eitaa logo
حیات ♡⁩
597 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌻حیات = زندگی هدف زندگی جاودانه است 😇 این شصت ، هفتاد سال ها به چشم بر هم زدنی تمام خواهد شد🌿 اینجاییم که بار و بندیلِ محکم ببندیم🌱 حرفی ، سخنی ¿👇 @Hayat_ad313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت56 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:سوگنداینقدر از دوستت کار نکش. سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد. مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه. مادرش سرش راکج کرد. لابد توام استادشی؟ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام. پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید. سوگند از پشت چرخ بلند شد.بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم. در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت: پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون. خندیدم و گفتم: نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم. گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم. سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام. سوگند دوباره خودش نوشت: نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم. بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود. مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد. آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم. مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم. مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد. سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید: کتف تو درد نگرفت؟ با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم: نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله. نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: رنج خوب. با تعجب گفتم: چی؟ مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش. لبخندی زدم و گفتم: آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم. باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه. ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.درچشم هایش براق شدم.این چه مثالیه آخه سعیده؟کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند. دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد.خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست.ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم. گفت:به این میگن رفاقت باثمر.از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم. زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشی‌ام بازشان کردم.خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم. نوشته بود:راحیل. با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت.انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.همین طور زل زده بودم به گوشی‌ام.دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود. پیام دیگری فرستاد.روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا. باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد. شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در می‌افتادم. قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدندهمه ی تنم قلب شده بود. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت 57 آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می ایی…و چه آشوبم بی تو ! دور نشو مرا از من نگیر … من حوالی تو بودن را دوست دارم. با دیدن پیام آخرش اشکم چکید. گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم. کاش پیام نمیداد. خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم. باید خودم را کنترل می کردم. پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید. صبح با صدای آلارم گوشی‌ام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیده‌ام که آرش پیام داده. گوشی‌ام را باز کردم و نگاه کردم. نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند. به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند. از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم. در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم. وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت: الان کجایی؟با تعجب گفتم: سلامت کو؟سلام. کجایی؟ ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم. ــ خیلی جدی گفت: – همونجا وایسا تکون نخور امدم. ــ اتفاقی افتاده؟ بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم. چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید. نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش. مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود. با نگرانی پرسیدم: – سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟ به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید. –بریم مترو. اخم هایم رانشانش دادم. –کسی دنبالته؟ با تعجب گفت: –دنبال من نه، دنبال تو. ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم: –کی؟ آرش. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – درست حرف بزن ببینم چی میگی. ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد. – وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه. منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست. چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم. – خب که چی؟ ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه. با صدای بلند گفتم: – نمیریم؟اخم کرد. – راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو. اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بی‌ارزه. همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: –کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم. دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد. – مقاومت کن راحیل. دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژی‌ام به طوریک جا تخلیه شد. سوارقطار که شدیم پرسیدم: –کجا میریم؟ ــ با لبخند گفت: –یه جایی که سر ذوق میای. ــ کجا؟ ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد. منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه. گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند. وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت: –برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟ –واسه خودت بگیر من نمی خورم. با ناراحتی به طرفم امد. –راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد. بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده. از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم. –به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی. خنده ایی کرد و گفت: –باشه. رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم. وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم. نگاهی به نایلون کردو گفت: –بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام بچه ها اضافه مون نکردید همون ۶ پارت را گذاشتم براتون
تقدیم نگاه های مهربونتون
چشمم‌ازدیدن‌صحنِ‌تونداردسیری گنبدومرقدوگلدسته،عجب‌تصویرۍ:)‌♥️! . 🌱
اے‌دنیاببین‌‌ڪہ‌دنیامہ‌ڪربلا الحق‌‌بھترین‌سرانجامِ‌ڪربلا . . :)" 🌱
خدایا‌تمام‌اندوه‌هایم‌را باچیزی‌زیباجایگزین‌کن.. -مثلا‌زیارت‌اقام‌امام‌حسین(: 🌱
-دوسٺٺ‌خواهـم‌داشـت، تـٰا‌زمانۍ‌کہ‌قلبـم‌، از‌تپیـدن‌بـایستد♥️:)...!" 🌱
من‌عوض‌شـدم‌ولۍ‌تـو؛ حسیـن‌بچگیمـۍ(:♥️!" 🌱
✨🌷 شھیدشدن‌دل‌میخواهد.. دلۍڪہ‌آنقدرقو؎باشدو بتواندبریده‌شود‌ازهمہ‌؎تعلقات..! دلۍڪہ‌آرام،لِہ‌شودزیرپایت‌ وشھدادلداربۍدل‌بودند..💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
https://harfeto.timefriend.net/16699999918863 حرفی‌،نظری،انتقادی،پیشنهادی‌داریددرخدمتم👀♥️ اندکی‌بااین‌مدیرتون‌حرف‌بزنید‌🤓