eitaa logo
حیات طیبه
407 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
38 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت... چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد. ــ مامان... خاموش کن لطفا! مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد. دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید. ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ... مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت: ــ نه... الان نه! مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت: ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست! ــ همه مثل من نیستن... فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود. ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!! پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو ا لان باید کنارش باشی... پاشو دخترم! مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد. مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شو که شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد. مهلا خانم با دیدن چشمان دخترش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله ها پایین آمدند. مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند. در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود. مهیا سری تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشمان مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهیا بد بود؛ که سو سن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند. با صدای شهاب به خودشان آمدند... ــ یا الله! شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد. ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال... شهاب با دیدن مهیا حرفش نا تمام گذاشت. احساس می کرد قلبش فشرده شد. در دل خود گفت: ــ این دختر با خودش چه کرده...؟! آرام به او نزدیک شد. ــ مهیا...! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. براش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود. آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم! دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد. در را بست و به سمت مهیا چرخید. ــ سرتو بالا بگیر مهیا! مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود. شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ این چیه مهیا؟؟؟ مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد: ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟ چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند. شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست. ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم... مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد. شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید: ـ
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
ــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه... شهاب مهیا را محکم در آغوش کشید. مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد. می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد. حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد... اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان(!)؛ در آغوش تکیه گاهش و مرد زندگیش جبران کند. و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد و ثانیه ای از نوازش سرش دست بر نمی داشت. اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند... مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، که باعث شد؛ دست شهاب از نوازش کردن د ست بردارد. خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد. ــ تو چی گفتی مهیا؟! مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچی...چیزی نگفتم! به طرف وسایل چرخید. ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم. شهاب بازویش را گرفت. ــ مهیا جواب منو بده... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟! ــ شهاب... من... شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟ ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم! شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد. ــ باشه عزیز دلم! آروم باش! دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام. ــ کجا داری میری؟! ــالان برمیگردم... با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود. در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریا ن مهیا افتاد. اخمی کرد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
