💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هشتاد_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی * * * جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره
#پارت_هشتاد_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدی ام را با امیدواری داد: «خدا بزرگه! » و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم.
نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد.
با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد:
«امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم... » و بی آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطب های تعارفی اش نداشت و با گفتن «ممنونم! » یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد:
«الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟ »
خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: «امشب شب تولد امام حسن (ع)»!
و در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (ع) موج میزد، ادامه داد: «امام حسن (ع) به کریم اهل بیت معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (ع) بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن (ع) رو صدا میزنیم. »
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم:
«یعنی تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن (ع) میده؟ »
از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد:
«نه الهه جان! منظور من این نیس! »
سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد:
«به نظر من خدا به بعضی بندههاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن (ع) از آبروی ما پیش خدا بیشتره! »
نگاهم را به گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم:
«بله! منم برای امام حسن (ع) احترام زیادی قائل هستم... » که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بی پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی ام آمد:
«الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه! »
برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطه ا ی ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد:
«الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن(ع) نمیذاره دست خالی از در خونه اش برگردی!»
در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی بهانه و با بهانه و حتی با برنامه ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم!
در برابر سکوت ناباورانه ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: «الهه جان! خیلی ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم امام رضا (ع) شفا گرفتن! باور کن خیلیها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن !
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔴 #قانون_مکث3ثانیه
👈 کسی از شما سؤالی ميپرسد، #سريعا جواب ندهيد، سه ثانيه مكث کرده، سپس جواب دهيد.
👈 خیلی خیلی گرسنه ايد، قبل از به دهان گذاشتن هر لقمه غذا، سه ثانيه #مكث كنيد.
👈 يا در ماشين نشسته ايد و خیلی هم #عجله داريد، قبل از روشن كردن ماشين، بر روی صندلی ماشین به آرامی، سه ثانيه مكث كنيد بعد ماشينتان را روشن كنيد.
👌 اين مكث های سه ثانيه باعث #افزایش_قدرت و #صبر شما شده و در نتیجه باعث ماندگاری و افزون شدن #انرژی_مثبت شما ميشود
در اين كار ممارست بخرج دهيد تا اينكه ملكه ذهن شما شده و در حافظه تان ثبت گردد.
👈مهم ترين فايده مكث سه ثانيه جلوگیری از بروز #خشم و #عصبانيت می باشد و به شما ترمزی ميدهد كه خودتان را #کنترل کنید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
واقعا ها!
الان اگه ما رنجِ ماسک زدن رو تحمل نکنیم #احتمال داره که کرونا بگیریم و رنجهای شدیدتر از ماسک زدن بهمون تحمیل شه☹️😢
(حجابم دقیقا همینه هاا فقط قضیه بدتره)
چون اگه رنج حجاب داشتنو تحمل نکنیم #صد در صد رنجهای شدیدتری هم تو دنیا هم تو اخرت بهمون تحمیل میشه🙄😢
✔️دیگه انتخاب با خودمونه اینکه یه رنج لذت بخش و پاداش دار رو تحمل کنیم😊
یا یه رنج شدیدتری که تحملش هییچ پاداشی نداره.
#من_ماسک_میزنم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آقای_همسر!
🌹گه گاهی
زن قصه ات را " #بانویمن "
صدا کن
گاهی با عجله اسمت را که میگوید
آرام بگو #جانم؟
بعد میبینی چه با شرم میگوید
جانت بی بلا باد.
🌹گاهی بی هیچ دلیلی برایش #شکلات بخر
کنارش بنشین و تماشا کن بانویی را که ذوق میکند از همان شکلات ...
باور کن شیرینیش بیشتر به خاطر دستان توست
#آقای_همسر!
🌹بیا یک #راز_زنانه را برایت فاش کنم
دخترها بیشتر از هر چیزی سادگی را دوست دارند یک سادگی پر از #شوقهای_کوچک و رنگی، همین...
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
8.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ساخت ماسک با الگوی N95 در خانه
آموزش به شکل خیلی ساده و سریع ترین روش دوخته
البته در تعداد زیاد باید برش با قیچی برقی باشه چون برش وقت گیر تر از مدل پیله داره
میتونید از یک ماسک N95به عنوان الگو استفاده کنید،الگو زیر هم قابل استفاده است ولی برای جای دوخت یک سانت به شکل نقطه چین تصویر پایین قرار بدید👇
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🥊🏓برای داشتن #روحیهی خوب #ورزش کنید
🏈🏸ورزش باعث آزاد سازی مواد شیمیایی نظیر اندورفین و نورفینفرین میشه.
اندورفین میزان #احساس_درد رو کم میکنه و نورفینفرین🍑 منجر به #تنظیم_خلقوخو میشه.
⚽️🏑علاوه بر اثرات شیمیایی، تمرین و ورزش مداوم باعث میشه #احساس_خوبی به خودتون داشته باشید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هشتاد_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید،
#پارت_هشتاد_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: «الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم! »
و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت:
«فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن(ع) خدا جوابمون رو بده! »
و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه عتاب کنم:
«یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته... » و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم سنگینی میکرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصهام را گرفت و با مهربانی صدایم زد:
«الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم... » دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم:
«اگه نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟... »
باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد:
«الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم... » و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتیام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم:
«فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه؟ »
از چشمانش میخواندم که اشکهای بیامانم جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: «الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن! »
و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بیقرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصلهای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند پیوسته احساسمان محو شویم. لحظاتِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به دردِ دلهای من و غمخواریهای صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد. از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس
جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد.
نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت میدرخشید، کردم و پرسیدم:
«اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟ » از هوشیاری زنانه ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: «خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه میگیریم! »
در برابر پاسخ صادقانه اش لبخندی کمرنگ برصورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بی نظیرش، به جانم انرژی تازهای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. روز تولد امام رضا (ع) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود.
حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد:
«الهه! »
و تا نگاهم به چشمان منتظرش افتاد، لبخندی زد و پرسید:
«به چی فکر میکردی؟ »
در برابر پرسش بی ریایش،صورتم به خندهای ملیح باز شد و پاسخ دادم:
«نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من شله زرد گرفته بودی، یادته؟
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#من_ماسک_میزنم
درکنار هم و به یاری خدا
#کرونا را شکست میدهیم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