eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر دنیاست... دل تو دلم نیست منتظر اون ساعتی هستم که جلوی آرایشگاه ایستادم و او با لباس سفیدش که همانند ماه شده است به سمت من می آید و برای خوشبختی همیشگیمون بهم لبخند میزنیم... وقتی روبه رویم می ایستد و سلام می کند جوابش را می دهم و چند ثانیه بعد گرمی دستانش وجودم را گرم می کند ... غرق رویای خودم بودم که صدای آرایشگر مانند ناخون های تیز که موهارا می کشد...من را از تفکرم بیرون کشید... -خب آقا دوماد!! مبارکت باشه ان شاءالله که خوشبخت بشین و پای هم پیر بشین... لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. شانه را درون موهایم فرو برد و گفت: -جسارتا آقا زاده چند ساله هستین؟؟ -بیست و پنج. -به به. به ظاهر هم آدم مذهبی میایین... -طلبه هستم. با یک دستش شانه را درون موهایم گذاشت و با دست دیگرش برش های قیچی را روی موهایم پیاده کرد و ادامه داد: -چه عالی! و دوباره تکرار کرد: -ان شاءالله که خوشبخت بشین... -ممنونم به لطف خدا... دست سکوتی چند ثانیه ای من را به خواب خیالاتم برگرداند... امشب قشنگ ترین شب زندگیم خواهد بود... فقط تا رسیدن به ساعت پنج لحظه شماری می کنم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/9874 https://eitaa.com/havase/9885 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم... نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم: -امشب... بهترین شب زندگیمه... نیمه لبخندی زدو گفت: -فاطمه زهرا؟؟ -بله؟؟ جوابی نداد... -محمد؟ -جان؟ -صدام کردی... نگاهی به من انداخت و گفت: -خیلی دوست دارم. لبخند عمیقی زدم وگفتم: -منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه... -درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم... -ان شاءالله...محمدرضا؟ -بله؟ -دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم... -چه قولی؟؟ -هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن... دستم را گرفت و گفت: -قول میدم... لبخند رضایت بخشی روی لب های هر دوی ما نقش بست... جلوی تالار رسیدیم. محمد رضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن... +الهی که خوشبخت شین عزیزم... +ان شاءالله پای هم پیر شین... +قربون دختر گلم برم... دست محمد رضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم... مرد ها قسمت مردانه و خانم ها هم قسمت زنانه... وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند... صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود... محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد... به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم... دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کردیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
کانال ماه تابان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید... همه جلوی در ایستاده و منتظر بیرون آمد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ -محمدرضا؟؟؟ با چهره ای ترسان گفت: -بله؟؟؟ -قرار شد آروم تر بری!!! سرعت ماشین خیلی بالاست... -فاطمه... جوابی ندادم و خیره به صورت رنگ پریده اش بودم... -هول نکن...آروم باش و نترس... -وا این حرفا چیه میزنی چی شده چرا آروم باشم چرا نترسم... و دوباره تکرار کردم: -محمد میگم سرعتو کم کن!!!!! -ترمز بریدم!! با نگرانی شدیدی فریاد زدم: -چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ -بهت گفتم نگران نباش چیزی نمیشه خیابون خلوته به خدا توکل کن... به گریه افتادم... -محمد رضا چی میگی سرعت خیلی بالاست...خیابونا خیسه...هر لحظه ممکنه ماشین چپ کنه ... دستم را گرفت و زل زد در چشم هایم... همه جا خیس و تاریک بود...سرعت ماشین بیش از اندازه بالا بود بی هیچ ترمزی و هر لحظه ممکن بود حادثه ای رخ دهد محمد رضا چشم هایش را بست صدای نفس هایم تمام فضا را گرفته بود... صدای تیک تاک ثانیه های همان ساعتی که در آرایشگاه منتظر آمدن محمدرضا بودم در گوشم میپیچید... -محمدرضا...چشماتون باز کن... چشم هایش را باز کردو برای آخرین بار در چشم هایم زل زد... ناگهان فاجعه ای رخ داد فقط صدای کوبانده شدن ماشین آمد و دردی که در بدنم حس میشد... دیگر هیچ نفهمیدم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
کانال ماه تابان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان #منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_سوم -محمدرضا؟؟؟ با چهره ای ترسان گفت: -بله؟؟؟ -قرار شد آر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد. -چخبره خانم؟ اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -میخوام همسرمو ببینم ولی کسی نمیگه کجاست... -اسمشون چیه؟ -محمدرضا اصغر زاده. دکتر نگاهی به چهره ی نگران مادرم انداخت و بعد آرام گفت: -بالاخره باید بفهمن دیگه. بعدهم به من اشاره کرد که دنبالش بروم. قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سر دکتر برداشتم. ناگهان جا خوردم. -اینجاکه...آی سی یوعه! -خانم هیچ وقت توکلتون به خدارو از دست ندید بدونید هر اتفاقی بیفته خیری توش هست. حرفی نزدم دکتر نفسی گرفت و ادامه داد... -همسر شما بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرشون خورده. الان تو حالت کماست... نفسم بند آمد... حاله ای از اشک درون چشمم شروع به لرزیدن کرد... دکتر ادامه داد: -فقط معجزه میتونه اونو به دنیا برگردونه ولی... اگرم بمونه دیگه شمارو به خاطر نمیاره... دستو پام سست شد...دکتر دیگه حرفی نمیزد...فقط با دستش اشاره به سمت اتاقی کرد...صورتم را برگرداندم...نگاهم به دستگاه های پیچیده شده دور محمدرضا بود مدام حرفایم در ذهنم مرور می شد... +امشب بهترین شب زندگیمه... +خداروشکر که به هم رسیدم... +دوستت دارم... +بالاخره برای هم شدیم... +بهم قول بده هیچوقت فراموشم نکنی... +هیچوقت تنهام نزار... +ترمز بریدم... +هیچ اتفاقی نمیافته... روی زمین افتادم: -آخه شب عروسیمون بود. دکتر با صدای بلند پرستار ها را صدا میزد... نفهمیدم چطور از روی زمین بلند شدم و چطور به صندلی بیرون از آی سی یو رسیدم! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
کانال ماه تابان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ با نفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم... بینمان سکوت وحشتناکی حکم فرما شده بود. به خو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟ با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم. با بغض گفتم: -خوبم... پرستار با نگرانی گفت: -مطمئنین؟ مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست: -فاطمه!!!!! -با گریه گفتم: -مامان... به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم... مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت: -چی شده فاطمه!!! -محمد منو نمیشناسه... بی اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم! -مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!! مادرم به گریه افتاد: -عزیزم اینو نگو. دستم را گرفت و گفت: -بیا...بیا بریم بشینیم... با بغض گفتم: -مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد... مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد... انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن... دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست! نا امید پشت در ماندم... دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت: بدون معطلی گفتم: -آقای دکتر!؟ -بله؟ بغضم را قورت دادم و گفتم: -اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده. -درسته. -این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟ دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت: -با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم.... -فکر میکنین چی؟؟؟ -تا همیشه!!! ... نویسنده این متن👆: 👉 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ پشت در ایستاده بودم...بعد از مدتی کوتاه محمدرضا از اتاق بیرون آمد... و به اولین چیزی که برخورد من بودم. نگاهم کرد نگاهش کردم. گویی پاهایش خشک شده باشد تکان نمیخورد... نفس عمیقی کشیدم و با مکث گفتم: -چرا.......نمیری؟ سرش را پایین انداخت و رفت... یک لحظه آمدم صدایش کنم ولی حرفم را در خودم کشتم... چطور یک انسان میتواند به یکباره انقدر بی رحم شود... گریه ام گرفت ولی نگذاشتم این حاله ی اشک از چشم هایم بیرون آید... با فاصله به دنبال قدم های محمدرضا قدم برداشتم و زیر لب زمزمه کردم... -یه روزی بود که دلت برای من تنگ میشد...بهم میگفتی بالاخره عروسی میکنیم و همیشه کنار همیم...اما هیچوقت بهم نگفتی یه روزی قراره با این فاصله از هم راه بریم...هیچوقت حرف از تصادف نزدی...هیچوقت نگفتی یه روزی قراره دوستم نداشته باشی... اما یادمه بهم قول دادی...بهم قول دادی که هیچوقت فراموشم نکنی... از بیمارستان بیرون رفتیم. نگاهی به محمدرضا انداختم و گفتم: -این چهره رو شاید بازم ببینی... کمی مکث کردم و دوباره گفتم: -تحملش کن... بعد هم از خانواده محمدرضا خداحافظی کردم و با پدرو مادرم راهی خانه شدیم. پدر_فاطمه زهرا؟؟ -بله؟ -خیلی ناراحتی؟ -برای چی؟ -برای چی؟؟!!!!!برای محمدرضا برای خراب شدن زندگیت... با بغض گفتم: -بابا من زندگیم خراب نشده...محمدرضا منو دوست داره تاهمیشه که اینطور نمیمونه...میمونه؟ پدر دستم را گرفت و گفت: -نه عزیزم... ولی کسی نمیدانست درون من چه میگذرد و هیچکس نمیدانست محمدرضا چه حرف هایی بمن زده است...زندگی من خراب شده💔 ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ از خیابان اصلی گذشتم. سر اتوبان ایستادم و اینور اونورم را نگاه کردم... بغض گلویم را میفشرد... صدای سرعت ماشین ها که از بغلم رد میشدند به گوشهایم کوبانده می شد... صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم: -محمدرضا... دو مرتبه تکرار کردم: -محمدرضاااااا... به یکباره نگاهم به آن طرف اتوبان گره خورد... یک آدمک مشکی وسط اتوبان!!!! -محمدرضا؟؟؟؟؟محمدرضا تویی؟؟؟؟ به ته اتوبان. نگاهی انداختم ماشین ها دور بودند ولی هر لحظه ممکن بود اون آدم بره روی هوا... از اتوبان اول به سرعت گذشتم طوری که نزدیک بود ماشین زیرم کند: -خانم حواست کجاست...چه وضع رد شدنه!! بی توجه به سمت اون سایه رفتم. بلند گفتم: -آقا...آقاااا... الان ماشین میزنه بهتون از وسط اتوبان برید کنار... آقا با شمام... آقا ماشینا دارن نزدیک میشن... یک قدم به جلو و یک قدم به عقب بر میداشتم... ماشین ها بیش از اندازه نزدیک شده بودند... اینبار جیغ زدم: -آقااااااااا.... اون سایه برگشت... به یکباره فریاد زدم: -محمدرضااااااااااا... صدای بوق بلند و کشیده ی ماشین ها گوشم را کر میکرد... در ثانیه ای خودم را وسط اتوبان پرت کردم و با آخرین توانم محمدرضا را هل دادم... محمدرضا به آن طرف اتوبان پرت شد...ولی من وسط اتوبان ماندم با ماشینی که ثانیه ای بعد من را میکشت... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ قدم هایم را به سمت مخالف محمدرضا برداشتم... اما انگار شبیه یک آهن ربا من را میکشید ولی من سعی داشتم فرار کنم... چشم هایم از زور گریه می سوخت... -خدا جون...دلم خیلی گرفته...نمیتونم ببینم که باید ازش دور باشم برای همیشه💔 خدایا...کمکم کن غیر تو کسیو ندارم... کنار خیابان ایستادم. بعد از مدتی سوار تاکسی شدم... در بین راه به محمدرضا فکر میکردم.کاش حداقل منتظر میموندم تا بره خونه...بهتره به مامانش زنگ بزنم... تلفنم را از جیبم بیرون آوردم شماره مادر محمدرضا را گرفتم: بوق دوم خورد و صدای مادرش بلند شد: -الو فاطمه... -سلام مامان.محمد اومد خونه؟ -سلام نه...پس کجایی...نگرانم... -نیومده خونه؟؟؟؟؟؟؟؟ همان لحظه صدای آیفون بلند شد... -فک کنم اومد یه لحظه وایسا... -چی شد؟؟؟ -خودشه...پس...پس تو کجایی... -من یکم کار داشتم باید میرفتم خونه.مواظب محمدرضا باش.کاری نداری؟ -آخه اینطوری بی خبر رفتی. -بعدا مزاحم میشم. -مزاحم نیستی.اینجا خونته. -چشم. -برو عزیزم مزاحمت نشم.خداحافظ. -خداحافظ. تلفن را قطع کردم...اشک هایم خشک شده بود... بین راه چشمم به یک تالار خورد عروسی بود... روبه راننده گفتم: -آقا من همی جا پیاده میشم... -اینجا وسط خیابون خانم!!! با تحکم گفتم: -پیاده میشم. -بفرمایین... کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. به تالار خیره شدم به مردم خیره شدم...همه خوشحال بودن... قدم اول را با ترس برداشتم... قدم دوم. قدم سوم. و قدم های بعدی به سمت تالار... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti