مداحی آنلاین - یه اربعین دیگه - بنی فاطمه.mp3
4.89M
#شور احساسی #اربعین
با کوله بار آهم
یه #اربعین دیگه ایشالله توی راهم
#سید_مجید_بنی_فاطمه
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
115.7K
زخماتو قربون😔💔
چشماتو قربون😔💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🕊♥️
هیچے جُز
حَرَم آروممون نمےکنہ🍀
#واحَسرَتا
#اربعین
#کربلا
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 9⃣3️⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
▫️ قرائت زیارت اربعین، همنوا با رهبر انقلاب
📅 پنجشنبه ۱۷ مهر، ساعت ۱۰
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
#چله_زیارت_عاشورا
از عاشورا تا #اربعین
روز 0⃣4⃣
السلام علیک یا ابا عبد الله...
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
🏴🏴🏴
🔴 روز اربعین
▪️روز بیستم ماه صفر: روز اربعین و به قول شیخ مفید و شیخ طوسی روز بازگشت خانواده حضرت حسین علیه السّلام از شام به مدینه، و روز ورود جابر بن عبد اللّه انصاری به کربلا برای زیارت امام حسین علیه السّلام است، و جابر نخستین زائر آن حضرت پس از شهادت ایشان است، و زیارت حضرت سیّد الشهداء علیه السّلام در این روز مستحبّ است.
▪️از حضرت عسگری علیه السّلام روایت شده: نشانههای مؤمن پنج چیز است: بجا آوردن پنجاه و یک رکعت نمازهای واجب و نافله در شب و روز، زیارت اربعین، انگشتر به دست راست نمودن، و در سجده جبین را بر خاک گذاشتن، و بلند گفتن «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم»
شیخ در کتاب «تهذیب» و «مصباح» زیارت خاص این روز را از امام صادق علیه السّلام نقل کرده که ما ان شاء اللّه در باب زیارات خواهیم آورد.
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
🏴🏴🏴🏴🏴
♦️ متن زیارت #اربعین
اَلسَّلامُ عَلى وَلِىِّ اللَّهِ وَحَبیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى خَلیلِ اللَّهِ وَنَجیبِهِ اَلسَّلامُ عَلى صَفِىِّ اللَّهِ وَابْنِ صَفِیِّهِ
اَلسَّلامُ عَلىَ الْحُسَیْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهیدِ اَلسَّلامُ على اَسیرِ الْکُرُباتِ وَقَتیلِ الْعَبَراتِ اَللّهُمَّ اِنّى اَشْهَدُ
اَنَّهُ وَلِیُّکَ وَابْنُ وَلِیِّکَ وَصَفِیُّکَ وَابْنُ صَفِیِّکَ الْفاَّئِزُ بِکَرامَتِکَ اَکْرَمْتَهُ بِالشَّهادَةِ وَحَبَوْتَهُ بِالسَّعادَةِ وَاَجْتَبَیْتَهُ
بِطیبِ الْوِلادَةِ وَ جَعَلْتَهُ سَیِّداً مِنَ السّادَةِ وَقآئِداً مِنَ الْقادَةِ وَذآئِداً مِنْ الْذادَةِ وَاَعْطَیْتَهُ مَواریثَ الاْنْبِیاَّءِ
وَجَعَلْتَهُ حُجَّةً عَلى خَلْقِکَ مِنَ الاْوْصِیاَّءِ فَاَعْذَرَ فىِ الدُّعآءِ وَمَنَحَ النُّصْحَ وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فیکَ لِیَسْتَنْقِذَ
عِبادَکَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَیْرَةِ الضَّلالَةِ وَقَدْ تَوازَرَ عَلَیْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْیا وَباعَ حَظَّهُ بِالاْرْذَلِ الاْدْنى وَشَرى
آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الاْوْکَسِ وَتَغَطْرَسَ وَتَرَدّى فى هَواهُ وَاَسْخَطَکَ وَاَسْخَطَ نَبِیَّکَ وَاَطاعَ مِنْ عِبادِکَ اَهْلَ
الشِّقاقِ وَالنِّفاقِ وَحَمَلَةَ الاَوْزارِ الْمُسْتَوْجِبینَ النّارَ فَجاهَدَهُمْ فیکَ صابِراً مُحْتَسِباً حَتّى سُفِکَ فى
طاعَتِکَ دَمُهُ وَاسْتُبیحَ حَریمُهُ اَللّهُمَّ فَالْعَنْهُمْ لَعْناً وَبیلاً وَعَذِّبْهُمْ عَذاباً اَلیماً اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ
اللَّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیِّدِ الاْوْصِیاَّءِ اَشْهَدُ اَنَّکَ اَمینُ اللهِ وَابْنُ اَمینِهِ عِشْتَ سَعیداً وَمَضَیْتَ حَمیداً
وَمُتَّ فَقیداً مَظْلُوماً شَهیداً وَاَشْهَدُ اَنَّ اللَّهَ مُنْجِزٌ ما وَعَدَکَ وَمُهْلِکٌ مَنْ خَذَلَکَ وَمُعَذِّبٌ مَنْ قَتَلَکَ
وَاَشْهَدُ اَنَّکَ وَفَیْتَ بِعَهْدِاللهِ وَجاهَدْتَ فى سَبیلِهِ حَتّى اَتیکَ الْیَقینُ فَلَعَنَ اللهُ مَنْ قَتَلَکَ وَلَعَنَ اللهُ مَنْ
ظَلَمَکَ وَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً سَمِعَتْ بِذلِکَ فَرَضِیَتْ بِهِ اَللّهُمَّ اِنّى اُشْهِدُکَ اَنّى وَلِىُّ لِمَنْ والاهُ وَعَدُوُّ لِمَنْ
عاداهُ بِاَبى اَنْتَ وَاُمّى یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ اَشْهَدُ اَنَّکَ کُنْتَ نُوراً فىِ الاَصْلابِ الشّامِخَةِ وَالاْرْحامِ الْمُطَهَّرَةِ
لَمْ تُنَجِّسْکَ الْجاهِلِیَّةُ بِاَنْجاسِها وَلَمْ تُلْبِسْکَ الْمُدْلَهِمّاتُ مِنْ ثِیابِها وَاَشْهَدُ اَنَّکَ مِنْ دَعاَّئِمِ الدّینِ
وَاَرْکانِ الْمُسْلِمینَ وَمَعْقِلِ الْمُؤْمِنینَ وَاَشْهَدُ اَنَّکَ الاْمامُ الْبَرُّ التَّقِىُّ الرَّضِىُّ الزَّکِىُّ الْهادِى الْمَهْدِىُّ
وَاَشْهَدُ اَنَّ الاْئِمَّةَ مِنْ وُلْدِکَ کَلِمَةُ التَّقْوى وَاَعْلامُ الْهُدى وَالْعُرْوَةُ الْوُثْقى وَالْحُجَّةُ على اَهْلِ الدُّنْیا
وَاَشْهَدُ اَنّى بِکُمْ مُؤْمِنٌ وَبِاِیابِکُمْ مُوقِنٌ بِشَرایِعِ دینى وَخَواتیمِ عَمَلى وَقَلْبى لِقَلْبِکُمْ سِلْمٌ وَاَمْرى
لاِمْرِکُمْ مُتَّبِعٌ وَنُصْرَتى لَکُمْ مُعَدَّةٌ حَتّى یَاْذَنَ اللَّهُ لَکُمْ فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لامَعَ عَدُوِّکُمْ صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ
وَعلى اَرْواحِکُمْ وَاَجْسادِکُمْ وَشاهِدِکُمْ وَغاَّئِبِکُمْ وَظاهِرِکُمْ وَباطِنِکُمْ آمینَ رَبَّ الْعالَمینَ.
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
دو قسمت از رمان روکه دیشب نگذاشتیم
امروز ظهر میگذاریم
عزاداری هاتون قبول
التماس دعا
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
Mohammad Hossein Poyanfar - Hossein Jan (128)(1).mp3
4.03M
#اربعین
مداحی | پویانفر
#ما_ملت_امام_حسینیم
◾️حسین جان به یاد لبت یک شبم خواب راحت نداشتم
◾️کنار تن بی سرت کاسه ی آب گذاشتم واویلا
◾️حسین جان تو بودی و گودال و ریگ و تنت زیر نیزه
◾️خداحافظی کردی با زینبت زیر نیزه واویلا
صدا میزدم مادرت رو یا مظلوم😭
نشون میدادم حنجرت رو یا مظلوم😭
😔اربعین حسینی تسلیت باد😔
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_شانزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به
#پارت_دویست_و_هفدهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
ولی دل من قرار نمیگرفت که انگار وارث همه غمخواری های مادرم برای پدر شده بودم که دوباره سؤال کردم: «یعنی شماها هیچ مخالفتی نکردین؟ ابراهیم و محمد هیچ کاری نکردن؟ »
مجید از اینکه دست بردار نبودم، نگاه ناراحتش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با حالتی عصبی خندید و پاسخ خوش خیالی ام را به جمله تلخی داد: «دلت خوشه الهه! یه جوری از بابا ترسیدن که جرأت ندارن نفس بکشن! به خصوص بعد از اینکه بابا تو رو از خونه بیرون کرد، شدن غلام حلقه به گوش بابا. چون میدونن اگه یک کلمه اعتراض کنن، از کار بیکار میشن.
