💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهل_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی در سکوتی ساده، طوری نگاهم میکرد که انگار پی
#پارت_صد_و_چهل_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
سرم به قدری گیج میرفت که تمام آشپزخانه و کابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیهام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد.
صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماههام نیز از ترس به خودش میلرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میکرد:
«نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم! » تمام سطح آشپزخانه از خُردههای ریز و درشت شیشه پُر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور میدرخشید که با نگرانی ادامه داد: «الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم. »
بازوهایم را که همچنان میلرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم
نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت پرده تیره و تار
چشمانم دیدم چند ورق کاغذِ تا خورده میان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کردهام. حالا
نوبت او بود که پاهایش سُست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند.
گونه های گندمگونش گل انداخته و بی آنکه پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه میکرد که بلاخره کاغذِ تا خورده را مقابل چشمان بیرمق و نگاه بیرنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد:
«روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!! »
که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود.
دلم میسوخت که من حتی از تکرار نام این جزوه شیطانی شرم میکردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمیدانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم:
«مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم! »
و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی شیرین داد: «میدونم الهه جان! » و من که از رنگ پُر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش دردِ دل میکردم: «اینو نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا میترسم! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم! » اشک لطیفی پای مژگانش نَم زده و صورتش به رویم میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار میکرد:
«میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم! »
نمیدانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم
پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده
بود،
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✳️ من مصطفی چمرانم...
من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتی ها را تحمل کنم، رنج ها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را برای دیگران روشن کنم، به مردگان روح بدمم، و تشنگان حق و حقیقت را سیراب کنم
ای خدای بزرگ! من این مسئولیت تاریخی را در مقابل تو بر دوش گرفته ام و تنها تویی که ناظر اعمال منی و فقط تویی که به او پناه می جویم و تقاضای کمک می کنم
ای خدا!
"من باید از نظر علم از همه برتر باشم مبادا دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه می کنند و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم خاک پای من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم و آن گاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم"
ای خدای بزرگ! این ها که از تو می خواهم چیزهایی است که فقط می خواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب می دانی که استعدادش را داشته ام. از تو می خواهم مرا توفیق دهی که کارهایم ثمربخش شود و در مقابل خسان سرافکنده نشوم
من باید بیش تر کار کنم، از هوی و هوس بپرهیزم، قوای خود را بیش تر متمرکز کنم و از تو نیز، ای خدای بزرگ، می خواهم که مرا بیش تر کمک کنی
آن چه می خواهم آن چیزی است که تو دستور داده ای و می دانی که عزت و ذلت به دست توست و می دانی که بی تو هیچم.
خالصانه از تو تقاضای کمک و دستگیری دارم.
اول سپتامبر ۱۹۶۱، آمریکا
مصطفی چمران
#ما_ملت_امام_حسینیم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
قابل توجه والدین گرامی؛
نسخه جدید نرم افزار #شاد
بعد از ارائه عمومی
در این کانال جهت دانلود قرار خواهد گرفت.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🔴گفتگوی های مهم زندگی رو با چت انجام ندید!
❇️ امروزه استفاده از #پیغامهایمتنی، یکی از گزینهها برای بحث بین زوجها است. چون طرف مقابل روبروی شما نیست، استفاده از هر #لحنی آزاد است.
❇️ اشکال این روش آن است که #تغییراتچهره و #صدایطرف مقابل دیگر درک نمیشود و به همین دلیل، ممکن است نوشتهها به شکل نادرست #تعبیر شوند و اغلب ممکن است منجر به #پاسخهایشدید شود.
❇️ بحث از طریق #پیغامهایمتنی، به روابط #صدمه میزند، بهتر است برای رسیدگی به موضوعات حساس به صورت حضوری بحث انجام شود.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃
🎥 #کلیپ
💔 به نظر شما #اصلیترین عامل #طلاق در ایران چیه؟🤔
🎤 دکتر #فرهنگ
😳حتما گوش کنید😳
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
➖ #توقعاتی که از ديگران داريد،
#ميلههايی هستند که با آن،
قفس خودتان را می سازید…
➖توقع که نداشته باشی هیچ رفتاری از دیگران تو را محبوس نمیکند...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
با توجه به روایت فوق:
خانم ها در این شرایط اقتصادی بدی که هست، یه مقدار بیشتر هوای همسرمون رو باید داشته باشیم.
چون گرانی به اندازه کافی فشار فکری و روحی به مردهای ما میاره. سعی کنیم در این شرایط به این زخم اقتصادی مرهم باشیم به جای نمک 🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانواده
مردان #سادگی_صورت زن را جذابترین ویژگی میدانند مغز مردان #ساده_پسند است یعنی چهره عملی و #آرایشهای_غلیظ مورد پسند مردان نیست
سادگی و تناسب اندام مهمترین اصل زیبایی از نظر مردان است.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💋
گــاهے
دستـــــ " مادرت" را ببــــوس
ایـن بـوسہ معجزه اے مي ڪند
ڪه وصف ناشدني ست
گاهي همین بوسہ
گره گشایت مي شود
شڪ نڪن.
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸
آقایون در محبت كردن خلاق باشيد
👈خانم خانه را با چیزهای کوچک غافلگیر کنید: شام، هدیه و یا حتی یک کارت ناقابل
همسرتان باید حس کند که شما به او فکر میکنید و احساسش میکنید
🍃🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_صد_و_چهل_و_هشتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی سرم به قدری گیج میرفت که تمام آشپزخانه و کا
#پارت_صد_و_چهل_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
چشمانم را گشودم: «الهه جان... » مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأ کید کرده بود هر
روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد. رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکیاش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع9 شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد.
نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم: «دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم. » و او همانطور که
مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: «گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.
و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد: «الهه جان! باید حسابی خودت
رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود. » مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: «من که
همه مکملها و قرص ویتامینهایی که دکتر برام نوشته، میخورم! » سری جنباند و مثل اینکه صحنه های دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی
هشدار داد: «الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود! »
و بعد به صورتم خیره شد و با دلشورهای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: «الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی! »
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانی هایش را دادم: «چَشم! از امروز نمیذارم آب تو دل
پسرم تکون بخوره! » از اشاره پُر شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: «حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله! »
از جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم. هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم: «من دیروز حیاط رو شستم. »
ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: «مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت... »
که از حالت مظلومانه ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی
عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