eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✨ ولی ترسیدم که باعث اراده ش بشم...😥😣گفتم: _وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟ -نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم. -پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟😒 یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت: _تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟😁 خنده م گرفت.😅ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق... نماز میخوندم😭✨ و میخواستم به من و وحید کمک کنه... هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. ... خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم... فاطمه سادات👧🏻👨🏻 عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده ،.. نگران فاطمه سادات ،.. نبودم،... تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و بود.❣😭 وقتی نمازم تموم شد،گفت: _بعد از من تو چکار میکنی؟😒 پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _از یادگارت نگهداری میکنم.😔 هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم: _انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟😒 فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم: _وقتی با امین ازدواج کردم، خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم... -چی شد که برگشتی؟😒 -مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم. به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم: _من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما. وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.😔🚶 فردای اون شب... به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود.😥 همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن😧😳😟 ولی من بهش حق میدادم... منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه.😔☝️نجمه به من گفت: _زن داداش دعواتون شده؟!!🙁 خنده م گرفت.گفتم: _قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی.😄 همه خندیدن.آقاجون گفت: _وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟😃 دوباره همه خندیدن.محمد گفت: _وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی.😠😁 وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت: _مثلا چکارم میکنی؟😎☺️ محمد هم خنده ش گرفت.گفتم: _مأموریت طولانی میفرستت.😁 محمد و وحید خندیدن.😁😁وحید بلند شد، اومد پیش من نشست. یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت: _زهرا😒❣ نگاهش کردم.گفت: _اگه تو بهم بگی نرم...😒💗 با اخم نگاهش کردم.😠ساکت شد.علی گفت: _زهرا میخوای ادبش کنم؟😄 سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم: _قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه.😁 علی گفت: _از کدوم فکرها؟😃 به وحید نگاه کردم و گفتم: _خودش خوب میدونه.😉 وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت: _شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم.😂 همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد.👀😠 چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم: _وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه.😨😆 یه دفعه خونه از خنده منفجر شد...😂😁😃😄 حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم...💓 فاطمه سادات صدام کرد.👧🏻از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم. قبل از شام پیامک 📲اومد برام.وحید بود.نوشته بود... ادامه دارد... ❃| @havaye_zohoor |❃
📚: 🌈 ✨ نوشته بود.. 📲_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.💘 تو دلم گفتم.. 💔خیلی دوست دارم..خیلی.😭حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.😭💔 اشکهام میریخت روی صورتم... مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم: _الان میام.😒 چیزی نگفت و رفت... من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.👀به فاطمه سادات گفت: _بیا دخترم. فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت: _خوب ادب شده؟😄 به زور خندیدم.گفتم: _آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا کنه.☺️ همه خندیدن... بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم... کسی حواسش به من نبود.😅دوست داشتم خوب نگاهش کنم.👀بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.👀😊دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.☺️علی گفت: _بلند بگین ما هم بخندیم.😁 دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم: _هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..😆دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق پاش.😁 وحید خندید.😁قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم: _یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.😆😜 خودم هم خنده م گرفته بود.😂گفتم: _پاشو وایستا. وحید بالبخند ایستاد.گفتم: _چند تا نور کوچولو...😆👌مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.😂 اینو که گفتم همه بلند خندیدن.😂😂😂😂محمد به وحید گفت: _بچرخ.🤔 وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت: _پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟🤔🤔 منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم: _نه،تاریکه.😁 دوباره همه بلند خندیدن.😂😂😂مادروحید گفت: _زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!! 😒 خنده مو جمع کردم.🙊مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم: _الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.☺️ مادروحید گفت: _میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.😞 لبخند زدم و گفتم: _غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.😅 مادروحید لبخند زد و گفت: _خدا نکنه دخترم.😘😊 دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.☺️😘نجمه سادات گفت: _اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.😬😁 همه خندیدن. اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت.... داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد👀 بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.👀وحید گفت: _زهرا😒 بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _بله😔 دوباره ناراحت گفت: _زهرا!!😒 برای اولین بار از با وحید بودن . نگران بودم. آخرش کم بیارم.😭 ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد. -زهرا نگاهم کن😢💞 صداش بغض داشت.منم بغض داشتم.😭😣 نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.😞😣 یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت: _زهرا به من اعتماد کن.☝️درسته که خیلی دوست دارم...💞درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... 💔 ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.✌️حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش باشیم.😒💓 نگاهش کردم،به چشمهاش.👀😢گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم: _منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری میکنی.😌 خنده ش گرفت.گفت: _منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.😢😁 دو تایی خندیدیم با اشک..😢😁😢 گفت: _میشه تو رانندگی کنی؟😢😍 سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.😢👀نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. 😣 کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.😭هر دو ساکت بودیم. رسیدیم خونه.... ادامه دارد... ❃| @havaye_zohoor |❃
هدایت شده از .