محمد میگفت الان فقط از سهم خونه محروم شدیم، ولی اگه حرفی بزنیم، از سهم نخلستونها هم محروم میشیم. آخه بابا تهدید کرده که اگه حرفی بزنن، از ارث محرومشون میکنه! ابراهیم فقط دعا میکنه که بابا سند نخلستونها رو به اسم
نوریه نزنه! »
باورم نمیشد که خانه بزرگ و قدیمیمان به همین سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: «الهه! یادت رفت دکتر بهت چی گفت؟!!! چرا به خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟»
و نگذاشت جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: «اومدی اینجا که اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمیبینی چه وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای زجرش بدی؟!!! » عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بیسابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید:
«اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه! » سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میسوخت که بیخبر از همه جا،
اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد:
«الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش! » باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدنهای دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پَر پَر میزد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد:
«امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه. »
نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: «من حالم خوبه! آرومم! » و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: «ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم! »
و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: «از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه! » از اینکه اینهمه برادرم سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های مجید، دلش را شاد کنم که با خوشزبانی پرسیدم: «چیزی شده که گفتی گرفتاری؟ » و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم... »
و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: «ولی فکر کنم مزاحم شدم. » و دست سرِ زانویش
گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی اش تعارف کرد: «کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده! »
ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفتهاش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: «ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم.»
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_هفدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی ولی دل من قرار نمیگرفت که انگار وارث همه غمخو
#پارت_دویست_و_هجدهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: «من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم
مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی! »
و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبیاش را ابراز کرد: «منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم! »
و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم می آوردند.
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بیوفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذتبخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز تهِ دلم برای دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه هایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیشدستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد: «ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه... » و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید:
«مجید خیلی نگرانته! چی شده؟ »
با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم: «چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم... »
که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: «آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم! »
و هر چه طرف مقابلش اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: «امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمیتونم! »
و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد: «من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن،
فردا میزنن زیر همه چی! »
و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: «مگه چی شده؟ » خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: «هیچی! یه مسئله کاری بود. میخواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه! » از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی ام را آغاز کردم.
گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم: «مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟ »
سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: «هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد! »
دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم: «یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟ » سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: «مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژیاش تخلیه بشه! »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#به_تو_از_دور_سلام
از #اربعین جامانده ها ، از پیاده روی جامانده ها بخونن:
آیت الله بهجت (ره):
«مجالس عزا، کربلاست..
وقتی میخواهید روضه بروید اگر از شما سوال کردند که کجا می خواهید بروید، نگویید می رویم روضه
بگویید میخواهم بروم کربلا...»
🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
🖤 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_هجدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف
#پارت_دویست_و_نوزدهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم: «آخه امشب کلاً خیلی بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد میزدی! »
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانیِ پُر نازی صدایش زدم: «مجید! از حرفم ناراحت
نشو! خُب دلم برات میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم! »
از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: «الهه جان! تو نمیخواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش! » سپس صورت گرفتهاش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد:
«همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت میکنه، به هم میریزم! »
ولی از تارهای سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکیاش میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: «آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی! »
که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایهام را با چه طمأنینه شیرینی داد:
«الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم! » و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم: «پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟مگه اونم به من ربطی داشت؟ »
و او بلافاصله جواب داد: «یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!» ولی من با این جملات مبهم قانع نمیشدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد:
«الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئلهای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن! » که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمیآورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمههای شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
* * *
همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن میخواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش میداد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم. با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا انس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم. با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا
هر بار که دست و پای کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر بیتاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم.
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_نوزدهم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به
#پارت_دویست_و_بیستم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوشرویی سلام کردند و یکیشان که مسنتر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:
«من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه. »
برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم
برای چه کاری به سراغم آمدها ند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهراً صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد: «دخترم نمیخواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین! » و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد:
«تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم! »
لحنش به نظرم بیش از حد پُر مِهر و محبت می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم. چشمان حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، غمگین بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد.
همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد: «قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز! »
نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گرهاش به دست مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: «اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم! » نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که
از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: «این دخترم عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس! »
و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد: «چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که
دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میافته! »
از ماجرای غم انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوهبارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد: «حالا هر چی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه! »
که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با حالتی عاجزانه التماسم کرد:
«دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره! »
تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد:
«دخترم! قروبونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی! »
پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانهاش را میخواست که مجید را به هم ریخته و صدای داد و فریادش را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم:
«حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز
بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که... »
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیستم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به
#پارت_دویست_و_بیست_و_یکم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد: «دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه! »
نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزه اش از گریه پُر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: «تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم براتون بکنم؟ »
که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: «خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید. »
و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد: «قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو بده! » از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقده اش را پیش من خالی کرد:
«ذلیل مرده خیلی آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم! »
که او هم گریه اش گرفت و ناله زد: «ولی میترسم! میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کرده ام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم... »
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به دلداری اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نم زد. نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانه ای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می آمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه های گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند.
حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پاک کرد و لابد نمیدانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد:
«دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد(ع)! میگن امام جواد(ع) گره های مالی رو باز میکنه! تو رو به جان جواد الائمه (ع) در حق این دختر من خواهری کن! »
هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسلها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بیاختیار لب گشودم و بی پروا رخصت دادم: «باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم.إنشاءالله که راضی میشه... »
و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد:
«یعنی من خیالم راحت باشه؟!!! » در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم: «إنشاءالله که همسرم رضایت میده! »
و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد: «خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت میخوایم. »
از شادی نوعروسانهای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم:
«باشه عزیزم! ما إنشاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید! »
صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: «امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟»
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_یکم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست ناا
#پارت_دویست_و_بیست_و_دوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم:
«خدا بزرگه حاج خانم! إنشاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم! »
و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: «حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره! »
و من بابت کاری که برای خدا میکردم، دیگر جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم:
«این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. خیالتون راحت باشه! » و خدا میداند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش
برایم دعا کرد:
«إنشاءالله هر چی از خدا میخوای، بهت بده! إنشاءالله به حق همین امام جواد (ع) عاقبتت رو ختم به خیر کنه! »
و تا وقتی از در بیرون میرفت، همچنان برایم دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و ساده اش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیت الکرسی میخواندم تا دلش راضی شود. با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی میکردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند. هزینه ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین میرفت و نگران پایه های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمیخواستم فریب وسوسه های شیطان را بخورم که همه را بیمه خدا کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند.
میدانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود، چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به خاطر خدا به جان خریدم تا دل بندهای از
بندگانش را شاد کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. نگران برخورد مجید هم بودم و حدس میزدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی میشود، ولی من با خدا معامله کرده و یقین داشتم همان خدایی که قلب مرا به رحم آورد، دل مجید را هم نرم خواهد کرد.
ساعت از هشت شب گذشته و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستِ پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (ع) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی میدرخشید. با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم: «مجید جان! من خوبم! تو رو که میبینم بهترم میشم! »
و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند تهِ دلم از کاری که کرده بودم میلرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینی های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم: «مجید! میگن امام جواد (ع) مشکلات مالی رو حل میکنه، درسته؟ »
برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: «تو از کجا میدونی؟»
همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش میکردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم:
«نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! درسته من سُنی ام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی میکنم! » از حاضر جوابی رندانه ام خندید و باز نمیدانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم:
«خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد(ع) شیرینی گرفتی، درسته؟ »
از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: «چی میخوای بگی الهه؟ »
ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمیدانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم:
«یادته من بهت میگفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته میگفتم این گریه زاریها یا این جشن گرفتنها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت میگفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟ »
و خیال کرد باز میخواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد:
ادامه دارد..
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_بندگی
🌸داستان حضرت سلیمان و گنجشک🕊
روزی گنجشک نری به یک گنجشک ماده - که نسبت به او بی تفاوت بود - گفت؛ «چرا حاضر نیستی با من زندگی کنی؟ من اگر بخواهم می توانم قبه و بارگاه سلیمان را با نوک خود بکنم و در دریا بیندازم.»
باد این سخن را به گوش سلیمان رساند، آن حضرت لبخندی زد و حکم کرد که هر دو را حاضر کنند.
سلیمان به گنجشک نر گفت؛
«آیا ادعایی که کردی می توانی انجام دهی؟»
گفت؛
«نه یا رسول اللّه ! ولیکن به این وسیله مثل هر موجود دیگری می خواستم خود را نزد زن خود زینت دهم و بزرگ نشان دهم، عاشق را به خاطر آنچه می گوید نمی توان سرزنش کرد.»
