فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بارالها🙏
دل همه ی هموطنانمان را شاد
و تنشون سلامت رویاهاشون را محقق
و شبشون را آروم بگردان
براتون ستاره ستاره قلب پر نور
وكهكشان كهكشان،عشق آرزومندم
این گلهای زیبا هم تقدیم به شما خوبان
شبتون غرق در عطر خدا
شب بخیر دوستان گلم🙏
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فرصــت دوباره برای معــلم شدن ✅
جذب مجدد با آزمون استخدامی 😍
با چه مدرکی میـخوای ثبت نام کنی؟
حــوزوی / لیســانس و بالاتر / دیپلم
روش بــزن تا شـــــرایط رو بــدونی👆
این فرصت دیــگه تکـرار نمیشه ⚠️
حتما عضو شو و پست سنجاق شده
رو کامل بخونید 👇
⚡️https://eitaa.com/joinchat/585826589Cd0a274a826
هدایت شده از تست هوش و ترفند
.
شروع برنامه مطالعاتی ۷۰ روزه 📝🔥
در کانال VIP مشاوره و تست برای
شروع قوی معلم شدن قرار گرفت👇
⚡️https://eitaa.com/joinchat/585826589Cd0a274a826
.
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
سلام بر ابراهیم 🔰
قسمت 2⃣7⃣
❇️ ما تو را دوست داريم
✳️ جواد مجلسي
پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اين بار نَقل همه مجالس توســلهاي ابراهيم به حضرت زهرا(س)بود. هر جا ميرفتيم حرف از او بود! خيلي از بچهها داستانها و حماســه آفرينيهاي او را در عملياتها تعريف ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س)انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا(س) بخواند.
شــب بود. ابراهيم در جمع بچه هاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد.
صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد. آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم! هــر چه ميگفتم: حرف بچهها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايدهای نداشت. آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم! ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم. قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز. ابراهيم ديگر بچهها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهرا(س)!!
اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاري كرد. من هم كه ديشب
قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچهها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم. ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت:
چيزي كه ميگويم تا زنده ام جايي نقل نكن. بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمي آمد، اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره(س)تشريف آوردند و گفتند:
نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.
❇️ عمليات زين العابدين(ع)
✳️ جواد مجلسي
آذر ماه 1361 بود. معمولا هرجا که ابراهيم مي رفت باروی باز از او استقبال میکردند. بسياري از فرماندهان، دلاوري وشجاعتهاي ابراهيم را شنيده بودند.يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولاني شد. بچهها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟! گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره. برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي. يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!گفتم: آره، چطور مگه؟! همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديمي هایُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست. بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه ها صحبت كنه. مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه. روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
کانالی که هر زن و شوهری باید داشته باشه🥰👇
https://eitaa.com/joinchat/1296695702Cb7f9909e41
هدایت شده از تست هوش و ترفند
اگه نماز قضا زیاد داری و فکر و خیالت رو مشغول کرده، کلمه نماز رو لمس کن بهت قول میدم خیالت راحت میشه 😍👇
🟢
🟢
🟢 🟢
🟢 🟢 🟢
🟢 🟢
🟢 🟢🟢🟢🟢🟢🟢
🟢 🟢 🟢
🟢 🟢🟢
🟢
اگه نماز قضا داری کلیک کن 😔👆
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
سلام بر ابراهیم 🔰
قسمت 3⃣7⃣
❇️ عمليات زين العابدين(ع)
✳️ جواد مجلسي
آذر ماه 1361 بود. معمولا هرجا که ابراهيم مي رفت باروی باز از او استقبال میکردند. بسياري از فرماندهان، دلاوري وشجاعتهاي ابراهيم را شنيده بودند.يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولاني شد. بچهها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟! گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره. برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي. يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!گفتم: آره، چطور مگه؟! همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديمي هایُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست. بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه ها صحبت كنه. مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه. روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم، در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم، گير ميكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكني. گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقیهاش را خودم ميرم. گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد. با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك الله اكبر بلند و يك بسمالله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد! به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نميدانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكلات حل ميشود.
٭٭٭
گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم! ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما مي آيم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم. تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد.هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه مي آمد. اما اين دفعه بر خلاف هميشه،
با لباس پلنگي و پيشاني بند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم
اسلحه دست گرفتي!؟خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه، شما با بچههاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم.چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپي جي زن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم. حالت بدي بود. اصلا آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در بالاي تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم.
يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقيها كاملا ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه ها حبس شده بود!هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه منوري شليك شد. بالاي سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
❗️راز ترسناک این عکس چیست؟
فاش شدن راز عکس بعد 100سال😱
🚫🔞هشدار
❌به افراد کم سن و سال توصیه نمیشود
عضو بشید تا از رازش مطلع شید👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675
هدایت شده از تست هوش و ترفند
رفیق اسم قشنگت چیه؟!!؟😍
بزن رو اسم قشنگت 👇🏻
زهرا ریحانه فاطمه معصومه
نرگس نگار عسل مریم
محمد رضا حسن حسین
علی مهدی مجتبی جواد
ندا محدثه مهدیه فرزانه
اگه اسمت بین اسم های بالا نیست پایین کلیک کننننن👇🏻😍😌
https://eitaa.com/joinchat/4043571216C4b08afd673
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب را بدون
افسوس امروز رفته
بدون آهِ گذشته تمام ڪن
به فردا فڪر ڪن ڪه
روزِ دیگرے است
دنیاتون بدون غم
فرداتون مملو ازخبرهاے خوش
شب زیباتون بخیر
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 استخدامی جدید آموزش و پرورش
دولت آقــای پزشـکیان با برگزاری آزمــون
مجــدد برای جــذب معــلم و ســرایدار تا
پایان سال موافقت کرد ✅
جزئیات آزمون ؛ منابع قبولی و شرایط
رو فقط در لینک زیر میتونید ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/585826589Cd0a274a826
اگر میخوایید معلم بشید،اصلا از دست
ندید روی لینک بالا بزنید و بعد گزینه
پیوستن رو بزنید☝️🔗
.
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴آقای کاظمی وزیر آموزش و پرورش:
آزمون جــدید برای جــذب معلم#دی_ماه
امســـال برگـــزار میگـــردد ✅
جزئیــات تکــمیلی خـبر و شــرایط آزمــون
رو در لینک زیر ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/585826589Cd0a274a826
برنامه جدید مطالعاتی در حال آماده
سازی هست ، جا نمونید 👆⚠️
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
سلام بر ابراهیم 🔰
قسمت 4⃣7⃣
هر لحظه نارنجك، يا گلولهای به سمت ما مي آمد. صداي ناله بچههاي مجروح بلند شد و...درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو مي آمد و پاي مرا گرفت! سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد. چهره اي كه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود.يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اكبر آرپيجي را شليک کرد.
من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند.
تقريبًا همه عراقيها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده! كار تصرف تپه مهم عراقيها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي دشمن اسير شدند. بقيه بچه ها به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو رفتيم. در بين راه به من گفت: بيخود نيست كه همه دوست دارند در عمليات با ابراهيم باشند. عجب شجاعتي داره!
نيمه هاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: عنايت مولا رو ديدي؟! فقط يه
الله اكبر احتياج بود تا دشمن فرار كنه!
٭٭٭
عمليات در محور ما تمام شد. بچههاي همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضي از گردانها، مجروحين و شهداي خودشان را جا گذاشتند! ابراهيــم وقتي با فرمانده يكــي از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد! خيلي عصباني بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم. ميگفت: شما كه مي خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچههاي گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروحها رو جا گذاشتيد، چرا ... با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. آنها تعدادي از مجروحين و شــهداي بجا مانده را طي چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازي لازم را انجام دهد.ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند.حتي پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متري سنگر عراقيها با شگردي خاص به عقب منتقل كردند! ابراهيم بعد از اين عمليات كمي كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم. چند هفتهاي تهران بود. او فعاليتهاي مذهبي و فرهنگي را ادامه داد.
❇️ روزهاي آخر
✳️ علي صادقي ،علي مقدم
آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگي خيلي خوشحال بود.
ميگفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. بعد گفت: امشــب چقدر چشمهاي منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش براي ما هم هست. من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا ميكني كه گمنام باشي!؟ منتظر اين ســؤال نبود. لحظهای ســكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتي گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! ولي باز جوابي را كه ميخواستم نگفت. چند هفتهاي با ابراهيم در تهران مانديم. بعد از عمليات و مريضي ابراهيم، هر شب بچهها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچههاي هيئتي و رزمنده است.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرعهکشی تمدید شد 😍😍
شروع جایزه باران ویژه افرادی که امروز وارد کانال بشن 😘😘😘
https://eitaa.com/joinchat/395248038C7aae282c50
جایزه برای همهی مشتریان بدون استثنا‼️
جایزه نقدی و سکه های پارسیان 😍🥳🥰
ارسال رایگان همراه بیمه
https://eitaa.com/joinchat/395248038C7aae282c50
طلای کم اجرت و بدون اجرت
هدایت شده از تست هوش و ترفند
اگه نماز قضا زیاد داری و فکر و خیالت رو مشغول کرده، کلمه نماز رو لمس کن بهت قول میدم خیالت راحت میشه 😍👇
🟢
🟢
🟢 🟢
🟢 🟢 🟢
🟢 🟢
🟢 🟢🟢🟢🟢🟢🟢
🟢 🟢 🟢
🟢 🟢🟢
🟢
اگه نماز قضا داری کلیک کن 😔👆
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
سلام بر ابراهیم 🔰
قسمت 5⃣7⃣
دي مــاه بود. حــال و هواي ابراهيــم خيلي با قبل فرق كــرده. ديگر از آن
حرفهاي عوامانه و شوخيها كمتر ديده ميشد! اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند. ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه آرزوي همه بچه ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري
داشت. در تاريكي شب با هم قدم ميزديم. پرسيدم: آرزوي شما شهادته، درسته؟!
خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره اي از آرزوي من است، من ميخواهم چيزي از من نماند. مثل ارباب بي كفن حســين(ع) قطعه قطعه شوم. اصلا دوست ندارم جنازهام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم.
دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد،
نميخواهم مزار داشته باشم. بعد رفتيم زورخانه، همه بچهها را براي ناهار فردا دعوت كرد. فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد!
بعد از نماز با صداي زيبا دعاي فرج را زمزمه كرد. يكي از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه!
در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره(س) بــود. در ادامه
ميگفت: به ياد همه شــهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارند،
هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمندهها ياد ميكرد.
٭٭٭
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكي توكوچه داد زد: حاج علي خونهاي!؟
آمدم لب پنجره. ابراهيم و علي نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در.
ابراهيم و بعد هم علي را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. هوا خيلي ســرد بود. من تنها بودم. گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه،
زحمت نكش. گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصري را آماده كردم. گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاري نداريد همين جا بمانيد، كرسي هم به راهه. ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توي اين سرما با شلوار كردي راه ميري!؟سردت نميشه!؟ او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسي! من هم با علي شروع به
صحبت كردم. نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بي مقدمه گفت: حاج علي، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبيني؟!توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه اي به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضي از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبي دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داري! ســكوت فضاي اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علي گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
#چاقی_صورت فقط با ۱۰هزار تومن 🤩
بدون عوارض فقط با تخم مُرغ 🥚😳
نتیجه گیری ۳ روزه 👀
۲ تا دونه تخم مرغ بردار بیار 🏃
راهکارشو اینجا گذاشتم 😍کلینیکای #زیبایی ببینن شاکی میشن ازم👇
https://eitaa.com/joinchat/1417281725C4792b6a454
لُپاتو مثل سیب سرخ گُل بنداز👆😁
هدایت شده از تست هوش و ترفند
خاطرات یک زن زندانی...
شوهرم دکتر بود
هفته ای یک شب منو به زور میفرستاد خونه مادرش تا پیشش بمونم
ولی خودش نمیومد،
یه روز بهش مشکوک شدم و یواشکی برگشتم خونه
اما با چیزی که دیدم بالا آوردم و عق
زدم چون اون داشت...
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
روایتی واقعی👆🏻👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این "شب زیبای تابستانی"
از خدای مهربان
براتون یک حس قشنگ
یک شادی بی دلیل
یک نفس عطر خدا
دنیا دنیا آرزوهای خوب
و "آرامش" خواستارم...
شبتون خوش و در پناه خدا
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔴 استخدامی جدید آموزش و پرورش
دولت آقــای پزشـکیان با برگزاری آزمــون
مجــدد برای جــذب معــلم و ســرایدار تا
پایان سال موافقت کرد ✅
جزئیات آزمون ؛ منابع قبولی و شرایط
رو فقط در لینک زیر میتونید ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/585826589Cd0a274a826
اگر میخوایید معلم بشید،اصلا از دست
ندید روی لینک بالا بزنید و بعد گزینه
پیوستن رو بزنید☝️🔗
.
