هدایت شده از حیات طیبه
#داستان_آموزنده
👈 داستان کریم سیاه
در کتاب جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام، آمده است که آیت الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی (مشهور به صاحب عروه) یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند. در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(ع) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند.
ایشان برای صله ارحام عازم یزد می شوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت می کنند.
حضرت سیدالشهداء(ع) به خواب ایشان آمده و می فرمایند: یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود. ایشان بیدار می شود و می خوابد. دو بار دیگر این رؤیا تکرار می شود!
ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند... تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند.
مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟! می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.
مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(ع) بود. در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(ع) برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد.
📗 #جرعه_ای_از_کرامات_امام_حسین_ع
✍ علی اکبر مهدی پور
─═इई🔹🔶🌺🔶🔹ईइ═─
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌟
☘🌟
🌟🌺🌟
☘🌟☘🌟☘🌟☘🌟
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_105
ــ شرمنده آرش! دلشوره عجیبی دارم اصلا نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم یا خودمو مشغول کنم.
ــ نگران نباش! رسیدیم سوریه هم زنگ بزن از نگرانی دربیار خانوادتو... هم دلشورت آروم میگیره! شهاب ان شاء الله گفت. و دوباره نگاهش را به بیرون دوخت...
مهیا آرام چشمانش را باز کرد. سردرد شدیدی داشت. ناخوداگاه آهی کشید. که مریم سریع به سمتش آمد.
ــ مهیا جان بیدار شدی؟! مهیا با صدای گرفته ای، گفت:
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستانیم عزیزم! مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید چه اتفاقی برایش افتاده است. در بین یادآ وری هایش؛ رفتن شهاب چند بار در ذهنش تکرارشد. چشمانش را باز کرد و و نگاهش را به پنجره دوخت و اجازه داد، اشک هایش بریزند. احساس سوزشی در دلش می کرد. رفتن شهاب او را بدجور از پا درآورده بود. در باز شد محمد آقا وارد شد.
ــ رفتند بابا؟! محمد آقا سری تکان داد و گفت:
ــ آره مریم جان به زور فرستادمشون که برند خونه... مهیا به سمتشان برگشت و گنگ نگاهشان کرد. محمد آقا به طرف مهیا امد.
ــ خوبی دخترم؟!
ــ خوبم ممنون! کیارو فرستادید...؟!
ــ پدر و مادرت خیلی نگران بودن! با کلی اصرار قبول کردن که برن خونه... محسن رفت برسونتشون! مهیا چشمانش را از درد روی هم فشار داد. صدای تلفن محمد آقا در اتاق پیچید.
محمد آقا با نگرانی گفت:
ــ شهابه! مهیا سریع چشماش رو باز کرد.
ــ نزارید بفهمه بیمارستانم!
ــ آخه دخترم... حقشه بدونه!
ــ نه نه! نگران میشه! ندونه بهتره...
ــ باشه دخترم تو استراحت کن، من بیرون باش صحبت میکنم. میگم که خوابی... مهیا لبخند تلخی زد و تشکری کرد. محمد آقا از اتاق بیرون رفت. مهیا نگاهی به سرم دستش انداخت که دستش را کبود کرده بود بعد از چند دقیقه درزده شد. محمد آقا وارد اتاق شد. و مریم را صدا کرد مهیا به طرف در رفت.
ــ جانم بابا؟!
ــ شهاب فهمید!
ــ چیو فهمید؟!
ــ اینکه مهیا بیمارستانه! مریم با نگرانی گفت:
ــ چطور...؟!
ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد. قسمم داد؛ منم نتونستم دروغ بگم .
ــ وای خدای من حالا چی شد!
ــ پشت خطه؛ میخواد با مهیا حرف بزنه! و گوشی را به سمت مریم گرفت.
ــ من میرم پایین کار دارم؛ زود برمیگردم. مریم سری تکان داد و به سمت مهیا رفت.
ــ مهیا جان! مهیا سرش را به طرف مریم چرخاند با دیدن صورت رنگ پریده مریم با نگرانی پرسید.
ــ چیزی شده مریم؟!
ــ مهیا شهاب فهمید اینجایی! مهیا شوکه نگاهی به مریم انداخت و آرام لب زد...
ــ خب...؟!
ــ الان پشت خطه میخواد باتو حرف بزنه... مهیا با صدای لرزانی گفت.
ــ من نمیخوام با شهاب حرف بزنم...