سلیمان به گنجشک ماده گفت؛
«چرا آنچه را از تو می خواهد انجام نمی دهی در حالی که او ادعای عشق و محبت به تو می کند؟»
گنجشک ماده گفت؛
«ای پیامبر خدا! او مرا دوست ندارد، دروغ می گوید و ادّعای باطل می کند، زیرا گنجشک دیگری را دوست دارد.»
سخن آن گنجشک در دل سلیمان اثر کرد و بسیار گریه کرد و چهل روز از محل عبادت خود بیرون نیامد و دعا می کرد که خدا دل او را از آلودگی محبت غیر خود پاک کند و مخصوص محبت خود گرداند.»
📚 بحارالانوار، ج 14، ص 95.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
👉🧔👈
#آقایون_لطفا... 👇👇
#مادر شما هرقدر هم که #محرم رازتان باشد و #منطقی بتواند به موضوعات نگاه کند، باز هم «مادر» شماست؛
پس اگر #مشکلی با همسرتان دارید و از چیزی #ناراحت هستید، آنها را به او نگویید و مراقب #وجهه_همسرتان به عنوان عروس خانواده باشید؛
چرا که شما و همسرتان بعد از حل شدن مشکل، #آشتی میکنید و خیلی زود فراموش میکنید اما مادرتان #نمیتواند ناراحتی پسرش را فراموش کند و این مسائل در نوع نگاه او به عروسش اثر ماندگار خواهد گذاشت...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه🚨
#سقط_جنین زنده 😱
🔞دلـشو نداری نبین🤧‼️
⚠️عاقبت دوستی های #مجازی و روابط غیر شرعی 🔥
#نشر_حداکثری ✅
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و نمیدانم به چه بهانه ای، ولی دل من آنچ
#پارت_دویست_و_بیست_و_سوم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
«خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسمهای جشن و عزاداری خودش یه بهانه ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (ع) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم! »
و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده ام گرفت و از همین پاسخ فاضلانه اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم:
«پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد علیهالسلام تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!»
از لحن عاشقانه ای که خرج امامش کردم مردمک چشمانش به لرزه افتاد شاید باور نمیکرد که همسر اهلسنت اش این چنین رابطه پر احساسی با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته برقرار کند که در سکوتی آسمانی محو چشمانم شده بود و پلکی هم نمی زد.
من هنوز هم به حقیقت این مناجات پیچیده شک داشتم اما می دانستم با هر کار خیری که انجام میدهم در کنار رضایت خداوند متعال دل سایر اولیای الهی را هم خشنود می کنم که با لبخندی ملیح ادامه دادم:
«مگه نمی گی امام جواد علیهالسلام گره های مالی رو باز میکنه خوب تو هم امشب به خاطر امام جواد علیه السلام گره مالی یه بنده خدای رو باز کن!»
هنوز نگاهش در هاله ای از تعجب گرفتار شده بود که لبخندی زد و با حالتی متواضعانه پاسخ داد: «الهه جان من کجا و امام جواد علیه السلام کجا؟»
حالا بحث به نقطه حساسی رسیده بود که به سختی از حالت خوابیده بلند شدم و همچنان که روی کاناپه می نشستم باز تشویقش کردم:
«خدا از هر کسی به اندازه خودش انتظار داره تو هم به اندازه ای که توانایی داری میتونی گره مالی مردم رو باز کنی!»
که بالاخره خندید و با نگاهی به اطراف خانه جواب داد: «الهه جان! یه نگاه به دور و برت بنداز! ما همین چندتا تیکه اثاثیه روحم با کلی بدبختی خریدیم طلاهای تورو فروختیم تا تونستیم همین مبل و تلویزیون رو بخریم من این مدت شرمنده تو هم هستم که نمیتونم اونجور که دلم میخواد برات خرج کنم اونوقت چه جوری می خوام به یکی دیگه کمک کنم؟»
و من دلم را به دریا زدم که مستقیم نگاهش کردم و گفتم: «خوب شاید یکی به همین خونه نیاز داشته باشه ما میتونیم بریم یه جای دیگر اجاره کنیم ولی اون آینده و زندگیش به این خونه وابسته اس!»
