#بیومذهبی😍☁️
یا رفیق من یا رفیق له:)♡
ماهوادارحسینیم:)
کپیحلالهدوستداریصلواتبرایظهورآقابفرست💕🦋
@havaye_zohoor
🍓❤️چــالــش داࢪيم🍓❤️
🍓💕از نــو؏ يهويى💕🍓
🦋هــࢪ ڪس زودتࢪ 5 تا پࢪوفايل ڪيوت فࢪستاد🦋
آيديم💕🌱
httF_T_Mمشخص_Z_o
دو نفـࢪ اول بࢪنده❄️
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
#رمان📚: #زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_هشتادودوم✨ _بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ 😥 _من تو مد
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_هشتادوسوم✨
_.... یادته روز آخر بهم گفتی ازدواج کن؟😒 اون موقع خیلی دلم گرفت.ازت ناراحت شدم.ولی حالا بعد دو سال و چهار ماه از شهادتت دارم ازدواج میکنم.😊واقعا دو سال از نبودنت میگذره؟!!! نه.خیلی بیشتره.دو قرن و دو سال گذشته.😒این زهرا،زهرایی #نیست که تو باهاش ازدواج کردی.از اون دختر شوخ و خنده رو و به قول خودت خوش اخلاق،باحیا، زیبا، مؤدب و مهربون دیگه خبری نیست...من هنوز هم این خصوصیات رو دارم.حتی سعی کردم بهتر از قبل باشم،ولی یه چیزایی #تغییر کرده..یادته آخرین باری که کلاس استادشمس رفتم درمورد عشق صحبت کردم؟ گفتم #عشق مثل نخ تو اسکناسه که اگه نباشه اسکناس زندگی ارزشی نداره..نخ تو اسکناس زندگیم تغییر کرده،عشقی که #به_خدا داشتم یه جور دیگه شده.هم #بیشتر شده هم #جنسش فرق داره.اسکناس زندگیم #باارزش_تر شده.اون موقع بهترین دوستم خدا بود.الان همه ی زندگیم خداست.. وقتی تو رفتی خیلی خوب فهمیدم همه چیز جز خدا #فانیه..خدا تنها کسیه که همیشه باهام میمونه...امین برام دعا کن.😒😭🙏
دیگه گریه م گرفته بود...
-میخوام ازدواج کنم...با وحید.😭❤️میشناسیش دیگه..بابا میگه مرد خوبیه.کارش سخته ولی میتونه خوشبختم کنه...قبلا میگفتم خوشبختی یعنی اینکه آدم با کسی زندگی کنه که دوستش داره.الان به نظرم #خوشبختی یعنی اینکه آدم تو #هر موقعیتی #باخدا باشه...دعا کن همیشه خوشبخت باشم... تو برام خاطره ی شیرینی هستی.خیلی چیزها ازت یاد گرفتم که تو روزهای بدون تو خیلی به دردم خورد..یه زمانی خدا منو #باتوامتحان کرد،حالا هم میخواد #باوحید امتحانم کنه.امتحانات با وحید #سخت_تره برام.از خدا خواسته بودم یا وحید فراموشم کنه یا کاری کنه که عاشقش بشم،خیلی بیشتر از عشقی که به تو دارم.😒خدا دعای دوم منو اجابت کرده.امین،من الان وحید رو بیشتر از تو دوست دارم.خودت گفتی اینطوری راضی تری وگرنه من راحت تر بودم که تا آخر عمرم با خیال و خاطراتت زندگی کنم...
من راضیم،از زندگیم،از اینکه تو خاطره ای و وحید حال.✨من #راضیم_به_رضای_خدا.✨ امین خیلی برام دعا کن.به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم برام خیلی دعا کن.
رفتم پیش بابا تو اتاقش...
با جون کندن بهش گفتم جوابم مثبته.🙈🙊مامان اومد تو اتاق، چشمهاش پر اشک بود.گفت:
_اگه وحید هم بره چی؟😢
گفتم:
_شاید هم من زودتر از وحید رفتم.کی میدونه کی قراره بمیره؟😊
مامان بغلم کرد 🤗😢و برام آرزوی خوشبختی کرد.
محمد وقتی فهمید به گوشیم زنگ زد.صداش ناراحت بود.گفت:
_امیدوارم خوشبخت بشی.😒
شب علی اومد خونه ما.ناراحت بود.تو هال،پیش مامان و بابا گفت:
_شغل وحید بدتره که.زهرا دق میکنه از دست این پسره.😒😠
تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم:
_داداش،خیالت راحت.این زهرا دیگه اون زهرای #سابق_نیست که تو سختی ها کم بیاره.😊👌
خیالش راحت نبود.بعد شهادت امین بیشترین کسی که اذیت شده بود علی بود.😒 میفهمیدمش.خیلی وقت ها با خودم گفتم کاش پیش علی اونجوری گریه نمیکردم.
