eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/havase/9241 https://eitaa.com/havase/9253 https://eitaa.com/havase/9264 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از سخنان بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨شرط بندی علی ضیا و شجاعی مهر بر سر محصولات این داروسازی 🕊تقدیر از مخترع جوان ایرانی در شبکه های صدا و سیما 👨🔬👩🔬تولید شده زیر نظر متخصصین انجمن علمی طب سنتی ایران و سازمان غذا و دارو با استفاده از گیاهانی نظیر آرگان ، آووکادو و آلوئه ورا 💯گیاهی و طبیعی🌱 0️⃣3️⃣ سال سابقه در زمینه درمان مشکلات پوست و مو ♻️دارای گواهینامه بین المللی GMP ✉️ درمان قطعی مشکلات پوستی نظیر چین و چروک ، لک ، جوش و تیرگی ارسال عدد 10 ✉️ درمان قطعی ریزش و رویش مجدد مو و رفع سفیدی و سیاه کننده دائمی مو ارسال عدد 30 ⏱راستی تخفیف ویژه این هفته رو از دست نده⏱ ☎️برای ارتباط با کارشناسان پوست و موی ما کد مورد نظر رو به سامانه 10006189 پیامک کنید☎️
💐💐💐💐
💚❤️ رمان من با تو❤️💚
کانال ماه تابان
﴾﷽﴿ کوله ی مشکی رنگم رو روی زانوهام گذاشتم،عاطفه جلو کنار برادرش نشست. امین دستش رو گذاشت روی دند
﴾﷽﴿ نگاهم به لقمه هایی که زیر میز گذاشته بودم افتاد. صدای معده م رو میشنیدم،آب دهنم راه افتاد. خانم مرادی برای توضیح دادن مسئله پای تخته رفت. فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم کردم و مشغول خوردن لقمه م شدم. یه چیز نوک تیز از پشت وارد کمرم شد. انقدر ناگهانی بود که مثل دیونه ها جیغ کشیدم! همه ی کلاس سرشون رو به سمتم برگردوند. خانم مرادی با اخم گفت:چه خبره اون پشت؟! دهنم پر بود،به زحمت محتوای داخل دهنم رو قورت دادم. نگاهی به محدثه و نازنین که پشتم نشسته بودن انداختم. رنگشون پریده بود،خانم مرادی با کسی شوخی نداشت! خیلی سخت گیر و کم حوصله بود،کافی بود بگم بچه ها شوخی کردن! خانم مرادی داشت به سمتمون می اومد. سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسک! صدام قطع نشده همه ی بچه ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ کشیدن. خانم مرادی خواست چیزی بگه که عاطفه سریع گفت:اونا ها،داره میره زیر میزا. چند تا از بچه ها از کلاس رفتن بیرون. خنده م گرفته بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم! مثل بقیه با عجله دوییدم به سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روی میزها پرید! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،از کلاس خارج شدم و گوشه ی سالن نشستم. عاطفه هم با خنده اومد کنارم نشست و گفت:دمت گرم! یه آبی ام از تو آب گرم شد هین هین! _چه خبره اینجا؟! صدای خانم فاطمی،مدیر مدرسه بود. سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمی نگاهی به من و چند تا از بچه هایی که تو سالن بودیم انداخت و گفت:هدایتی توام؟! لب هام رو باز کردم چیزی بگم که عاطفه با لحن طلبکار گفت:خانم این چه وضعشه؟! هر روز سوسک و مارمولک و عقرب! از پررویی عاطفه هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود سرم رو پایین انداختم! عاطفه ادامه داد:این هدایتی رو ببینید! بیچاره انقد که از سوسک میترسه از داعش نمیترسه! با زانوش محکم به پشت زانوم زد! پام خم شد باعث شد بشینم. عاطفه شونه هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسک اومد کم مونده بود غش کنه! دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع کردم به خندیدن. عاطفه با نگرانی گفت:فدات شم هانیه گریه نکن! سوسکه دیگه! دیگه نمیتونستم نفس بکشم،خنده هام شدت گرفت،بدنم از شدت خنده می لرزید. صدای خانم فاطمی رو شنیدم:هدایتی چی شد؟! چرا می لرزی؟! دستی روی شونه م نشست. _هدایتی حالت خوبه؟! _یکی بره آب بیاره! سرم رو چسبوندم به دیوار،عاطفه خدا ازت نگذره الان میگن دخترِ مشکل داره! نازنین گفت:دورشو خلوت کنید. عاطفه دستم رو گرفت و کنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینه