هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #الهام_تیموری ✍ #قسمت_چهل_ششم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚
مرد،لباس عراقی ها تنش بود و با لهجه غلیظ عراقی هم حرف می زد. چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم. هر قدمی که جلوتر می آمد، خودم را عقب تر می کشیدم. برق رفته و همه جا تاریک بود. بوی خون توی دماغم پیچیده بود. چادرم... چادرم را گم کرده بودم. با ترس به اسلحه ای که به طرفم نشانه رفته بود خیره شده و همچنان عقب می رفتم.
پایم به چیزی گیر کرد و خوردم زمین. از شدت درد دستم آخ بلندی گفتم. زد زیر خنده. بلند و بلندتر می خندید. روبه رویم زانو زد و صورتش را نزدیک کرد. انقدر نزدیک که از بوی تعفن دهانش دلم می خواست بمیرم! دستش را که سمت صورتم دراز کرد با تمام توان جیغ کشیدم و چشم باز کردم. خیس از عرق بودم...
نشستم و به اطرافم نگاه کردم. من کجا بودم؟ همه چیز گنگ و عجیب بود برایم! تا چند لحظه جز سیاهی نمی دیدم و بعد کم کم تصاویر پیش چشمم جان می گرفت.
دختر سپید پوشی که انگار صدای جیغم را شنیده بود خودش را بالای سرم رساند و کمک کرد تا دوباره روی تخت دراز بکشم. بدنم انگار خورد شده بود... پر بودم از آه و ناله.
_خواب دیدی دختر جون؛ نترس من اینجام. الانم بهت یه مسکن می زنم تا بی قراریت کمتر بشه
چهره اش آشنا بود اما هرچه به مغزم فشار می آوردم نمی فهمیدم کجا دیدمش قبلا. به آمپول توی دستش ضربه ای زد و بعد تق سرش را شکست و کشید توی سرنگ... زرد بود. همانطور که سرنگ را توی سرم می ریخت گفت:
_تبم داری... دخترم انقدر نازنازی نوبره ها! می دونی از صبح تا حالا چقدر آقای موسوی سفارشت رو بهم کرده؟
توی سرم تکرار کردم... موسوی... موسوی... چیزی بخاطر نیاوردم! دست روی شانه ام گذاشت و جیغ خفیفی کشیدم.
_ببخشید! نشکسته خداروشکر... مو برداشته. اینجا شرایطش انقدر خوب نیست که بگم خیالت راحت اوضاعت مرتبه! ولی خب... با همین چفیه برات آتل بندیش کردم.
چفیه ی سید بود! هنوز بند گردنم بود اما این بار دستم را بهش آویزان کرده بودند! زبان روی لب های خشک شده ام کشیدم و گفتم:
_سید کجاست؟
_آقای موسوی رو میگی؟ والا گفتم که؛ صبح که تو رو با یه خانومی آورد قسمت اورژانس منو صدا زد و گفت هواتو داشته باشم... غریبی! بعدم خودش رفت.
_کجا؟
_نمی دونم عزیزم؛ اینا مردای جنگن... یه جا بند نمیشن که
_من شما رو یه جایی ندیدم؟
نشست لبه ی تخت و چند تاری مویی که از زیر مقنعه ی چانه دار به صورتش راه پیدا کرده بودند را فرستاد تو و گفت:
_مگه تو همونی نیست که عموش عملی بود؟! بَه... توانام! چقدر حواست پرتِ تو دختر
راست می گفت! به ابروهای پر پشت و بهم پیوسته اش نگاه کردم و از گیج بودنم خنده ام گرفت. پرسیدم:
_از عموم بی خبرم... آقاجونم چشم انتظارمه
_نگران نباش. عموت از خودت سرحال تره؛ یه ساعت پیش بالا بودم. به پدربزرگتم گفتم پایین پیش من موندی تا یکم برای رسیدگی به مجروحا کمکم کنی
_ولی اون می دونه که من هیچ کاری بلد نیستم
شانه بالا انداخت و گفت:
_خب یاد بگیر!
_با این دستی که حالا شده وبال گردنم؟
_اگه سالم بودی هم دلش رو نداشتی! الانم فکر نکن بلایی سرت اومده که اینجا خوابیدیا! نه... دچار حمله ی عصبی شدی. البته بهت حق میدم. من خودمم اوایل که اومده بودم تا مرز تشنج پیش می رفتم از دیدن اتفاق های وحشتناکی که می افتاد ولی بعد از یکی دو هفته دیگه همه چیز برام عادی شد و تصمیم گرفتم با شجاعت ادامه بدم. آخه می دونی... اینجا که باشی نباید مثل یه نیروی بی مصرف الکی خوش دور خودت بگردی؛ باید هر دقیقه به داد یکی برسی وگرنه جون خیلی ها تلف میشه.
