#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_43
شهاب با سرعت زیادی رانندگی می کرد.
آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد.
دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
در را زد.
ــــ خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟!
اما صدایی نشنید...
از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:
ــــ خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟!
بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد...
ــــ چیکار کنم خدا! چیکار کنم!
شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند...
به سمت همان مسیر دوید؛ و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد.
یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت.اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود.
دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید.
موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود.
نمی دانست باید چکار کند. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند...
دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید.
سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند...
با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد.
شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛ نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد...
ـــ مهیا کجایی آخه...
بعد با صدای بلندی داد زد:
ـــــ مـــــهـــــــیـــــــــا...
مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت.
مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت.
نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند.
می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت.
سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.
نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود.
با ناامیدی با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد.
شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت.
شهاب صدای هق هق دختری را شنید.
ــــ مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟!
مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت:
ــــ سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون!
شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت...
ــــ از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...
شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد.
ــــ حالتون خوبه؟!
مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد!
ــــ توروخدا منو از اینجا ببر...
شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. صلواتی را زیر لب فرستاد.
مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت.
ــــ آخ... آخ...
ـــ چیزی شده؟!
ـــ دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!
شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت.
ــــ آروم آروم از جاتون بلند بشید.
شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد.
ـــ اینوبگیرید کمکتون کنه...
با هزار دردسر از آنجا خارج شدند.
شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست.
شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.
مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود،
بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت:
ـــ مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم...
شما دست ما امانت هستید...
مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد:
ــــ سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی!
شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.
مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.
شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند.
ــــ معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!
مهیا فقط سرش را تکان داد.
ــــ چطوری دستتون آسیب دید؟!
ـــ از بالای تپه افتادم!
شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.
شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت.
۴ تیر ۱۳۹۷
ــــ سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم.
ــــ خونه ما؟!
ــــ باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!
ـــ نه چیزی نشده!
ـــ خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا...
گوشی را قطع کرد.
اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد...
ــــ پیاده بشید. رسیدیم...
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
۴ تیر ۱۳۹۷
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_44
ــــ آرومتر خانم!
پرستار چشم غره ای به مهیا رفت.
ــــ تموم شد.
مهیا، نگاهی به دست گچ گرفته اش انداخت.
شهاب در زد و داخل شد.
ـــ کارتون تموم شد؟!
ـــ آره!
ـــ خب پس، بریم که همه منتظرتون هستند.
شهاب به سمت صندوق رفت. بعد از تصفیه حساب به سمت در خروجی بیمارستان رفتند.
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
ـــ سید...
ـــ بله؟!
ــــ مامان و بابام فهمیدند؟!
شهاب ماشین را روشن کرد.
ـــ بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند...
ــــ وای خدای من!
ــــ مریم مادر، زود آب قند رو بیار...
شهین خانم به سمت مهلا خانم برگشت.
ــــ مهلا جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده...
مهلا خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد.
ـــ پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.
مریم، لیوان را به دست مادرش داد.
و با ناراحتی به مهلا خانم خیره شد.
ــــ دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!
شهین خانم سعی میکرد مهلا خانم را آرام کند.
مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست.
از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
ــــ اومدند!
اما با دیدن مهیا شل شد...
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت.
با صدای مهلا خانم همه به خودشان آمدند.
ــــ مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟!
به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست .
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهلا خانم گفت:
ــــ خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهلا خانم سریع از مهیا جدا شد.
ــــ یا حسین! دستت چرا شکسته؟!
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
ـــ این زخم ها برا چیه؟!
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد.
ـــ مهلا جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهلا خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند. احمد آقا جلوی دخترش ایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــــ شرمنده حاجی!
ــــ نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
۴ تیر ۱۳۹۷
۴ تیر ۱۳۹۷
#سخاوت
#حاتم_طایی از دنیا رفت
برادرش خواست قائم مقام او شود، با مادرش د ر این مورد مشورت کرد.
🔸مادر گفت:
هرگز کار حاتم از تو ساخته نیست .
ولی برادر حاتم به سخن مادر اعتنا نکرد، بلکه جانشین برادرش شد و بر مسند برادر که در میان قبه و تالاری که هفتاد در داشت، نشست
(علت اینکه حاتم برای این تالار هفتاد درب درست کرده بود این بود: تا بینوایان از هر دری که بخواهند وارد شوند و عرض حاجت نمایند- گرچه مکرر باشد – حاجت آنها را بر آورد)
❣مادر خواست پسرش (برادر حاتم) را آزمایش کند ، با لباس مبدل به طوری که پسرش او را نشناسد از دری وارد شد و عرض حاجت کرد پسر به حاجت او رسیدگی نمود.