چه ریزه! بشکن ببین چه تیزه! دست هام رو از روی صورتم برداشتم،عاطفه و نازنین زیر بغلم رو گرفتن. نازنین گفت:بریم یه آبی به صورتت بزن حالت جا بیاد! خانم فاطمی و مرادی با نگرانی نگاهم میکردن. خانم فاطمی به صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟! با بی حالی ساختگی گفتم:نه! نه! یکم ترسیدم! دیگه نایستادیم،عاطفه و نازنین آروم به سمت حیاط می بردنم. به حیاط که رسیدیم عاطفه نگاهی به پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت. با حرص گفت:چه خوششم اومده! نازنین شروع کرد به خندیدن،عاطفه خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیه وقتی مرد! نشستم روی زمین و راحت زدم زیر خنده. از ته دل! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ کاسه ها رو گذاشتم کنار دیگ آش،عاطفه همونطور که آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایی میگفت،ملاقه رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسه دیگه،دوساعته داری هم میزنی بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو کنار! _هانی بی عصاب شدیا،حرص نخور امین نمی گرتت! _لال از دنیا بری! شروع کردم به هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو به من برسون! امین پسر همسایه دیوار به دیوار که از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفه گفت امین فقط چادر رو قبول داره چادری شدم، عاطفه گفت امین نمازش اول وقته نمازم یک دقیقه این ور اون ور نشد،عاطفه گفت امین قرمه سبزی دوست داره و من به مامان میگفتم نذری قرمه بپزه تا براشون ببرم! عاطفه گفت امین.....و من هرکاری میکردم برای امین! مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشه! با احساس حضور کسی سرمو بالا آوردم،امین سر به زیر رو به روم ایستاده بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستی به ریشش کشید و گفت:میشه منم هم بزنم؟ ملاقه رو گذاشتم تو دیگ و رفتم کنار،امین شروع کرد به هم زدن منم زیر چشمی نگاهش میکردم داشتم نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گره خورد،امین هول شد و ملاقه رو پرت کرد زمین! زیر لب استغفراللهی گفت و خواست بره سمت در که پاش به ملاقه گیر کرد و خورد زمین،خنده م گرفت با صدای خنده و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم. تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا کمک نمیخوان! با عجله رفتم داخل خونه و دور از چشم همه از پنجره به حیاط نگاه کردم،عاطفه داشت میخندید و زن های همسایه به هم یه چیزایی میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همه فهمیدن! امین بلند شد،فکرکردم باید خیلی عصبانی باشه اما لبخند رو لبش متعجبم کرد! سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بکشم! حالا درموردم چه فکرایی میکرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از کنار پنجره برم! امین لبخندی زد و به سمت عاطفه رفت،در گوشش چیزی گفت،عاطفه لبخند به لب داخل خونه اومد! با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدی خونه زمین نخورده باشی نگران بودن! قلبم وحشیانه می طپید،امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟! _اوهوم زن داداش! احساس میکردم کم مونده غش کنم،نفسمو با شدت بیرون دادم! دوباره حیاط رو نگاه کردم که دیدم نگاهش به پنجره س،با دیدن من هول شد و سریع به سمت در رفت اما لیز خورد دوباره صدای خنده زن ها بلند شد،با نگرانی و خنده از کنار پنجره رفتم! عاطفه گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد! عاطفه که از پله ها پایین رفت همونطور که دستم رو قلبم بود گفتم:خدانکنه. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ! _خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟ منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے! همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے! خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت:گیر ڪردین؟ عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ! خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن. _الان میگم امین بیاد ڪمڪتون! عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ! خالہ فاطمہ بلند شد. _خود دانے! عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست! دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم! _عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها! عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر! صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟ صداے قلبم بلند شد،دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم! _بیا تو داداش! امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم! نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت:ڪجاشو مشڪل دارید؟ عاطفہ خمیازہ اے ڪشید. _هانے من حال ندارم تو بهش بگو! دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم! بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:عہ...خب.... دفترمو گرفتم جلوش. _اینا رو مشڪل داریم! امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم! عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟! عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم بزنم! بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت! قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون! _تو ڪجا؟! نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو! آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم! امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار میڪنے؟ با تعجب سرمو بلند ڪردم. _من؟!فرار؟! ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم _اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید! از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ✳️ نظرات خود در مورد رمان ارسال کنید⬇️⬇️ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💚❤️رمان من با تو❤️💚
همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم،سنگ ڪوچیڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد! با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:خاڪ تو هِد خرخونت! _آزار دارے؟ لبخند دندون نمایے زد. _اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے! ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میڪرد! درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم! _هوے هوے ڪجا؟! برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم،سریع سرش رو دزدید. صداے آخ مردے اومد،با چشماے گرد شدہ نگاهش ڪردم! _عاطفہ ڪے بود؟ عاطفہ با لحن گریہ دار گفت:داداشمو ڪشتے قاتل! رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم،تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ ڪتاب هم ڪنارش افتادہ!زیر لب خاڪ بر سرمے گفتم! عاطفہ طلبڪارانہ گفت:بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ،هانیہ رو اذیت نڪن.... امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت:من ڪے گفتم هانیہ؟! نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت:من گفتم خانم هدایتے! لبم رو بہ دندون گرفتم،گندت بزنن هانیہ،هرچے فحش بلد بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم:چیزے شد؟ بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد،تند تند گفتم:بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید،میخواستم عاطفہ رو بزنم،آقاامین ببخشید! با گفتن اسمش سرخ شدم،ڪتابمو گرفت سمتم و گفت:این براے درس خوندنہ نہ وسیلہ رزمے! بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم،خیلے عصبے بود مگہ از قصد ڪردم؟!عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت شد! زیر لب گفتم:بازم عذر میخوام دیگہ.... ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم،از تو فریزر چندبستہ یخ برداشتم،دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم:عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر! صداے امین اومد:عاطفہ داخلہ،صداش ڪنم؟ با دلخورے گفتم:نہ خیر! یخ ها رو گذاشتم رو دیوار. _اینا رو بذارید رو سرتون! با لحن آرومے گفت:خانمِ ہ...هانیہ خانم؟! با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ ها رو برداشت و بہ حیاط نگاه ڪرد! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت میڪشیدم،اوایل آذر بود و هواے پاییزے بدترم میڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و پرت ڪردم سمت پنجرہ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر میڪنن؟!عاشق دلخستہ م ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے!بذار دوتا همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم. _ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟ نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت:اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم:بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:چے شد عاطفہ؟ پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش میڪرد،خواستم از رو تخت برم پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم ڪہ دارہ! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ! _میرے خونہ تون یا بیام؟! یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ عاطفہ گفت:برو تو! عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشتم سمت من. _شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے! هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم،خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستشہ! با تعجب گفتم:خودنویسم!فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود گفت:دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمیداشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم! با حالت بدے گفت:ڪیو دید میزنے؟ با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود،بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم،میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟! حتما فڪرڪردہ با اون پسرہ بودم! با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ،چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن،از بین صداها،صداے امین رو تشخیص دادم! با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے امین رو گرفتہ بود و میڪشید بقیہ پسرهمسایہ رو گرفتہ بودن،عاطفہ با ترس داشت نگاهشون میڪرد رفتم ڪنارش. _چے شدہ؟! عاطفہ برگشت سمتم. _هانیہ چے ڪار ڪردے؟! با تعجب گفتم:من؟!من چے ڪار ڪردم؟! مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت:امین دارہ دعوا میڪنہ؟! خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط،عاطفہ دویید سمت امین،مادرم رفت ڪنارشون. قرار بود همیشہ جلوے امین اینطورے باشم ڪے قرار بود بتونم مثل آدم رفتار ڪنم؟! خواستم برم داخل خونہ ڪہ صداے ڪسے باعث شد برگردم! _یہ شمارہ دادم قبول نڪردے تموم شد رفت واسہ من آدم میفرستے؟! جوابے ندادم! دوبارہ داد ڪشید:هوے با توام! با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزے بگم ڪہ امین اومد جلوے در! _صداتو براے ڪے بالا بردے؟! بدون توجہ بهش با عصبانیت گفتم:آقاے حسینے من خودم زبون دارم! با بهت نگاهم ڪرد،چرا احساس میڪردم دلخورہ بہ جاے آقاامین گفتم آقاے حسینے؟! همسایہ ها پسر رو ڪشیدن ڪنار،رفتم سمت امین _من متاسفم،باید بہ خانوادم اطلاع میدادم تا اینطورے نشہ! سرشو انداخت پایین پوزخندے زد و آروم گفت:یہ دختر بچہ بیشتر نیستے! سرش رو بلند ڪرد و زل زدم تو چشم هام! قلبم داشت میزد بیرون نگاهش بہ قدرے برندہ بود ڪہ تمام بدنم رو بہ لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم هاے من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود ڪہ تو این جنگ نابرابر ڪم آورد و خیرہ زمین شد. _هانیہ ڪاش میفهمیدے من امینم نہ آقاے حسینے... خدایا قلبم دیگہ توان نداشت گفت هانیہ و رفت،من رو بہ چالش سختے ڪشوند،از اون روز ماجرا شروع شد... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💚رمان من با تو❤️💚