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴آقای کاظمی وزیر آموزش و پرورش:
آزمون جــدید برای جــذب معلم#دی_ماه
امســـال برگـــزار میگـــردد ✅
جزئیــات تکــمیلی خـبر و شــرایط آزمــون
رو در لینک زیر ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/585826589Cd0a274a826
برنامه جدید مطالعاتی در حال آماده
سازی هست ، جا نمونید 👆⚠️
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
سلام بر ابراهیم 🔰
قسمت 6⃣7⃣
❇️ فكه آخرين ميعاد
✳️ علي نصرالله
نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.
رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي بودند. بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي آمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد.
حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد از ســلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال ميشيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچههاي اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه.بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد.
حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود. غروب به يكي از ديدگاههاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص،
منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مينوشت. تعدادي از بچه ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم ميخواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرماندههان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره. خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست.
٭٭٭
فــردا عصــر بچه هــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت
رسول(ص) يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.همه آماده حركت به سمت فكه بودند. از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او ملكوتي شده بود! صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيه اي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي! نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره. اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند، طوري شده كه توي بهشت زهرا(س) بيشتر از تهران رفيق داريم.
مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🅾️ اگر گروه خونی خود را میدانید !
کافیست روی گروه خونی خود کلیک کنید تا ببینید چه بیماریهایی با گروه خونی شما ارتباط دارند🔻
گروه خونیتان را لمس کنید 💚👇
👈گروه خونی +O🩸
👈گروه خونی O-🩸
👈گروه خونی A+🩸
👈گروه خونی A-🩸
👈گروه خونی B+🩸
👈گروه خونی B-🩸
👈گروه خونی AB+🩸
👈گروه خونی AB-🩸
👈گروه خونیم رو نمیدونم🩸
فقط گروهِ ب B+ 😱⭕️👆
https://eitaa.com/joinchat/1855062300C9222a8364c
مواظب باشید درست لمس کنید❌✅👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴 اگر مقداری پول داری و نمیدونی کجا سرمایه گذاری کنی که هم ارزش پولت حفظ بشه و هم سود خوبی ببری کلمه پول رو لمس کن بهت قول میدم تا آخر عمرت دعام میکنی👇
🌺
🌺 🌺
🌺 🌺🌺 🌺
🌺 🌺 🌺🌺🌺🌺
🌺 🌺 🌺
🌺🌺🌺 🌺 🌺🌺
🌺
⛔️ظرفیت محدود⛔️
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
سلام بر ابراهیم 🔰
قسمت 7⃣7⃣
ابراهیم نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما،
خوشگلترين شهادت رو ميخوام!
بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از گوشه چشمش جاري شد. ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته.
گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك ميكني. گفت: نه، من ميخوام با بسيجيها باشم. بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقيها ميگيريم! حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره ابراهيم بود. بي اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظهاي در اين حالت بودند.
گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است. بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما! چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه. ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم. حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور ميكنند. من با يك ســري از فرماندهها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم ميريم. تو هم با ما بيا. ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچههاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه نداره!؟ حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي. ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچههاي گردانهايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
❇️ والفجرمقدماتي
✳️ علي نصرالله
گردان كميل، خط شــكن محور جنوبي و ســمت پاســگاه بــود. يكي از فرماندهان لشکر آمد و براي بچه هاي گردان شروع به صحبت كرد: برادرها، امشب براي عمليات والفجر به سمت منطقه فكه حركت ميكنيم، دشمن سه كانال بزرگ به موازات خط مرزي، جلوي راه شما زده تا مانع عبور شــود. همچنين موانع مختلف را براي جلوگيري از پيشروي شما ايجاد كرده. اما انشاءالله با عبور شما از اين موانع و كانالها، عمليات شروع خواهد شد. با استقرار شما در اطراف پاسگاه ُ هاي مرزي طاووسيه و رشيديه، مرحله اول كار انجام خواهد شد. بعد بچههاي تازه نفس لشکر سيدالشهدا (ع) و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد. ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راههاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه
خط شكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيدرسيد.
صحبتهايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت.روضه حضرت زينب (س) را شروع كرد.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