🔷 انسان برخلاف آنچه كه خودش خيال مى كند يك شخص نيست ، يك شخص واحد است ؛ اما يك شخص مركّب نه بسيط . يعنى ما كه اينجا نشسته ايم (به همان تعبيرى كه در حديث آمده است) يك جماد اينجا نشسته است، يك گياه هم اينجا نشسته است، يك حيوان شهوانى هم اينجا نشسته است، يك سَبُع و درنده هم اينجا نشسته است، يك شيطان هم اينجا نشسته است و يك فرشته هم در همين حال اينجا نشسته است. 🔷 گاهى آن حيوان شهوانى كه مظهر آن را خوك مى دانند، زمام امور را به دست مى گيرد و مجال به آن درنده و شيطان و فرشته نمى دهد. يك مرتبه در ناحيه يكى از اينها عليه او قيام مى شود، تمام اوضاع به هم مى خورد و يك حكومت جديد بر وجود انسان حاكم مى گردد. 🔷 انسان گنهكار آن انسانى است كه حيوان وجودش بر وجودش مسلط است يا شيطان وجودش بر او مسلط است يا آن درنده وجودش بر او مسلط است؛ يك فرشتگانى، يك قواى عالى هم در وجود او محبوس و گرفتار هستند. ✅ توبه يعنى آن قيام درونى، اينكه مقامات عالى وجود انسان عليه مقامات دانى وجود او - كه زمام امور اين كشور داخلى را در دست گرفته اند - يك مرتبه انقلاب مى كنند، همه اينها را مى گيرند و به زندان مى اندازند و خودشان با قوا و جنود و لشكريان خود زمام امور را در دست مى گيرند. 📚 استاد شهید مطهری، آزادی معنوی، ص 114 ~~~🔸🍃🌔🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌔 🍃 🌔🍃 🍃🌔 🍃 🌔🍃🌔🍃🌔🍃🌔🍃🌔
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
. ⭕️ بعضی وقتها فکر میکنم قلبهایمان مرده است چون: 💎اول : خدا را شناختيم وليکن حقش را ادا نکرديم.. 💎دوم : گمان برديم که پيامبر خدا رو دوست داريم سپس سنتش را ترک نموديم.. 💎سوم : قرأن را قرائت کرديم ولي بدان عمل نکرديم.. 💎چهارم : نعمت خدا را خورديم ولي شکرش را بجا نياورديم.. 💎پنجم : گفتيم شيطان دشمن ماست ولي با او در امور توافق کرديم.. 💎ششم : گفتيم بهشت حق است ولي براي رسيدن به آن کوشش نکرديم.. 💎هفتم : گفتيم جهنم حق است ولي از آن نگريختيم. 💎هشتم : دانستيم مرگ حق است اما براي آن آماده نشديم. 💎نهم : به عيب مردم مشغول گشتيم و عيب خويش را فراموش کرديم. 💎 دهم : مردگانمان را دفن کرديم ولي عبرت نگرفتيم... ~~~🔸🍃🍂🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍃 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
✨﷽✨ 💠 چیست؟💠 ◆اگر خدا مهربان است، پس چرا باید از او بترسیم؟ ◇منظور از این ترس ڪه در روایات آمده چیست؟ ✍یڪی از معانی خوف و ترس از خدا در این روایت آمده و بیان ڪرده ڪه‌ این ترس از چه چیزےباید باشد: 🍃عنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ: الْمُؤْمِنُ بَیْنَ مَخَافَتَیْنِ ذَنْبٍ قَدْ مَضَى لَا یَدْرِی مَا صَنَعَ اللَّهُ فِیهِ وَ عُمُرٍ قَدْ بَقِیَ لَا یَدْرِی مَا یَکْتَسِبُ فِیهِ مِنَ الْمَهَالِکِ فَهُوَ لَا یُصْبِحُ إِلَّا خَائِفاً وَ لَا یُصْلِحُهُ إِلَّا الْخَوْفُ🍃 ✍امام صادق (ع) فرمود: مؤمن در میان دو ترس و نگرانی است: گناهى ڪه گذشته است، نمى داند ڪه خدا در مورد آن چه ڪرده است؟ ڪه آن را بخشیده یا عقوبتش خواهد ڪرد؛ و عمرے ڪه باقى مانده است، نمى داند ڪه چه گناهانى ڪه مایه هلاڪ او است، مرتڪب مى شود؛ (آیا عاقبت بخیر می‌شود یا خیر) پس او شب را نمیگذراند مگر اینڪه در حالت ترس و نگرانی باشد، و اصلاحش نڪند جز ترس از خدا 📚اصول ڪافی، ج2، ص71 ~~~⚜🍃🍁🍃⚜~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 🍃 ⚜🍃 🍃⚜ 🍃 🍁🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃🍁
۱۶ مرداد ۱۳۹۷
✨﷽✨ 👌چهار ناظر حاضر بر زندگی انسان : هرلحظه و هرزمان چهار دوربین زنده در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند که قرار است روزی در قیامت تمام زندگی ما را به نمایش بگذارند! ❶⇦ ناظر اول〖خــدا〗 است! 🌸 ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؛ آیا انسان نمیداند که خدا او را نگاه میکند؟ "سوره مبارکه علق آیه ۱۴" ❷⇦ ناظر دوم〖ملائک مقرب خدا〗 هستند 🌸الله تعالی میفرماید : ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتید؛ از شما حرکتی سر نمیزند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند! "سوره مبارکه قاف آیه ۱۸" ❸⇦ سومین ناظر 〖زمین〗 است 🌸خداوند در قران کریم میفرماید : یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛ در آنروز زمین هرچیزی که دیده را بیان میکند. "سوره مبارکه زلزال آیه ۴" ❹⇦ چهارمین ناظر.اعضاء و جوارح خود ما〗 می‌باشند! 🌸الله سبحان میفرماید : تکَلِّمُنا أَیْدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ در آنروز دست‌ها و پاها شهادت می‌دهند که چه کاری کرده‌اند. "سوره مبارکه یس آیه ۶۵" ~~~🔸🌏🌕🌏🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌕 🌏 🌕🌏 🌏🌕🌏 🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕🌏
۱۶ مرداد ۱۳۹۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶ مرداد ۱۳۹۷
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃 💠 پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله: 💠 ای حولاء! سوگند به خدایی که مرا به عنوان رسول فرستاده، هیچ زنی نشود مگر آنکه در سایه الهی باشد با هر از فرزندش در شکم، آزادی برده‌ای مومن برایش نوشته شود. هنگامیکه به شیردهی پرداخت، با هر کودک برایش درخشان تا روز قیامت است به طوری که هر یک از اولین و آخرین می‌بینند و به شگفت می‌افتند، وبرایش ثواب نمازگزار نوشته شود. پس اگر فرزند را از شیر گرفت خداوند می‌فرماید:‌ ای زن! به راستی گناه پیشین تو را آمرزیدم. 📕 مستدرک وسایل‌الشیعه، ج ۱۴، ص ۲۴۵ ~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌹 🍀 ✨🍀 🍀🌸🍀 🌹🍀✨🍀✨🍀✨🍀🌹
۱۶ مرداد ۱۳۹۷
۱۶ مرداد ۱۳۹۷