﴾﷽﴿ با خستگے نگاهم رو از ڪتاب گرفتم. _عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ! سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم رسیدیم جلوے درشون،مادرم و خالہ فاطمہ رفتہ بودن ختم،قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا،عاطفہ در رو باز ڪرد،وارد خونہ شدیم خواستم چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونہ س،حواسش بہ ما نبود،سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ میخوند! _ارباب خوبم ماہ عزاتو عشقہ،ارباب خوبم پرچم سیاتو عشقہ... چرا با این لحن و صدا مداح نمیشد؟!ناخودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چاے و صداے امین لخند نشست روے لبم! عاطفہ رفت سمتش. _قبول باشہ برادر! امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزے بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از آشپزخونہ بیرون رفت! سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم! عاطفہ بلند گفت:خب حالا دختر چهاردہ سالہ!نخوردیمت ڪہ یہ تے شرت تنتہ! روے گاز رو نگاہ ڪردم،املت میپخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهے بہ گاز انداخت و گفت:حواسم نبود روزہ س! _چیز دیگہ اے نیست بخورہ؟ _چہ نگران داداش منے! با حرص ڪوبیدم تو بازوش،از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز. _اینم آش رشتہ،نگرانیت برطرف شد هین هین؟ _بے مزہ! امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندے پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو حیاط! عاطفہ مشغول چیدن سینے افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت:بیین عاطے جونت چہ ڪردہ! نگاهے بہ سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہ اے ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا محمد امین نگاہ ڪردم! _این چیہ؟! _از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم! سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند،سینے رو گذاشت جلوش. _امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ! با تعجب نگاهش ڪردم بے توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازے ڪرد دوبارہ گفت:هانے باید یادم بدے چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم! انگشت اشارہ م رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے میڪشمت! با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد:هانیہ خانم! لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت چراغ سبز نشون میدہ!بمیرے عاطفہ! _ممنون لطف ڪردید! مِن مِن كنان گفتم:ڪارے نڪردم،قبول باشہ! دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے روے لبش بود! لبخندے ڪہ براے اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد به:یا محمد امین! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ مثل فنر بالا و پایین میپریدم،شهریار با تاسف نگاهم ڪرد و سرے تڪون داد! رو بہ مادرم گفت:مامان بیا دخترتو جمع ڪن حالا انگار دڪترا گرفتہ! مادرم با جانب دارے گفت:چے ڪار دارے دخترمو؟!بایدم خوش حال باشہ،معدل بیست اونم امسال چیز ڪمے نیست! براے شهریار زبون درازے ڪردم و دوبارہ نگاهے بہ ڪارنامہ م انداختم،میخواستم هرطور شدہ امین بفهمہ امتحان هام رو عالے دادم!