وقتی جواب مثبت منو به خانواده ی موحد گفتن، وحید مأموریت بود...
تو اولین فرصت باهام تماس گرفت. #رسمی گفت:
_سلام
منم #رسمی جواب میدادم:
_سلام
نمیدونست چی بگه.منم نمیدونستم.بعد از سکوت طولانی گفت:
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟
ادامه دارد...
❃| @havaye_zohoor |❃
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_هشتادوچهارم✨
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟
-درسته.
-نمیدونم چی بگم...ممنونم.
-کی برمیگردید؟
خندید و گفت:
_این سؤالا چه زود شروع شد...احتمالا چهار روز دیگه.😁
-موفق باشید.خداحافظ.
-خانم روشن
-بفرمایید.
-واقعا ممنوم.خداحافظ.
سریع قطع کرد.... 😅🙈
خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان...☺️
من تا ظهر بیرون کار داشتم.باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن.🙁😟
چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره زور میگه.😐اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن.👌خانمه رو به من گفت:
_شما بگو حق با کیه؟😠☝️
اون آقا هم منتظر حرف من بود.دوست نداشتم تو بحثشون وارد بشم ولی وقتی خودشون خواستن دخالت کردم.گفتم:
_حق با شماست.ایشون اشتباه میکنن.
آقا عصبانی شد... سر من داد میزد.😠🗣با آرامش گفتم:
_چرا داد میزنی.فکر میکنی حق با شماست؟ خب برو شکایت کن.داد زدن نداره.
با فریاد گفت:
_من خودم حق خودمو میگیرم.😡
هرچی از دهانش دراومد به من گفت.من با آرامش حرف میزدم ولی اون عصبی تر میشد.😡بهم حمله کرد اما من از مغازه رفتم بیرون.🚶نمیخواستم باهاش درگیر بشم.مرده دوباره حمله کرد.
منم بسم الله گفتم و از خودم دفاع کردم.😠👊دستش شکست.گفتم:
_اشتباه کردی با من درافتادی.من حرف زور تو گوشم نمیره.چه به خودم زور بگن چه به کس دیگه ای،من جلوی حرف زور می ایستم.✋
خانمه زنگ زده بود به پلیس...📲🚓
پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد.
منم راهی کلانتری شدم...
من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول نکردن.😐اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم
_مقصر نیستم و دیه نمیدم.😕
تو راهروی کلانتری دستبند⛓ به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا همین امروز باید اینجوری بشه.😔
دیدم یه جفت کفش مردانه👞👞 جلوم ایستاد.سرمو آوردم بالا.خدایا بازهم شوخی؟ 😥
سردار موحد بود؛رییس کلانتری. گفت:
_زهرا خانوم!!!😳
بلند شدم و سلام کردم.جواب سلاممو داد و گفت:
_شما اینجا چکار میکنی؟!!شما باید الان خونه...😨😳
حرفشو ادامه نداد،چون چشمش به دستم که دستبند داشت افتاد.گفت:
_چی شده؟!😐
من مقصر نبودم ولی نمیخواستم از موقعیتشون برای من استفاده کنن.گفتم:
_چیز مهمی نیست.همکاراتون رسیدگی میکنن.شما بفرمایید.😔
به خانم پلیسی که کنار من ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_چی شده؟😐
گفتم:
_جناب موحد مشکلی نیست.شما بفرمایید.حل میشه.😔
آقای موحد منتظر توضیح خانم پلیس بود.خانمه مرده رو نشون داد و گفت:
_ایشون با اون آقا درگیر شدن.👈👤
مرده هیکل بزرگی داشت که یه دستش تو گچ بود و صورتش کبودی و کوفتگی🤕 داشت.
آقای موحد یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من کرد.خنده م گرفته بود.😅🙊دوباره نگاهی به مرده کرد.با تعجب گفت:
_شما این بلا رو سرش آوردی؟!!!😳😧
سرمو انداختم پایین و به سختی جلوی خنده مو میگرفتم.آقای موحد گیج شده بود.به خانم پلیس سؤالی نگاه کرد.
خانم پلیس گفت:
_بله قربان.ایشون کمربند مشکی کاراته دارن.😊
آقای موحد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_واقعا؟؟!!!!😳😳
گفتم:
_بله.😊
گفت:_وحید میدونه؟!!😳
از حرفش خنده م گرفت.
