#ازدواج
هم شأن بودن
🚫 اسلام اینها را قبول ندارد
🖼 مجموعه طرح با محوریت معیارهای انتخاب همسر از منظر رهبر انقلاب اسلامی
🔸 حضرت آیتالله خامنهای: بعضى خیال مىكنند باید دخترشان را حتماً بدهند به یك كسىكه همشأن خودشان باشد. مىپرسیم آقا، همشأن یعنى چه؟
مىگوید اگر پسر ما مثلا لیسانس گرفته، این دختر هم لااقل دیپلم گرفته باشد!
✅ چه مانعى دارد یك خانم دكتر باسواد تحصیلكرده، زنِ یك جوان حزباللهى شش كلاس درسخوانده بشود؟ چرا نتوانند با هم زندگى كنند؟
🔹 اسلام اینها را قبول ندارد و ارزشهاى معنوى را قبول دارد. ۶۲/۱۲/۱۹
🌸💕
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
میگویند:
مادر را ببین👀
#دختر را بگیر😋
اما
من میگویم:
دختر را ببین👀
مادر را #ستایش ڪن😍😌
.
#قربان_عزیزے_ڪہ_تو_را_با_حجابت_ڪرده_است 🙈 .
#حجاب
#من_حجاب_را_دوست_دارم
🌸💕
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹🌸❤️
#زندگی_بندگی
کمترین حد #کفر این است که :
از کسی حرفی را بشنوی
و به خاطر بسپاری
تا با آن سخن
در زمان خودش او را رسوا کنی!
یعنی اگر کسی (برادر و خواهر دینی) اسرارش را به تو گفت،
یا تو فهمیدی
یا به هر وسیله ای در مورد کسی چیزی فهمیدی که آبرو و اعتبارش را خراب میکند
دنبال فرصتی برای خراب کردن و بی آبرویی اش نباش
بلکه فراموش کن!
کسی که متظاهر به فسق و فجور و گناه است مشمول این روایت نیست.
🌸💕
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌹🌸❤️
اعمال روز #عرفه
🌸غسل
🌸 روزه گرفتن
🌸 دعای مشلول (مراجعه به مفاتیح)
🌸 دعای ام داوود (مراجع به مفاتیح)
🌸خواندن آیت الکرسی (بهتر است 100 مرتبه)
🌸خواندن سوره توحید (بهتر است 100 مرتبه)
🌸دعای امام حسین علیه السلام
🌸زیارت امام حسین علیه السلام
🌸ذکر صلوات از حضرت صادق علیه السلام
🌸تسبیحات حضرت رسول صل الله علیه و آله
🌸صلوات بر محمد و آل محمد (100 مرتبه)
🌸غسل پیش از زوال و زیارت امام حسین علیه السلام
🌸بعد از نماز عصر ، دو رکعت نماز در زیر آسمان
🌸💕
التماس دعا
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
در امتداد رزمایش #همدلی مشارکت عاشقان ولایت #به_میزان_توان در #قربانی_عید_قربان گوشت قربانی بین خان
با همکاری شما عزیزان
قربانی اول کامل شد
قربانی دوم یک یاعلی میخواد
در ثواب و اثرات قربانی شریک بشید در حد توان
👆👆👆👆👆
#عرفه زیارت نیابتی خادمین حرم امام حسین علیه السلام از طرف شما
روی لینک بزنید وارد سایت شوید. واسمتون روداخل کادر اول بنویسید
تو کادر سوم کشورتون روانتخاب کنید حتما کشور روباید انتخاب کنید
بعد رو کلمه تسجیل کلیک کنید.
اسمتون که وارد شد خادمین امام حسین علیه السلام روز عرفه به نیابت شما زیارت میکنن. میتونید اسم پدر مادر وفرزندانتون رو هم بنویسید.
https://imamhussain.org/enaba
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
عید قربان اسٺ اےیاران گل افشانے ڪنید
در مناے دل وقوف از حج روحانے ڪنید
تا نیفتاده اسٺ جان در پنجۀ گرگ هوا
گوسفند نفس را گیرید و قربانے ڪنید
#عيد_قربان عيدبندگے مبارڪباد
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
امروز دو قسمت از رمان رو میگذاریم 😍
هم چون دیشب نگذاشتیم
هم عیدی محتوایی
پارت شب هم سر جاشه😍
#عید_قربان مبارک 🌹❤️
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_نود_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و بعد نام عزیزترینِ انسانها و شریفترینِ پیامبران
#پارت_نود_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان میآورد، چندان امیدوار کننده نبود و هر بار که به ملاقات مادر میرفتم، چشمانش بیرنگتر و صورتش استخوانی تر شده بود، ولی من به نجواهای عاشقانه ای که در شبهای قدر زمزمه کرده و ضجه هایی که از اعماق قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامید نمیشدم! همانگونه که مجید یادم داده بود، از تهِ دلم امام علی (ع) را صدا زده، به کَرم امام حسن(ع) متوسل شده و با امام حسین علیه السلامدردِ دل کرده بودم و حالا به انتظار وعدهای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فردایی
روشن داشتم.
هوا گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن افطاری پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم.
آخرین سفره افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب مفاتیح رفتم. یکی از خانمه ای شیعه در امامزاده سیدمظفر(ع) گفته بود که برای روا شدن حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته
هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک مجید میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (ص) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود. دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم خدا را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی
سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است.
بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از اندوه، ولی به رویم لبخند میزد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: «نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم! »
سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: «عبدالله! از مامان خبری نداری؟ »
در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد:
«نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم. »
سپس با لحنی مشکوک پرسید: «مگه قراره خبری بشه؟ » لبخندی زدم و گفتم: «نه، همینجوری پرسیدم. » که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش جلب کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتند
که با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبدالله خداحافظی کرد و رفت.
مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حلاوت رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای مادر، با شادی نوش جان کردیم.
شب عید فطر با عطر امیدی که به سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به یُمن توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم.
قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم.
آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت:
«سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_نود_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان میآورد، چن
#پارت_نود_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج میزد، ادامه داد:
«پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته
باشم! »
لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خندهای ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم: «خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟ » از سؤال سرشار از شرارتم، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد:
«الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر! »
و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین شبی، تهِ دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی
زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم:
«مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟ »
و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانیاش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد:
«الهه جان! همه چی دست خداست! » سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداری ام داد: «الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو بی جواب نمیذاره! »
و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب میدانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان چراغ زندگی اش کم سوتر میشود، ولی به اجابت گریهها و ضجههای شبهای امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمیتوانستم امیدم را از دست بدهم.
اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلی ها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! إنشاءالله مامان خوب میشه و دوباره بر میگرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق میافته! من مطمئنم که تو همین شبهای قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم! »
و این از پاکی پیوند قلبهای عاشقمان بود که او همان حرفهایی را به زبان می آورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر میتپید، باز هم برای هدایت او به مذهب اهل تسنن دعا میکردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم:
«مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از تهِ دلم امام علی(ع) رو صدا زدم. بخدا از تهِ دلم با امام حسین(ع حرف زدم. ولی تو... »
و خوب فهمید در دلم چه میگذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم:
«خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من میزنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم. »
هر کلامی که میگفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده میشد و مهربانتر نگاهم میکرد تا هر چه روی دلم سنگینی میکند، بی هیچ پروایی به زبان بیاورم:
«مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل میخونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن! » در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راهها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید:
«چی رو امتحان کنم الهه جان؟ »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