صداے زنگ در اومد شهریار بہ سمت آیفون رفت. _هانیہ بدو قُلت اومد! با خوشحالے بہ سمت حیاط رفتم،عاطفہ اومد،قیافہ ش گرفتہ بود با تعجب رفتم سمتش! _عاطے چے شدہ؟! با لحن آرومے گفت:یڪم امتحانا رو خراب ڪردم میترسم خرداد بیوفتم! عاطفہ ڪسے نبود ڪہ بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشہ،حتما چیزے شدہ بود! با نگرانے گفتم:اتفاقے افتادہ؟ سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! شهریار وارد حیاط شد همونطور ڪہ بہ عاطفہ سلام ڪرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت! سریع شالم رو سر ڪردم،نمیدونم چرا دلشورہ داشتم! نڪنہ براے امین اتفاقے افتادہ بود؟ با تردید گفتم:براے امین اتفاقے افتادہ؟ _نہ بابا از من و تو سالم ترہ!هانیہ اومدم بگم فردا نمیام مدرسہ بہ معلما بگو! نگرانے و ڪنجڪاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم:خب بگو چے شدہ؟جون بہ لبم ڪردے! همونطور ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:گفتم ڪہ چیزے نیست حالا بعدا حرف میزنیم! در رو باز ڪرد،دیدم امین پشت درِ نفس راحتے ڪشیدم! امین سرش رو انداخت پایین و گفت:ڪجا رفتے؟بدو مامان ڪارت دارہ! امین سلام نڪرد!مثل همیشہ نبود! با تعجب نگاهشون ڪردم شاید مسئلہ خصوصے بود ولے مگہ من و عاطفہ خصوصے داشتیم؟! عاطفہ با بے حوصلگے گفت:تازہ اومدم انگار از صبح اینجام! تعجبم بیشتر شد ڪم موندہ بود عاطفہ داد بڪشہ! امین با اخم نگاهش ڪرد،عاطفہ برگشت سمتم. _خداحافظ هین هین! هین هین گفتن هاش با انرژے نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشہ نبود،یڪ دنیا حس بد اومد سراغم! با زبون لبم رو تر ڪردم. _خداحافظ! امین خواست در رو ببندہ ڪہ با عجلہ گفتم:راستے سلام! تحمل بے توجهیش رو نداشتم،ڪمے دو دل بود دوبارہ نیت ڪرد در رو ببندہ،با پررویے و حس اعتماد بہ نفس ڪہ انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم:جواب سلام .... نذاشت ادامہ بدم با لحنے سرد ڪہ از سرماے ڪلماتش تمام وجودم یخ بست گفت:علیڪ سلام،جواب سلام واجبہ اما سلام ڪردن واجب نیست! صداے وحشتناڪ بستہ شدن در تو گوشم پیچید،باورم نمیشد این امین بود اینطور رفتار ڪرد!ذهنم از سوال هاے بے جواب درموندہ بود این امین،امینے نبود ڪہ با عشق گفت هانیہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ ‌ ڪتاب رو گذاشتم تو ڪیفم،نمیتونستم درس بخونم،تو شوڪ رفتار دیروز امین و عاطفہ بودم!نمیخواستم فڪر و خیال ڪنم،مشغول سالاد درست ڪردن شدم،مادرم وارد خونہ شد همونطور ڪہ چادرش رو آویزون میڪرد گفت:هانیہ بلا،چرا بہ من نگفتے؟ با تعجب نگاهش ڪردم. _چیو نگفتم مامان؟ رو بہ روم ایستاد _قضیہ امین! بدنم بے حس شد،بہ زور آب دهنم رو قورت دادم،زل زدم بہ چشم هاش. _چہ قضیہ اے؟! _یعنے تو خبر نداشتے؟ _نمیفهمم چے میگے مامان! _قضیہ خواستگارے دیگہ! نفسم بند اومد،خواستگارے چہ صیغہ اے بود؟! بہ زور گفتم:چہ خواستگارے اے؟! _امشب خواستگارے امینہ! خواستگارے؟امین؟!ڪلمات برام قابل هضم نبود،براے قلب بے تابم غریبہ بودن،قلبے ڪہ بہ عشق امین مے طپید،با صداے امین جون میگرفت،مگہ دوستم نداشت؟مگہ نگفت هانیہ؟هانیہ اے ڪہ چاشنیش یڪ دنیا عشق بود؟غیر ممڪن بود! _هانیہ دستتو چے ڪار ڪردے؟! انقدر وجودم بے حس شدہ بود ڪہ نفهمیدم دستم رو بریدم!اما این دستم نبود ڪہ بریدہ شد این رشتہ عشق من بہ امین بود ڪہ پارہ شدہ بود،باید مطمئن میشدم،با سردرگمے و قدم هاے لرزون رفتم سمت ظرف شویے تا آب سرد بگیرم بہ قلب آتیش گرفتم پس انگشتم رو گرفتم زیر آب! _ام ..چیزہ..حالا خالہ فاطمہ ڪے رو در نظر گرفتہ؟ _فاطمہ خودشم تعجب ڪردہ بود،امین خودش دخترہ رو معرفے ڪردہ از هم دانشگاهیاشہ! قلبم افتاد،شڪست،خورد شد! لبم رو بہ دندون گرفتم تا اشڪ هام سرازیر نشہ،داشتم خفہ میشدم! حضور مادرم رو ڪنارم احساس ڪردم. _هانیہ خوبے؟رنگ بہ رو ندارے! چیزے نگفتم با حرف بعدیش انگار یڪ سطل آب سرد ریختن رو سرم! _فڪرڪردم دلبستگے دورہ نوجوونیت تموم شدہ! از مادر ڪے نزدیڪ تر؟! ساڪت رفتم سمت اتاقم،میدونستم مادرم صبر میڪنہ تا حالم بهتر بشہ بعد بیاد آرومم ڪنہ! تمام بدنم سست شدہ بود،طبق عادت همیشگے حیاطشون رو نگاہ ڪردم و دیدمش با... با ڪت و شلوار.... چقدر بهش میومد!