به گمانم فهمیدین همه مقدمه چینی می خواهد به کجا ختم می شود که به صورتم خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «حاج صالح بهت زنگ زده؟»
کمی خودم را جمع و جور کرده ام و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «خودش که نه زن و دخترش اومده بودن اینجا»
که صورتش از ناراحتی گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: «عجب آدم هایی پیدا میشن من بهش میگم حال خانومم خوب نیس؛ نمیتونیم جابجا بشیم اونوقت میان سراغ تو؟؟؟؟؟!من حتی به تو هم نگفتم به من زنگ زدم که نگران نشی اونوقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!»
به آرامی خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: «مجید جان خوب این بنده خدا هم گرفتار اومده از ما کمک بخواد خدارو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم این کار و نکنیم!»
از روی تاسف سری تکان داد و جواب خیر خواهی مرا با لحنی رنجیده داد: «فکر می کنی من دوست ندارم کار مردم رو راه بندازم الهه جان؟به خدا منم دوست دارم هر کاری از دستم برمیاد برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت منم دلم خیلی براش سوخت خیلی ناراحت شدم دلم میخواست براشون یه کاری می کردم ولی آخه اینا یه چیزی می خوان که واقعاً برام مقدور نیست! »
همانطور که با کف دست راستم کمرم را فشار میدادم تا دردش آرام شود پرسیدم: «چرا برات؟خوب ما فکر می کنیم الان یه سال تموم شده و باید اینجا را تخلیه کنیم!»
از موج محبتی که به دریای دلم افتاده بود صورتش به خنده های شیرین باز شد و با کلامی شیرین تر ستایشم کرد: «قربون محبت بشم الهه جان که اینقدر مهربونی!» سپس نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با دلواپسی ادامه داد: «ولی اله جان تو باید استراحت کنی ببین الان چند لحظه نشستی باز کمردرد گرفته اون وقت می خوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم!؟ به خدا این جابه جایی برای خودت و این بچه ضرر داره!»
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی «خُب منم بهت جواب میدادم که همین مراسم
#پارت_دویست_و_بیست_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
سرم را فکر کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به خانه ام پناه آورده بود تمنا کردم: «مجید! نگران من نباش من حالم خوبه...»
و شاید نمی خواست زیر بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با قاطعیت ای مردانه تکلیف را مشخص کرد: «نه!»
و در برابر نگاه معصومم با لحن ملایم تر ادامه داد: «من میدونم دلت سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی ولی باید اول به فکر خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشیم اگه خدای نکرده یه مو از سر این بچه کم بشه من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم!مگه یادت نیست اون روز دکتر چقدر تاکید کرد که باید استراحت کنی؟مگه نگفتن باید سبک سنگین کنی؟مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟پس دیگه اصرار نکن!»
ولی من این خانه را برایشان ضمانت کرده بودم که از این همه قاطعیت شکسته دلم لرزید و با دلخوری سوال کردم: «پس نمی خوای امشب دل امام جواد علیه السلام رو شاد کنی؟»
بلکه به پای میز محاکمه مذهب تشیع تسلیم شود ولی حرف از حدیث دل نگرانی برای من و دخترم بود که باز هم در برابرم مقاومت کرد:«الهه جان!همون امام جواد علیه السلام هم میگه اول هوای زن و بچه خودت رو داشته باش بعد به فکر مردم باش! این چه ایثار ایه که من بخاطرش جون زن و بچهام را به خطر بندازم؟!»
از اینکه نمی توانستم متقاعدش کنم کاسه سرم از درس سرریز شد و باز قلبم به تپش افتاد و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم که سنگین از جا بلند شدم.دستم را به کمرم گرفتم تا به اتاق خواب بروم ولی هنوز حرفی روی دلم سنگینی می کرد که سرپا ایستادم. با نگاهی که دیگر به گرداب ناامیدی افتاده بود به چشمان کشیده و مهربانش پناه بردم و تنها یک جمله گفتم: «بهم گفت به جان جواد الائمه علیه السلام در حق دخترش خواهری کنم!»
و دیگر ندیدم آسمان چشمانش چطور به هم ریخت که با قدم های کند و کوتاه هم به سمت اتاق خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم.دستم را روی پهلوی هم گذاشته و رقص پرناز حوریه را زیر انگشتانم احساس میکردم. و خیالم پیش حبیبه خانم و دخترش بود که نتوانسته بودم برایشان کاری کنم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «یعنی تو به خاطر امام جواد علیه السلام قبول کردی که از این خونه بری؟»
در پاشنه در اتاق ایستاده و تکیه اش را به چهارچوب داده بود تا ببیند در دل همسر اهل سنت چه میگذرد که بغضم را فرو خوردم و صادقانه پاسخ دادم: «من مثل شماها به امام جواد علیه السلام اعتقاد ندارم یعنی فقط میدونم یه آدم خوبی بوده و از اولاد پیغمبر و اولیای خداست ولی نمی تونم مثل شماها باهاش ارتباط برقرار کنم ولی از ته دلش منو به جان امام جواد علیه السلام قسم داد دهنم بسته شد.»
من نمیدانستم با بیان این احساس غریبم با دست خودم دریای عشق است به تشیع را طوفانی میکنم که چشمانش درخشید و با لحنی لبریز ایمان زمزمه کرد: «دهن منم بسته شد!»
* *
عصر جمعه ۲۶ اردیبهشت ماه سال ۹۳ از راه رسیده و دیگر آماده رفتن ازین خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک هفته پرسه زدن های مجید در خیابان های بندر توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پول پیش پیدا کنیم.
هرچند در همین دو ماه باز هم هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ درخواستی صاحبخانه تامین شود. حالا همه سرمایه زندگی مان باقی مانده حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به حساب مجید ریخته می شد باید با همین مقدار اندک زندگیمان را سپری میکردیم.
با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود هم یک هفته مانده به این مراسم این خانه را تخلیه می کردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن جهیزیه داشته باشند.
عبدالله وقتی فهمید می خواهیم خانه را تخلیه کنیم چقدر با منو مجید جروبحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید بلکه منصرف مان کند.
ولی ما با خدا معامله کرده بودیم تا گرهی از کار بنده اش باز کنیم و یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی روزی سرانگشت تدبیر خدا گره بزرگتر از کار زندگی مان خواهد گشود.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
⛷ #فریب زندگی اسلایسی را #نخوریم.🥂
👈یک نفر عکسی از پاهای تُپل #نوزادی را در توئیتر به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته: اگر میخواهید گاز بگیرید برید ته صف!
صدها نفر برای این پاهای بامزه غش و ضعف رفتهاند. چند نفر نوشتهاند همین فردا میرم «شوور»! میکنم، دو_سه نفر نوشتهاند اصلاً من به عشق همین پاها میخوام بچهدار شم و...
👈مردی روی نوک کوهی ایستاده و دستهایش را باز کرده و نوشته: زندگی یعنی #فتح_قلهها!
👈زنی در اینستاگرام عکسی از #قرمهسبزی که پخته منتشر کرده و نوشته: هرکی هرچی دلش میخواد بگه. من عاشق اینم که برای همسرم قرمهسبزی بپزم، اونم بیاد بشینه موهامو #ببافه.
دهها نفر نوشتهاند: آره خوشبختی یعنی همین! خوشبختید شما... حسودیم شد... خوش به حال جفتتون... دلم برای خودم سوخت و ...
👈مردی عکسی از #سوئیچ_ماشینی که خریده را منتشر کرده و نوشته «بالاخره خریدمش». جماعتی لایک کردهاند که خوش به حالت و مبارکه و...
☝️اینها همه بُرشهایی از زندگی هستند نه تمام آن. #زندگی_اسلایسی! آن بخش از زندگی که دستچین میکنیم و بهواسطهی شبکههای مجازی به دیگران اجازه میدهیم آن را ببینید و بسیاری بر اساس همین «اسلایس» ما را قضاوت میکنند.
👈بسیاری از آنها که برای آن پاهای تپل دوستداشتنی غش و ضعف میروند اگر همان کودک را به آنها بدهید که ساعت سه نصفه شب #بیدار میشود، زار میزند، نمیخوابد، #پوشکش نیاز به تعویض دارد، #شیر میخواهد، #خواب را از آدم میگیرد و... بعید است هنوز فقط به خاطر گاز گرفتن پاهایش به او وفادار بمانند و کماکان بچه بخواهند. کودک فقط گاز گرفتن نمیخواهد، احساس مسئولیت و مراقبت دائمی هم میخواهد. میتوانید؟
☝️این تصور که زندگی مشترک فقط آن لحظه است که بوی خوش قرمهسبزی در فضای خانه میپیچد یا مرد مینشیند به بافتن گیسوی زن، یک #فانتزی زیباست اما وقتی عملی نمیشود بسیاری از همسران احساس ناکامی میکنند که پس چرا زن من قرمهسبزی نمیپزد؟ یا چون همسرم موهام رو نمیبافه پس دوستم نداره!
☝️مردی که #خسته از جدال در یک زندگی بیرحمانه به خانه میآید و هنوز ذهنش درگیر پرخاش رئیس و ضرر و زیان ناشی از معامله و ترافیک کُشنده و بیثباتی بازار و ... است دل و دماغی برایش نمیماند که شبهنگام وقتی میرسد بنشیند به بافتن گیسو!
