eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🌈 ✨ مشغول سالاد درست کردن بودم که گوشیم📲 زنگ خورد... حانیه بود.حتما اونم حال منو داره. -سلام عزیزم.چطوری؟😊 -سلام زهرا.خوب نیستم.میشه امروز ببینمت.😒😢 بغض داشت.منم بغض کردم. -عزیزم امروز نمیتونم.مهمون داریم.باید به مامانم کمک کنم.😢😊 -خوش بحالت.خدا کنه همیشه حالت خوب باشه.😔😢 بغضم داشت میترکید..😭 سریع رفتم تو اتاقم.گریه م گرفته بود.گفت: _زهرا! چی شده؟چرا گریه میکنی؟😢😥 -منم مثل توأم حانیه.حال منم شبیه توئه.😭 باتعجب گفت: _چی ی ی ی؟!!! نگفته بودی کلک؟😟 -چی رو؟🙁 -که تو هم از رفتن امین ناراحتی😕 -برو بابا! داداشم داره میره.😒😢 تعجبش بیشتر شد. -داداش تو هم امروز میره؟؟!!!😳 -آره😔😊 -پس مهمونی خداحافظی دارین؟!😒 -آره،حانیه فردا باهات تماس میگیرم یه جایی همدیگه رو ببینیم،باشه؟😒 -باشه.زهرا چکار کنم؟ امین داره میره. -تمام سعی تو بکن این ساعت ها بهتون خوش بگذره.😊 -خوبی تو؟!! میگم داره میره.شاید دیگه برنگرده.🙁 -منم بخاطر همین میگم سعی کن بهتون خوش بگذره.😊 -نمیتونم.فقط میخوام برم یه جایی تنهایی گریه کنم. -منم قبلا همین کارو میکردم.ولی سعی کن کاری کنی که بعدا پشیمون نشی.وقت برای تنهایی گریه کردن زیاد داری،اما وقت برای باهم خندیدن کوتاهه.😊👌 -میفهمم ولی خیلی سخته..برو به کارات برس.خداحافظ.😢👋 تاگوشی رو قطع کردم،... دوباره زنگ خورد.امین بود،چه حلال زاده. -بفرمایید -سلام خانم روشن -سلام -ببخشید،مزاحم شدم. -خواهش میکنم..امرتون رو بفرمایید. -میخواستم یه زحمتی بدم بهتون. -دوباره حانیه؟ -بله.اگه براتون ممکنه حواستون بهش باشه، تنهاش نذارید.آخه من امروز میرم. -باشه،حواسم بهش هست. -ممنونم...خانم روشن..حلالم کنید..لطفا برام دعا کنید خدا دعامو مستجاب کنه... میدونستم دعاش چیه،امین آرزوی شهادت داشت.😞🕊 -ان شاءالله هرچی خیره براتون پیش بیاد.من دیگه باید برم،کار دارم.خداحافظ -بازهم ممنونم.خداحافظ.😃👋 چقدر خوشحال بود...😥😣 برای اولین بار گفتم کاش مرد بودم. اونوقت میرفتم سوریه،چند تا از این نامردها رو میکشتم، میفرستادم به درک... از طرز حرف زدن خودم تو فکرم،خنده م گرفت.😬😅 علی و اسماء و امیرمحمد اومدن. اسماء هم گریه میکرد.مامان بغلش کرد و بهش گفت پیش ضحی گریه نکن.آخه ضحی خیلی به محمد وابسته بود.👧🏻 اگه یکی گریه میکرد میفهمید باباش حالا حالاها برنمیگرده.اونوقت حتی محمد هم نمیتونست آرومش کنه... خب حق داشت.دختره و بابایی...👧🏻😒 اونم چه بابایی،بابایی مثل محمد که حتی با وجود خستگی هم باهاش بازی میکرد و مهربون بود. معمولا محمد و خانواده ی پدرخانمش باهم میومدن. همه چیز آماده بود.محمد هم اومد؛تنها. گفت جایی کار داشته و یه راست اومده خونه ما. مریم و خانواده ش هم تو راه بودن.علی بغلش کرد.چند دقیقه دو تا برادر در آغوش هم بودن.بعد امیرمحمد خودشو انداخت بغل محمد. تنها کسی که خوشحال بود امیرمحمد بود.بعد بابا چند دقیقه بغلش کرد.بعد مامان. وای از موقعی که رفت در آغوش مادرش.با زنگ در از هم جدا شدن...😣 نوبت من نشد... گرچه دلم میخواست سرمو بذارم رو شونه ی برادرم و حسابی گریه کنم ولی ناراحت نشدم. ضحی بغل داییش بود. جیغ و داد میکرد که بره پیش باباش.جو خیلی سنگین بود.همه منتظر یه جرقه بودن تا گریه کنن ولی بخاطر ضحی تحمل میکردن. سینی چایی آوردم... محمد بلند شد سینی رو بگیره،به شوخی گفتم: _بشین داداش جان.اون چایی ای که شما به ما بدین چایی نیست،کبریته.الان همه رو منفجر میکنه.😁 همه لبخند زدن.علی اومد سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. به محمد گفتم: _نه.🙁 همه به من نگاه کردن.محمد گفت: _چی نه؟...🤔 ادامه دارد... ❃| @havaye_zohoor |❃