-نمیدونم.😅
بالبخند گفت:
_معمولا عصبانی میشین؟😊
-بعضی وقتها.😊
-وقتی عصبانی میشین کاراته بازی میکنین؟😁
دیگه نمیتونستم خنده مو جمع کنم.دستمو جلوی دهانم گرفتم.🙊😄
گفت:_بشین.
رفت سمت اتاق مسئول پرونده.گفتم:
_جناب موحد
نگاهم کرد.
-نیازی نیست شما دخالت کنید،حل میشه.
همونجوری که نگاهم میکرد درو باز کرد و رفت داخل.
بعد چند دقیقه صدام کردن داخل.مرده که ترسیده بود،داد میزد دارن پارتی بازی میکنن.
مسئول پرونده داشت توضیح میداد که اون مغازه دوربین🖲 داشته.یکی رو فرستاده فیلم شو بیاره.بعد از بیرون صداش کردن و رفت.آقای موحد به من گفت:
_به پدرومادرت خبر دادی اینجا هستی؟😐
-نه.گفتم شاید بتونم تا شب برگردم.😔
-پس وحید هم نمیدونه؟😕
سرمو انداختم پایین و گفتم:نه.😔
-وحید بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه.😒
گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. همون موقع صداشون کردن بیرون.
یک ساعت بعد با مسئول پرونده اومدن.
داشتن صحنه رو تماشا میکردن که در باز شد و وحید اومد داخل.
نفس نفس میزد.🏃💓.....
ادامه دارد...
❃| @havaye_zohoor |❃
#رمان📚:
#زیبای_هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_هشتادوپنچم✨
نفس نفس میزد....🏃💓
معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت:
_بیا اینجا اینو ببین.😁
وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه.👊👊وحید باتعجب گفت:
_این شمایین؟!!!😳😳
آقای موحد گفت:
_تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی.
بعد بلند خندید.😂
تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود.🌃
رفتم خونه... همه نگاهم میکردن.
محمد به شوخی گفت:
_حتما باید گربه رو الان میکشتی؟!😂
همه خندیدیم.😅😄😃😂😁😀مامان بغلم کرد و گفت:
_خداروشکر سالمی.🤗😄
مهمان ها رسیده بودن....
برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت.😅پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد.😬🙈همه باتعجب😳 و لبخند😊 به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم...
قرار شد تو محضر 💍عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه.
وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه.
بحث مهریه شد....
بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت:
_میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد.
دوباره به من نگاه کرد و گفت:
_حالا هرچی نظر خودته بگو.😊
همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم:
_هرچی باشه قبول میکنید؟😊
بابا گفت:_بله
پدروحید گفت:
_بله،هر چی که باشه.😊
گفتم:
_آقای موحد هم قبول میکنن؟
نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت:
_وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟
وحید گفت:
سبله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما.☺️☝️
تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد.😊
گفتم:
_مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه.
پدروحید گفت:
_حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست.😁
گفتم:
_بیست و دو✨ دور ختم کامل قرآن✨ با ترجمه.😊✨
همه ساکت بودن...
وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم.
وحید گفت:
_حالا چرا بیست و دو تا؟🤔😊
گفتم:
_هر دور ختم قرآن به نیت کسیه.
-به نیت کی؟
-چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع).مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم.
سکوت بود.گفت:
_باشه.قبول.😊قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه👌 صدوچهارده «١١۴ 🎁» تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟
داشتم فکر میکردم...
نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم:
_به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه
نشه.😊👌
همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد.☺️🍰
از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش...
لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم.
مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم:
_آقای موحد
-بفرمایید
-یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم.
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!😳😥
ادامه دارد...
❃| @havaye_zohoor |❃
#شاید_تلنگر
میگفت خواب دیدم
پرونده اعمالم دست امام زمانه...
آقا داشتن اشک میریختن
و پرونده را نگاه میکردن؛
سرم و انداختم پایین گفتم
آقاجان شرمندم...
آقا لبخندی زدن و گفتن
سرت و بگیر بالا..!"
اشتباه بچه به پای پدرش نوشته میشه💔
#امام_زمان
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
هدایت شده از Ronesha | رُنِشا
🔔 شبهه:
📌درسته که امام علی در نهجالبلاغه
گفتن که زنان ناقص العقلن و با اونا
مشورت نکنین⁉️🧐
#قسمت_اول
✅ پاسخ این شبهه را ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱
« کاری از مجموعهٔ رُنِشــا »
🆔 @Ronesha_ir