☝️البته که اگر این کار را بکند عجب مرد نیکویی است اما اگر هم حال و حوصلهاش را نداشته باشد دلیل بر فقدان عشق و دوست نداشتن همسر نیست. آن یک عکس که دیدهاید هم نشان خوشبختی تماموقت آن زوج نیست. فقط یک بُرش دستچینشده از یک زندگی است. یک اسلایس!
☝️فتح قلهها لذتبخش است اما قبل از آنکه کسی روی نوک کوهی فاتحانه عکس یادگاری بگیرد، باید #رنج بالا رفتن از آن را به جان بخرد. عرق ریختن، زمین خوردن، تحمل سرما و گرما، تاول زدن پا و... آن عکس فقط یک بُرش است. فقط یک اسلایس لذتبخش!
☝️مردی که عکسی از سوئیچ ماشینش را به اشتراک گذاشته هم دشواری خریدن آن را که علنی نکرده. غبطه خوردن به آن لحظه گرچه واکنشی طبیعی است اما شاید اگر #رنج رسیدن به این موفقیت را میدانستیم هرگز #غبطه نمیخوردیم. این تنها یک بُرش از زندگی مرد است. یک اسلایس، نه تمام آن.
👈#خلایق حق دارند هر اسلایسی از زندگیشان که دوست دارند را به نمایش بگذارند اما #ما حق نداریم آن یک اسلایس را «تمام» زندگیشان فرض کنیم، دست به مقایسهاش با زندگی خودمان بزنیم و احساس ناکامی کنیم.
👌زندگی اسلایسی میتواند آفت آرامشمان باشد اگر باور نکنیم که بسیاری از عکسهایی که میبینیم و حرفهایی که میشنویم تنها #بُرشهایی_گزینش_شدهاند، نه تمام آن!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#اشاعه_فحشا
#اشاعه_نیکی
(2) و كسى كه عمل زشتى را كه شنيده است، فاش كند، همانند كسى است كه آن كار زشت را انجام داده است و كسى كه از عمل نيكى با خبر شود و آن را افشا كند، همانند كسى است كه آن كار نيك را انجام داده است.
📚پاداش نيكيها و كيفر گناهان / ترجمه ثواب الأعمال ؛ ؛ ص728
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🍁🍂
#انگیزشی
#تلنگر
هرگاهاز #خوبی کسی سخن به میانمیآید دیگران به طرز عجیبی #سکوت میکنند
و هروقت که از #بدی کسی سخنی به میان میآید #اظهارنظر بقیه آغاز میشه
و این" #بزرگترینمصیبت است برای یک
دنیاییکه 8 میلیارد قضاوت کننده دارد....
👈خیلی #پختگی نیاز است که ما سرمون تو لاک خودمون باشه و قضاوت دیگران رو #رها کنیم ...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
✍️💎
🔰 #قانون_۱۵_دقیقه_چیست؟
این قانون به قدرت تغییرات کوچک اشاره دارد!
#ساموئل_اسمایلز ، مولف کتاب اخلاق و اعتماد به نفس، بر این اعتقادست که تکرار #کارهای_کوچک نه تنها #شخصیت انسان را میسازد بلکه شخصیت ملت ها را تعیین می کند.
👈۱- اگر روزی ۱۵ دقیقه را صرف #خودسازی کنید در پایان یک سال، #تغییر ایجاد شده در خویش را به خوبی احساس خواهید کرد.
👈۲-اگر روزی ۱۵ دقیقه از کارهای بی اهمیت خویش #بکاهید، ظرف چند سال #موفقیت نصیبتان خواهد شد.
👈۳- اگر روزی ۱۵ دقیقه را به فراگیری #زبان اختصاص دهید از هفته ای یک بار کلاس زبان رفتن #بهتر است.
👈۴- اگر روزی 15دقیقه را به #پیادهروی سریع اختصاص دهید از هفته ای چند بار به باشگاه ورزشی رفتن، #نتیجه ی بهتری خواهید گرفت.
👈۵- اگر روزی ۱۵ دقیقه #مطالعه و سلول های خاکستری خویش را درگیر کنید؛ به پیشرفت های عظیم #یادگیری دست خواهید یافت.
زیبایی روش یا قانون ۱۵ دقیقه در این است که آنقدر #کوتاهست که هیچ وقت به بهانه ی این که وقت ندارید آن را به تاخیر نمی اندازید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