📚: 🌈 ✨ محمد گفت:چی نه؟🤔 گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی.😄دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن.😝 محمد لبخند زد.☺️ -بادمجونی دیگه،😁اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری.🙁😁 همه لبخند زدن.😊😊😊 -مال مرغوبی نیستی داداش.😐☝️(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش.😁😉 همه خندیدن...😁😃😄😀 محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد. ساعت سه و نیم🕞 بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر... دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم.😞😣✨ بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت: _قبول باشه..برای منم دعا کن. اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد.😭 ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت: _حواسم بهت بود...بزرگ شدی.😊 نگاهش نمیکردم... اگه نگاهش میکردم اشکهام😭 سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی؟😊 -آخه...اشکهام..😔😢 زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا -به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره.😊 نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت.😭 -فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا مریم...بارداره.☺️ ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم: _زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من.😳😥 -خوش گذرانی که نمیرم.😊 از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در... برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت: _ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود.😊 -محمد -جانم؟ با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟😢 -آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.😁 چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن. 😂😜 بعد بلند خندید. اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم.😣😢 مریم در زد... از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت: _بفرمایید مریم درو بازکرد و گفت: _محمد،مامان کارت داره.😒 -باشه.الان میام.☺️ به مریم نگاه کردم.... چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت. مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون. محمد برگشت سمت من و گفت: _یادت نره چی گفتم. گفتم:_باشه -راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره.😊 -چشم😞 -ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن. -چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟😕😒 لبخندی زد و رفت بیرون...☺️ دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم. ساعت نزدیک پنج بود... 😧🕔 ادامه دارد... ❃| @havaye_zohoor |❃
رمان رو می خونید؟ نظرتون چیه تا اینجا؟
💌 اعمال مشترک ماه شعبان و مناجات شعبانیه 🌸🌸 🌱 دخترونه رضوی @dokhtar_razavi برای دوستانت هم بفرست🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ماه شعبان از اول تا آخرش عید است 🌷حلول ماه شعبان، این ماه شیرین بر همه ی شما مبارک باد 🧡 @havaye_zohoor
•⸾💔⛓⸾• با نام ࢪضا بہ سینہ ها گل بزنید با اشڪ بہ باࢪگاه او پل بزنید فࢪمود ڪہ هࢪزمان گࢪفتاࢪ شدید بࢪ دامن ما دست توسل بزنید
❬✨🌻❭ - خیال‌کن‌که‌غزالم بیاوضامن‌،من‌‌باش:) - ¦🌻 ⃟ 💛¦ ¦💛 ⃟ 🌻¦
امام‌مهدی‌(عج) میفرمایند🌱: اگر شیعیان ما به اندازه یک لیوان آب تشنه‌ی ما بودند ما ظهور می‌کردیم..! ✨🌸 أللّٰھمَّ‌‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌‌الفَرَجۡ🤲🏻
اولین ماهی است که تمام‌مان را هدیه می‌آورد؛ ماهی که رنگ می‌دهد، روحمان را، و عشق می‌دهد به جان مجنون، ماهی که آغازش؛ ✨به نام ♥️ است ... براستی شعبان یعنی میلاد!🎊 وقتی امام حسین «ع» آید، چه بهانه‌ای برای مرگ؟ امام حسین «ع» یعنی ماندن و رستن از زمین، شاید برای همین است که شعبان را شهادتی سیاهپوش نمی‌کند انگار این ماه رسم ادب می‌آموزد، وقتی که ♥️ بعد از امامش پای به دنیا می‌گذارد، انگار سقا از همان ابتدا می‌داند، امامش بر همه وجودش مقدم است ماهِ به‌‌این‌قشنگی‌تون‌مباركا👏👏🎊