به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت و بلند شد
_خب من برم کار دارم؛ میام پیشت دوباره. فعلا یکم استراحت کن که حالت جا بیاد.
خوابم می آمد اما دلم می خواست مقاومت کنم. به صدایی لالایی عربی گوش دادم... زنی روی تخت کناری نشسته و برای نوزاد قنداقی توی بغلش زمزمه می کرد. چشمم را بستم و اجازه دادم برای من هم بخواند.
این بار بیدار که شدم شب بود. سِرُم ها کار خودشان را کرده بودند و اوضاعم بهتر بود. صبر کردم تا سر و کله ی خانم توانا پیدا بشود و کمکم کند تا بروم پیش آقاجان. با دیدنم که روی تخت نشسته بودم خندید و گفت:
_به به... سرمه جان بهتری؟
_خوبم؛ به لطف شما
سوزن سرم را از دستم بیرون کشید و پنبه ای جایش فشار داد. بوی الکل قبلا دلم را بهم می زد... اما حالا عادی تر شده بود انگار!
_حتما می خوای بری بالا پیش خانوادت؟
_اوهوم
_بیا؛ این چادرت... آقای موسوی گفت پاره شده؛ رفت و دوباره که اومد با خودش آورد. بذار خودم بندازم روی سرت
_اینجا بود؟!
_کی؟
_آقا سید
_آره خواب بودی، اومد سر زد و رفت
آهی کشیدم و دندان هایم را روی هم فشار دادم تا خدایی نکرده راز دلم را فاش نکنم!
تبم قطع شده و دردم کمتر شده بود.هنوز سرگیجه داشتم اما نه انقدر که به خوابیدن توی آن اتاق شلوغ رضایت بدهم و تختی را اشغال کنم که حتما برای مجروحان واجب تر بود! با همراهی خانم توانا رفتیم پیش میثم و آقاجان
@bahejab_com 🌹
🌀🔴🌀🔴🌀🔴🌀
#کلیک_کن 📍
#خبر 📣
⚪️نخستین نماینده زن مسلمان آمریکا با حجاب در کنگره حضور می یابد
🔴پس از رای گیری علیه ممنوعیت حجاب و فشارهای سنگین در پی ممنوعیت حضور نمایندگان با حجاب، نخستین زن مسلمان کنگره آمریکا اجازه خواهد داشت، با حجاب اسلامی در کنگره حضور داشته باشد...👇
https://b2n.ir/24794
@bahejab_com 🌹
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🔴🔴
🔥به حجاب زنان انگلیسی توجه کنید.
این فیلم حدودا صد سال پیش ضبط شده. پیش از آنکه پروژه صهیونیستی برهنهسازی زنان در جهان اجرا شود.
.
سالروز پروژه صهیونیستی کشف حجاب توسط رضاخان در ایران.
#رضا_خان
#کشف_حجاب
#انگلستان
@bahejab_com 🌹
🔴📍🔴📍🔴📍🔴
🎩 سوغات فرنگ!
رهبر انقلاب:
💢 رضا خان قلدر وقتی خواست از غرب برای ما سوغات بیاورد، اولین چیزی که آورد، عبارت از لباس و رفع حجاب بود؛ آن هم با زور سر نیزه و همان قلدریِ قزاقیِ خودش!
🔸 زنها حق نداشتند حجابشان را حفظ کنند؛ نه فقط چادر، اگر روسری هم سرشان میکردند و مقداری جلوی چانهشان را میگرفتند، کتک میخوردند! چرا؟ برای اینکه در غرب، زنها سربرهنه میآیند! اینها را از غرب آوردند.
🔴چیزی را که برای این ملت لازم بود، نیاوردند. علم که نیامد، تجربه که نیامد، جد و جهد و کوشش که نیامد، خطرپذیری که نیامد- هر ملتی بالاخره خصوصیات خوبی دارد- اینها را که نیاوردند.
☢️ آنچه را هم که آوردند، بیدریغ قبول کردند. فکر و اندیشه را آوردند، اما بدون تحلیل قبول کردند؛ گفتند چون غربی است، باید قبول کرد. فرم لباس و غذا و حرف زدن و راه رفتن، چون غربی است، بایستی پذیرفت؛ جای بروبرگرد ندارد! برای یک کشور، این حالت بزرگترین سم مهلک است. ۱۳۸۰/۰۲/۱۲
🗂 پرونده ویژه #کشف_حجاب
@bahejab_com 🌹