❣بار دوم مراجعه کرد و نتیجه گرفت بار سوم از درب دیگر وارد شد و عرض حاجت نمود، برادر حاتم از دیدن آن زن ناشناس که سومین بار به او مراجعه کرد ، سخت ناراحت شد و گفت: «ای عورت» ! امروز دو نوبت از من چیزی گرفتی باز از درب دیگرآمدی؟! برو – برو
🌤مادر خود را پیش پسر ظاهر کرد و گفت: پسرم! برادرت حاتم را به همین قیافه ناشناس امتحان کردم و از هفتاد درب در یک روز بر او وارد شدم و عرض حاجت کردم، برادرت حاجتم را برطرف کرد
🍶در آن هنگام که شما بچه بودید، حاتم به یک پستان قناعت میکرد و پستان دیگر را برای تو می گذاشت
ولی تو در یک پستان شیر می خوردی و پستان دیگر را با دست نگاه می داشتی!!
📙پندهای جاویدان ص251، مولف محمد محمدی اشتهاردی
~~~🔸🌏🌕🌏🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌕
🌏
🌕🌏
🌏🌕🌏
🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕
۴ تیر ۱۳۹۷
۴ تیر ۱۳۹۷
#وضو گرفتن با آب سردکن
خیلی از مردم در مواقع خاصی، با آب سرد کن وضو می گیرند.
در حالی که وضو گرفتن از آب سردکنهای حرم، مساجد و حسینیهها یا آب سردکنهایی که در کنار کوچه و خیابان نصب شده باطل بوده و جایز نیست.1
مگر اینکه وقف کننده، به طور مطلق وقف کرده باشد که چنین فرضی بسیار بعید است.
_ شستن ظروف نیز، به همین ترتیب می باشد.
📚1.استفتائات سیستانی م 294 و دفتر مکارم شیرازی
~~~🔸☘🐠☘🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🐠
☘
🐠☘
☘🐠☘
🐠☘🐠☘🐠☘🐠☘🐠
۴ تیر ۱۳۹۷
۵ تیر ۱۳۹۷
☘داستانی تکراری
سرخ پوستان از رييس جديد می پرسند :
آيا زمستان سختی در پيش است؟
رييس جوان قبيله که نمی دانست چه جوابی بدهد می گوید : برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ می زند :
آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید : اينطور به نظر می آید.
پس رييس دستور می دهد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ می زند :
شما نظر قبلی تان را تأييد می کنيد؟
و پاسخ شنید : صد در صد !
رييس دستور می دهد که افراد تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می زند : آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید : بگذار اينطور بگویم ؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر!!!
رييس پرسید : از کجا می دانيد؟
و پاسخ شنید :
چون سرخ پوستها ديوانه وار دارند هيزم جمع میکنند !!
♻️خيلی وقتها ، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم!
.
.
🌀حالا بنظر شما دلار و ماشین و گوشت و مرغ و ... باز هم گران می شود؟؟؟!!!!
خواهشا کمتر هیزم جمع کنید.
🔰اگر این داستانی باشد که اتفاق نیافتاده باشد هم قابل اعتناست
چون در بسیاری از اوقات حال و روز ما را در قالبی جالب به نمایش می گذارد
❤️هموطن عزیز اندکی تأمل باید.
چه کسی است که نداند دشمنان ایران و اسلام از راههای مختلف در نبردی سخت با ماهستند و اکنون که تیرشان در خیلی از میدانهای نبرد به سنگ خورده در نبردی اقتصادی سعی بر این دارند که پشت ایران اسلامی را به خاک برسانند.
🔸در این نبرد مرفهین ضرری نکرده و نخواهند کرد و چه بسا در نقش سیاهی لشکر دشمن وارد عمل شده و جبهه ی خودی را تضعیف کنند.
🔹اما قالب مردمی که در حد متوسط و ضعیف هستند به علت کم تدبیری و تحمل و تأمل کم در این نبردها قربانی داده اند و قربانی شده اند .
🙏لذا از شما هموطن عزیم استدعا دارم در این شرایطی که دشمنان و ایادی داخلی و دولتی آنها در پی ضربه زدن به ایران اسلامی و براندازی نظام مقدس اسلامی هستند خود را وارد بازی دشمن ساخته نکرده و آب به آسیاب آنها نریزیم.
بحرانهایی را که به کمک خدا و همت شما عزیزان پشت سر گذاشته ایم را اگر از نظر بگذرانیم و مورد توجه و عمل صحیح قرار دهیم به زودی این زمستان هم تمام شده و رو سیاهی آن برای دشمنان و ایادی داخلی و دولتی آنها خواهد ماند.
~~~🔸🎾🌸🎾🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🎾
🎾🌸
🌸🎾🌸
🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾
۵ تیر ۱۳۹۷
۵ تیر ۱۳۹۷
از امیر کبیر پرسیدند :
در مدت زمان محدودی که داشتی
چطور این مملکت رو از هرچی دزده پاک کردی؟
گفت: من #خود_دزدی_نمی_کردم_و_نمیگذاشتم_معاونم_هم_دزدی_کنند.
اوهم از این که من نمی گذاشتم دزدی کند ،
نمی گذاشت معاونش دزدی کند و...
تا آخر همین طور...
اگر من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردند و #کشور_می_شد_دزدخانه
همه هم دنبال دزد میگشتیم و چون همه ما دزد بودیم هیچ دزدی را هم محکوم نمی کردیم!!
~~~🔸🎾🌸🎾🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🎾
🎾🌸
🌸🎾🌸
🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾
۵ تیر ۱۳۹۷
۵ تیر ۱۳۹۷