➖➖➖➖➖ 🔘 چرا در قرآن صحبتی از برف نشده⁉️🙄 لابد چون پیامبر در عربستان بوده و برف ندیده که در قرآن بیاره‼️ (کلیک‌کنید) ➖➖➖➖➖ 🔘 قرآن گفته هر کی خلاف عقیده‌ت بود بکشش⁉️😱 (کلیک‌کنید) ➖➖➖➖➖ 🔘دین پدیده‌ای‌ست که جغرافیا برای شما تعیین می‌کند، پس تعصب برای چیست⁉️😏 (کلیک‌کنید) ➖➖➖➖➖ 🔘 خدا گفته اختیار داری و آزادی. اما از اون طرف گفته اگه عبادتم نکنی، می‌ندازمت جهنم‼️😑 (کلیک‌کنید) ➖➖➖➖➖ 🔘 چرا۱۴۰۰ساله که برای امام حسین(ع) گریه می‌کنید❓ کافی نیست⁉️🤔 (کلیک‌کنید) ➖➖➖➖➖ 🔘 آیا دختر امام حسین (ع) با حضرت قاسم، در روز عاشورا ازدواج کرده⁉️ 🧐(کلیک‌کنید) ➖➖➖➖➖ 🔘 قرآن می‌گه ما زمین و آسمون رو در شش روز آفریدیم، اما علم می‌گه جهان الان ما طی میلیاردها سال به وجود اومده‼️😐 (کلیک‌کنید) ➖➖➖➖➖ 🔘 مگه خدا نگفته لااکراه فی الدین( اجباری در دین نیست)❓پس الان یعنی ما می‌تونیم کافر باشیم و مشکلی نباشه⁉️🤔 (کلیک‌کنید) ➖➖➖➖➖ 🔘 قرآن گفته: و خدا هر که را بخواهد هدایت می‌کند و هر که را بخواهد گمراه می‌‌کند‼️ یعنی ما به‌خاطر اینکه خدا به اجبار گمراهمون کرده می‌ریم جهنم❓🙄 (کلیک‌کنید) ➖➖➖➖➖ 🔘 چرا همه چیز رو دین می‌بینید⁉️😏 بهترین دین انسانیته‼️😎 📸قسمت اول قیاس با فراماسون قسمت دوم 🎥کلیپ شبهه ➖➖➖➖➖ 🔘 چرا همهٔ پیامبران در غرب آسیا بودن❓ چرا در اروپا و آمریکا نبودن⁉️ 🤨 📸عکس 🎥 کلیپ ➖➖➖➖➖ 🔘 آیه ۳۴ نساء اومده که زن رو کتک بزن⁉️😧 📸 عکس: قسمت اول قسمت‌ دوم قسمت سوم ➖➖➖➖➖ 🔘راسته می‌گن ذوالقرنین همون کوروشه⁉️🧐 قسمت اول قسمت‌ دوم ➖➖➖➖ 🔘 چرا شهادت دادن دو زن، برابر با یک مرده⁉️😕 قسمت‌اولقسمت‌دوم ➖➖➖➖➖ 🔘 ناقص العقل بودن زنان در نهج‌البلاغه و نهی از مشورت با آنان❗️ قسمت‌اول قسمت‌دوم
در‌انتظار‌توست‌که‌روزها فصل‌ها‌و‌سال‌ها‌به‌هم‌تکیه‌داده‌اند دقایق‌سر‌روی‌شانه‌ی‌هم‌گذاشته‌اند که‌نگاه‌تو‌تاریخ‌را‌درست‌می‌کند.. اَللّهُم‌َّعَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج‌وَفَرَجَناٰبِهْ🤲 سلام‌حَضرت‌حُجَةِابْن‌اِلْحَسَن‌ْ(عج)❤️
‌ ‌می‌شه خوشـحالم کنی؟ @binahayat_ir
امام علی (ع) می فرمایند: از خشم بپرهیز که آغاز آن، دیوانگی و فرجام آن، پشیمانی است. 📚مستدرک الوسائل، ج۱۲
1496491 کد دعوت برای ثبت نام در بینهایت👆👆