ــ یعنی چی مهیا؟! مهیا صورتش را به طرف مخالف برگرداند.
ــ همینی که گفتم! من نمیخوام با شهاب حرف بزنم! مهیا اصلا آمادگی هم صحبت شدن با شهاب را نداشت. می دانست به محض صدایش را بشنود، نمی تو اند جلوی خودش را بگیرد و چیزی میگوید و شهاب را ناراحت و دلخور میکند. پس ترجیح می داد با ا ین حال خرابش با شهاب حرفی نزند. مریم با شنیدن صدای شهاب از پشت تلفن، ناراحت گفت:
ــ سلام دادش خوبی؟!
ــ...
ــ ممنون.اونم خوبه!
ــ...
ــ داداش یکم حالش خوب نیست؛ نمیتونه صحبت کنه...
ــ....
ــ نه نه نگران نباش! تاثیرات آرامبخشاست.
ــ...
ــ چی بگم آخه، میگه نمیخوام صحبت کنم.
ــ...
ــ باشه چشم! مریم گوشی را طرف مهیا گرفت.
ــ مهیا بیا صحبت کن! شهاب نگرانته! مهیا دست مریم را کنار زد.
ــ مریم حالم خوب نیست؛ نمیتونم! تمومش کن...
ــ آخه مهیا! اینجور نمیشه؛ شهاب نگرانه... حرف بزن بزار از نگرانی در بیاد. مهیا اشک هایش را پاک کرد و عصبی گفت.
ــ اگه نگرانه چرا ولم کرد رفت؟! چرا؟! هق هق کرد.
ــ الان اون باید به جای تو کنارم بود؛ اون مواظب من بود نه تو... مریم اشک هایش را پاک کرد و گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با بغض گفت.
ــ داداش میدونم شنیدی همه چیو... ولی ناراحت نباش! اون الان حالش خوب نیست...
ــ...
ــ شهاب ما کنارشیم؛ نگران نباش قرار نیست اتفاقی بیفته!
ــ...
ــ داداش نگران نباش! چشم! چشم! حواسم هست!
ــ...
ــ خبرت میکنم.
ـــ...
ــ بسلامت! یاعلی_ع!
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_106
مریم تماسو قطع کرد و با نگرانی به طرف مهیا که پتو را روی سرش کشیده بود و هق هق می کرد؛ رفت. پتو را برداشت.
ــ مهیا عزیزم! آورم باش توروخدا!
ــ مهیا جان جوابمو بده... اما مهیا جوابی جز گریه نداشت. مریم نگران، از اتاق بیرون رفت. مهیا چنگی به ملافه ی تخت زد و گریه کرد. درد زیادی داشت و نبود شهاب در کنارش اوضاع را بدتر کرده بود. هم دلتنگ شهاب بود و هم پشیمان از حرف هایی که زده بود. مریم همراه دکتر و دو پرستار وارد شدند. دکتر مشغول چک کردن چیزی شد و چیزهایی نوشت و به دست پرستار داد و از مریم خواست، که به بیرون بیاید؛ تا با او در مورد وضعیت مهیا صحبت کنند. مریم نگاه نگرانی به مهیا انداخت و همراه دکتر از اتاق خارج شد. پرستار آرامبخشی به مهیا زد؛ مهیا کم کم اثر آرامبخش را حس می کرد و در اخر زمزمه های دو پرستار را می شنید.
ــ مشکلش چیه؟!
ــ مریضه! نباید عصبی بشه!
ــ مگه چی شده حالا؟!
ــ شوهرش رفته سوریه!
ــ خوش گذرونی؟! ساناز! سوریه جنگه! خوشگذرونی برا چی؟! ِ
ــ ا
ــ نه گلم میرن سوریه عشق و حال بعد به اسم جنگ و رزمنده و نمیدونم چی کلی پول بهشون میدن!! !
ــ عجب آدمایی پیدا میشند میرن وسط میدون جنگ بخاطر پول! مهیا دیگر چشم هایش بسته شد و نتوانست فریاد بزند و به آن ها بگوید که همسرش به خاطر پول نر فته... برای عشق و حال... رفته تا الان شما اینجا بدون هیچ ترس و نگرانی اونو قضاوت کنید... رفته تا شما بتونید با این تیپ و موهای بیرون ریخته ی بلوندتان با امنیت بیرون بروید... رفته تا جنگی نباشد... تا خودتان و فرزندانتان بتوانند درس بخوانند... و به جایی برسن تا بشن دکتر و پرستار و... همسرم رو بازم قضاوت کن ... نتوانست بگوید که که شهابم قهرمانه!!!...
مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود. یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب... در این مدت، شهاب دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛ اما مهیا حاضر نبود که حرفی با ا و بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد. دوباره نگاهش را به مناره دوخت. هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبا نش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند. چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید! نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلا س فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت. بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت. از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ای مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت. صبح با عجله بیدار شد. کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ صبح بخیر! مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند.
ــ مادر بیا صبحونه بخور...
ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام... اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد. مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد.
ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور...
ــ دیرم شده مامان! بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پا یین آمد. در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد. سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد. وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد...
با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید
ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم
ــ جانم چیزی شده
ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره
ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد
ــ بله تا دلت بخواد کارروی سرت ریختم .کلاس داری؟؟
ــ آره
ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم
ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت مها با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد ا کبری دیر رسیده بود
از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چاد ر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد در را زد و وارد کلاس شد استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد
ــ بشینید خانم رضایی مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استا د اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد
ــ بله استاد
ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه
ــ چطور ??
ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد. مهیا با حیرت به استاد جوان به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به ِ طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خود فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند به سمت در رفت و آرام در را بازکرد
ــ سلام دخت..
اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند شرمنده سرش را پایین انداخت
ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
معلوم نیست از کدام راه حل حرف می زنند!!!
تا آنجا که ما سراغ داریم هر چه داشته ایم با اختیار نابود کرده اند
حالا می گویند راه حل داریم ولی اختیار نداریم.
به نظرم راه حل مورد نظرشان نوکری دربست آمریکا است
همان آمریکایی که بعد از پنج سال زد زیر میز و به ریششان خندید
عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده نمی شود.
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
#صبر_بر_بدگویی_شوهر
💠 پیامبر صلّیاللهعلیهوآله:
💠 ای حولاء! هر زنی که سخن (تلخ وناخوشایند) شوهرش را #تحمل کند، خداوند به هر کلمهاش مزد #روزهدار_مجاهد در راه خدای عزوجل را برایش مینویسد.
📕 مستدرک وسایلالشیعه، ج ۱۴، ص ۲۴۵
•┈┈••✾•🍃💚🍃•✾••┈┈•
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
👈 #رفاقت با نادان
ﺧﺮﯼ ﻭ ﺷﺘﺮﯼ ﺑﺪﻭﺭ ﺍﺯ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺑﻄﻮﺭ ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ. ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺒﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﺮﯾﺪﻥ ﻋﻠﻒ، ﺣﻮﺍﺳﺸﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺪﻧﺪ! ﺷﺘﺮ ﭼﻮﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺧﻄﺮ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺧﺮ! ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺷﻮﯾﻢ ﻭ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭﻣﺎﻥ ﭘﯽ ﺑﺒﺮﻧﺪ!
ﺧﺮ ﮔﻔﺖ: "ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﻋﺖ، ﻋﺎﺩﺕ ﻧﻌﺮﻩ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ!!" ﺷﺘﺮ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﻧﻌﺮﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﮔﺮﺩﺩ، ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺑﯿﺎﻓﺘﻨﺪ...ﺧﺮ ﮔﻔﺖ: متأﺳﻔﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﻋﺰﯾﺰ!ﻣﻦ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻌﺮﻩ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺮﮎ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﺮﺽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻼﮐﺖ ﺟﺎﻥ!!!"
ﭘﺲ ﺧﺮ ﺑﯽ ﻣﺤﺎﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩﻫﺎﯼ ﺩﻟﺨﺮﺍﺵ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺷﺖ!! ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﺮﺩﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﺁﺩﻣﯿﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺻﻒ ﭼﺎﺭﭘﺎﻳﺎﻥ ﺑﺎﺭﮐﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ...
ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺍﻩ، ﺁﺑﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮ ﻣﯿﺴﺮ ﻧﺒﻮﺩ. ﭘﺲ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﺘﺮ ﻧﺸﺎﻧﻴﺪﻩ ﻭ ﺷﺘﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺭﺍﻧﺪﻧﺪ. ﭼﻮﻥ ﺷﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﻋﻤﻖ ﺁﺏ ﺭﺳﯿﺪ، ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻭ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﻧﻤﻮﺩ!!
ﺧﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺷﺘﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟ ﻧﮑﻦ ﺭﻓﯿﻖ! ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ ﻭ ﻏﺮﻕ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ!!" ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺧﺮ ﺟﺎﻥ! ﻣﻦ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺑﺮﻗﺼﻢ!!! ﺗﺮﮎ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻢ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﺮﺽ ﻭ ﻫﻼﮐﺖ ﺍﺳﺖ!!!"
ﺧﺮ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﮐﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺷﺘﺮ ﻭﻗﻌﯽ ﻧﻨﻬﺎﺩ... ﺧﺮ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟! ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ: "ﭼﻨﺎﻧﮑﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﻧﻮﺑﺖ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﻗﺺ ﻧﺎﺳﺎﺯ ﺍﺷﺘﺮ ﺍﺳﺖ..."
ﺷﺘﺮ ﺑﺎ ﺟﻨﺒﺸﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺑﻴﻨﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻏﺮﻕ ﺳﺎﺧﺖ... ﺷﺘﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: "ﺭﻓﺎﻗﺖ ﺑﺎ ﺧﺮ ﻧﺎﺩﺍﻥ، ﻋﺎﻗﺒﺘﯽ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ... ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻫﻼﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﮐﺸﻴﺪ!
~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🍃
🌸🍃
🍃🌺🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#فحاشی به قصد شوخی
برخی تصور می کنند در فحش و ناسزا، جدیّت موضوعیت دارد، مثلاً اگر شخصی از روی شوخی به دیگری دشنام دهد، به طوری که مخاطب به نیّت شوخی برداشت کند، مانعی ندارد!
در حالی که به فتوای مراجع، فحاشی حرام است، حتی به قصد شوخی.
پرسش: آیا فحش دادن حرام است، اگر غرض از #فحش دادن شوخی با مخاطب باشد، چه حکمی دارد؟
پاسخ: فحش دادن حرام است.
📚مسائل جدید از دیدگاه علما و مراجع تقلید، ج1 ص191 و192
~~~⚜🍃🍁🍃⚜~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍁
🍃
🍁🍃
🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
☀️نگاه كن آفتاب را ببين!
🌻مهمان امام صادق (علیه السلام) بودم. منتظر بودم تا آن حضرت برايم سخنى بگويد، او رو به من كرد و فرمود:
"🔶روزگارى خواهد آمد كه امام زمان شما از ديدهها پنهان خواهد شد و همه شما آن روز امتحان خواهيد شد تا مقدار ايمان شما به امام خود مشخّص گردد.
🔶در آن روز عدّه اى خواهند گفت كه امام زمان مرده است!! امّا مومنان در انتظار او خواهند بود و در دورى او اشك خواهند ريخت.
🔶روزگار غيبت امام زمان، روزگار سختى خواهد بود و بسيارى از مردم از دين خدا بيرون خواهند رفت، فقط كسانى به راه درست باقى خواهند ماند كه خداوند آنها را انتخاب كرده باشد.
🔶آگاه باشيد كه در آن روزگار، دوازده پرچم دروغين برافراشته خواهد شد و مردم را در شكّ خواهد انداخت. "
🌻وقتى سخن امام به اينجا رسيد، من به فكر فرو رفتم، به راستى كه چه آينده سختى در انتظار شيعيان است، روزى كه امام از ديده پنهان شود و دروغگويان فرصت پيدا كنند و مردم را فريب دهند، در آن روز شيعيان چه خواهند كرد؟
ديگر نتوانستم طاقت بياورم، ناخودآگاه اشكم جارى شد.
🌻امام صادق (ع) كه گريه مرا ديد صدا زد:
مُفَضَّل! چرا گريه مى كنى؟
مولاى من! به حال شيعيان گريه مى كنم، وقتى دوازده پرچم دروغين برافراشته شود در آن وقت آنها چه خواهند كرد؟
🌻فرمودند:آنجا را نگاه كن!
كجا را مولاى من؟
پنجره را مى گويم، آيا نور آفتاب را مى بينى؟
آرى!
بدان كه وقتى زمان ظهور فرا رسد، هيچ شكّ و شبهه اى نخواهد بود، راه حق و حقيقت، مانند اين آفتاب روشن و واضح خواهد بود.
#آخرالزمان
#مدعیان_دروغین
📚گمگشته ی دل
✍مهدی خدمیان ارانی
~~~🔸🍃💐🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💐
🍃
💐🍃
🍃💐 🍃
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