گلزار با انتشار پستی اعلام کرد که باردار شده🤰😁😁😁🧑‍🍼🧑‍🍼 عکسهای جشن بارداریشون👼👼👇👇 https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60 ببین چقد تغییر کرده🙈🙈
هدایت شده از تست هوش و ترفند
صحبت کردن گلزار به زبون هندی اونم با کی؟؟؟😂😂😂🤣🤣 ترکونده واقعا این بشر خبر شوکه کننده ای که زنش داد😱😱😱😱 باورم نمیشه واقعا👇👇👇👇🙈 https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60 ویدیشو ترکونده همه جا رو😅😅😅🥴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍✨نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ 💛✨خــــدای مـــهــربــانــم 🤍✨هــرکــی در ایــن شــبـهــا 💛✨منتظر یـه نـشـونـه از تـوسـت 🤍✨بحق علمدار حسین علیه السلام 💛✨حضرت اباالفضل العباس علیه السلام 🤍✨نـــا امــیــد بــرنــگــردونــش 💛✨و همه ما را حاجت روا بفرما 🤍✨آمـــیــــن یــــا رَبَّ🤲 💛✨ان شــاالله بــه واسـطــه 🤍✨باب الحوائج علمدار حسین 💛✨حــاجــات شـمـا روا بـشـه 🤍✨شــبــتــون کـــربــلایــی
من فرزند زعفرانکار خراسان رضوی هستم🖐 شما از دلال خرید نمیکنید 😇 ارائه بهترین زعفران از خراسان ⚠️ اگر ارزون تر از ما پیدا کردی بهت هدیه میدم⚠️✔️ بزن رو گل ها و زعفران سال خونتو با قیمت باور نکردنی تهیه کن🤩👇 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ارسال از 👌✅ ارتباط با ما https://eitaa.com/joinchat/1051656474C59de89d382