نگاهم همراہ شد با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدنمون،نگاهش سرد نبود اما با احساس هم نبود بلڪہ شڪے بود بین عشق و چیزے ڪہ نمیتونستم بفهمم! این صحنہ رو دیدہ بودم تو خوابم،سرڪلاس،موقع غذا خوردن اما قرار بود شب خواستگارے مون باشہ،من با خجالت از پشت پنجرہ برم ڪنار،امین سرش رو بندازہ پایین و لبخندے از جنس عشق و خجالت و خوشحالے بزنہ،بیان خونہ مون همونطور ڪہ سر بہ زیرِ دستہ گل رو بدہ دستم بعد.... دیگہ نتونستم طاقت بیارم زانو زدم داشتم خفہ میشدم احساس میڪردم تو وجودم آتیش روشن ڪردن،بہ پهناے تمام عاشقانہ هام گریہ ڪردم گریہ اے از عمق وجود دخترانہ ام در حالے ڪہ دستم روے قلبم بود و با هق هق نالہ ڪردم:آخ قلبم...💔 ... فردا ظهر❤️ نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💚رمان من با تو❤️💚
﴾﷽﴿ مادرم ڪہ از اتاق بیرون رفت،سریع از روے تخت خواب بلند شدم،ساعت دہ بود هنوز برنگشتہ بودن،خدایا روزے هزارتا صلوات میفرستم ماہ رمضون و ماہ محرم بہ فقرا غذا میدم بهش جواب رد بدن! با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم. همونطور زل زدہ بودم بہ حیاطشون،چند دقیقہ گذشت نمیدونم چند دقیقہ ولے گذشت! خالہ فاطمہ و عمو حسین وارد حیاط شدن پشت سرشون عاطفہ و امین وارد شدن،نفسم بند اومد ڪاش میفهمیدم چے شدہ؟! همہ رفتن داخل خونہ اما امین نشست روے تخت! ڪتش رو درآورد و گذاشت ڪنارش،انگار ناراحت بود خدایا یعنے بهش جواب منفے دادن؟! بے اختیار آروم خندیدم،نیم رخش رو میدیدم،با اخم بہ زمین زل زدہ بود دستے بہ ریشش ڪشید و ڪلافہ سرش رو بلند ڪرد اما بہ رو بہ رو خیرہ شد! چشماش رو بست و سرش رو تڪیہ داد بہ دیوار،زیر لب چیزایے میگفت! از خوشحالے نمیدونستم چے ڪار ڪنم حتما جواب رد دادن ڪہ حالش خوب نیست! خدایا عاشقتم،یعنے میشہ؟! قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روش اما دستم تندتر میلرزید! دستم رو مشت ڪردم و نفس عمیقے ڪشیدم،هانیہ آروم باش هانیہ چیزے نیست! نمیخواستم منو ببینہ اما پاهام اجازہ نمیدادن از ڪنار پنجرہ برم،چشم هام میخ شدہ بودن روش! چشم هاش رو باز ڪرد و بے حال برگشت سمتم یادم رفت نفس بڪشم! لبم رو گاز گرفتم،هانیہ چرا ایستادے؟تا ڪے میخواے ڪوچیڪ بشے؟! ساڪت من دوستش دارم! اما امین با دیدنم تعجب نڪرد! از روے تخت بلند شد و رفت داخل خونہ! قلبم گرفت،این چہ رفتارے بود؟! چند لحظہ بعد دوبارہ برگشت،صداے موبایلم باعث شد از ڪنار پنجرہ فرار ڪنم! با تعجب بہ صفحہ موبایلم ڪہ شمارہ عاطفہ روش افتادہ بود نگاہ ڪردم با تردید جواب دادم:بلہ! جوابے نداد صداے نفس ڪشیدنش مے اومد،صداے نفس ڪشیدن امین! با تعجب رفتم جلوے پنجرہ،ایستادہ بود نزدیڪ دیوارمون و موبایل رو بہ گوشش چسبوندہ بود! صداش پیچید:نڪن هانیہ نڪن! سرش رو بلند ڪرد و نگاهم ڪرد،باعجلہ رفت داخل خونہ! چرا اینطورے میڪنہ خدایا؟! صداے قلبم قطع نمیشد!موبایل روے با وسواس گذاشتم تو ڪشو!بوے صداے امینم رو میداد! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 عصبے پاهام رو تڪون میدادم،چند دقیقہ بعد شهریار اومد و سوار ماشین شد،بے حرف ماشین رو،روشن ڪرد! رسیدیم سر خیابون ڪہ ماشین پدر امین رو دیدم،چندتا ماشین هم پشت سرشون مے اومد! سریع سرم رو برگردوندم،شهریار سرعتش رو بیشتر ڪرد. نفس عمیقے ڪشیدم،مثلا براے رفع خستگے امتحان ها داشتم میرفتم باغ عمہ تو ڪرج،داشتم فرار میڪردم! اولین بار ڪہ مادرم این پیشنهاد رو داد قبول نڪردم،تحمل شلوغے رو نداشتم حتے دوست نداشتم خونہ باشم! دلم میخواست یہ جاے تاریڪ تنها تنهاے باشم! ڪار این روزهام شدہ بود یا آهنگ گوش دادن بہ قدرے ڪہ قلبم درد بگیرہ یا تو خونہ راہ رفتن تا پاهام خستہ بشن! بے قرارے میڪردم،عصبے میشدم بهونہ میگرفتم اما باز آروم نمیشدم از همہ بدتر این تب لعنتے بود ڪہ دست از سرم برنمیداشت! شیشہ ماشین رو دادم پایین و سرم رو بردم بیرون بلڪہ باد بهمن ماہ آتیشم رو سرد ڪنہ! شهریار با مهربونے گفت:هانیہ سرتو ندہ بیرون خطرناڪہ! چیزے نگفتم و شیشہ رو دادم بالا! با این همہ حال بد فقط خجالتم ڪم بود! مادر و پدرم فهمیدہ بودن و از همہ مهمتر شهریار! وقتے دید ساڪتم بہ شوخے گفت:اہ جمع ڪن بساط لوسے بازے رو دخترہ ے لوس! اما باز چیزے نگفتم! برگشت سمتم و با ناراحتے نگاهم ڪرد،دستش رو گذاشت روے پیشونیم! با نگرانے گفت:هانیہ چقدر داغے! آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:چیزیم نیست حتما سرما خوردم! دروغ گفتم،من عشق خوردہ بودم! با بے طاقتے گفتم:شهریار میشہ شیشہ رو بدم پایین؟ بہ نشونہ مثبت سرش رو تڪون داد. دوبارہ شیشہ رو دادم پایین،نگاهے بہ چادرم انداختم و بہ زور درش آوردم شهریار با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت! چادرم رو از پنجرہ دادم بیرون و سپردم بہ دست باد! امروز عقد امین بود! من بندہ ے امین بودم نہ خدا! دیگہ امینے نبود ڪہ بخوام بندگے ڪنم! پس دلیل اون رفتارهاش چے بود؟!مطمئن بودم اشتباہ برداشت نڪردم اصلا همہ ش رو اشتباہ برداشت ڪردہ باشم هانیہ گفتن هاش چے؟!شب خواستگاریش ڪہ بهم زنگ زد چے؟! با فڪر رفتار ضد و نقیضش قلبم وحشیانہ مے طپید! دوبارہ اشڪ هام بہ سمت چشمم هجوم آوردن،چشم هام رو بستم تا سرازیر نشن،این مردے ڪہ ڪنارم نشستہ بود،برادرم بود و اشڪ هاے من شاهرگش! مهم نبود جسم و روحم خفہ میشہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 بے حال وارد ڪوچہ شدم،عادت ڪردہ بودم چادر سر نڪنم،سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش!تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم! شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے! شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم ڪوچولو! وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم! دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:میتونم راہ بیام! رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم،فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم! تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت:هانیہ تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! نفس عمیقے ڪشیدم. _من خوبم داداش بریم! تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟! قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم! عاطفہ نگاهمون ڪرد،لبخندش محو شد! رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود،با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ بود! شهریار بلند سلام ڪرد،هر سہ شون نگاهمون ڪردن ولے من فقط دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم:سلام دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! _عزیزم چقدر یخے! عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود! _نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید! مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ! با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد:ممنون خانمے قسمت خودت بشہ. بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم؟! حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم! دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت:بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار! سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن! اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ،چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم،امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن،حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن! زیر لب گفتم:دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش! ... عصر نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti