eitaa logo
حیات طیبه
412 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
36 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 اجر ، پاداش و ثواب فراوان اگر اقتدا کننده ۱ نفر باشد، پاداش ۱۵۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۲ نفر باشد، پاداش ۶۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۳ نفر باشد، پاداش ۱۲۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۴ نفر باشد، پاداش ۲۴۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۵ نفر باشد، پاداش ۴۸۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۶ نفر باشد، پاداش ۹۶۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۷ نفر باشد، پاداش ۱۹۲۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کننده ۸ نفر باشد، پاداش ۳۶۴۰۰ نماز داده میشود. اگر اقتدا کنندگان ۹ نفر باشد، پاداش۷۲۸۰۰ نماز دارد. ولی، همین که عدد اقتدا کنندگان به ده نفر رسید، اگر تمام آسمانها کاغذ و دریاها مرکب و درختها قلم و جن و انس و ملائکه نویسنده شوند نمی توانند ثواب یک رکعت آن را بنویسند. 📚مستدرک الوسائل، ج ۱ ص ۴۸۷، رساله حضرت امام، مسئله ۱۴۰۰ 📝 واقعا چه قدر خدا بخشنده و مهربان هست که در ازای خواندن فقط یک رکعت نماز به جماعت این همه ثواب و پاداش می دهد ، حیف نیست با تنبلی و نرفتن به مسجد برای نماز جماعت خود را از چنین پاداش هایی محروم کنیم ؟! تازه علاوه بر پاداش های فراوان اخروی، برکات و خوبی های زیادی هم در این دنیا دارد مثلا باعث نشاط معنوی و سرحال شدن و تقویت اراده میشود و انسان را از بی حالی و تنبلی خارج میکند. ~~~🔹🌈🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌈 🌈 🌈 🌈🌈🌈🌈🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️هشدار امام صادق(ع) به بخیلان(افراد خسیس) قَالَ (ع) ... مَا مِنْ عَبْدٍ يَبْخَلُ بِنَفَقَةٍ يُنْفِقُهَا فِيمَا يُرْضِي اللَّهُ إِلَّا ابْتُلِيَ بِأَنْ يُنْفِقَ أَضْعَافَهَا فِيمَا أَسْخَطَ اللَّهَ. هر بنده ای كه از مال در آنجا كه خدا راضى است، كند، به صرف کردن چند برابر آن، در جايى كه خدا ناراضى است، دچار گردد. 📚تحف العقول عن آل الرسول (ص)، ص: 293 ~~~🔸🍃🍂🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍃 🍂 🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
💠﷽💠 ❗️ ✍ آیا میدانید طبق روایات، پر خوری از مهمترین علل مستقیم بیماریهاست؟ 👈حضرت امیر ع میفرمایند: کمتر کسی وجود دارد که زیاد غذا بخورد امّا بیمار نشود. 👈 همچنین در حدیث دیگری میفرمایند: کسی که خوردن او زیاد باشد سلامتی او کمتر است. 👌جامع این مطالب روایتی است که می‌فرماید: سلامتی و زیاد خوردن با هم جمع نمي‌شود. 📚مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج۱۶، ص۲۱۶ ~~~🔸🍃☀️🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💎 🍃 ☀️🍃 🍃☀️ 🍃 💎🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ حواسمون باشه تو زمان مجردے داریم چیکار میکنیم... از هر دستے بدے از همون دست میگیرے... 🔸اگه به نامحرم نگاه👀کردے 🔸اگه با نامحرم چت کردے 🔸اگه بهش لبخند😊 زدے پس بپذیر که همسر آیندت هم این کارارو انجام بده! زمان مجردے امتحان بزرگے براے انسانه... شاید خدا میخواد ببینه چیکار میکنے که به نسبت تلاش و عملت روزیت رو مقدر کنہ..! ⇦حواست باشہ ⇨... 🔹شاید یه لبخند 🔹شاید یه نگاه حرام 🔹شاید یه چت ؛ یه دایرکت ازدواجت رو به تاخیر بندازه ... شاید لیاقت داشتن همسر خوبے که خدا برات مقدر کرده بوده رو با همین اشتباهات از دست بدے... 🌷الطیبینـ للطیباتـ الطیباتـ للطیبینـ🌷 ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌟🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
آخرین عکس خانوادگی شهید ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد. ـــ خب بگو... ـــ چی بگم؟! ـــ چطوری چادری شدی؟! مهیا، با قاشقش با بستنی بازی میکرد. ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود! بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم. زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند. ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته! ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟! ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته! مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست. ـــ پسره ی آشغال... ـــ چته؟! چیزی شده؟! ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟! زهرا ناراحت قاشق را توی ظرف گذاشت و به صندلیش تکیه داد. ـــ از اینجا رفتند! مهیا با تعجب سرش را بالا آورد! ــ چرا؟!! ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟! ـــ کدوم؟! ـــ همون آرش! پسر پولداره!! ــ خب؟! ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم... ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند. ـــ خب... بعد... ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره... مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد. ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟! ـــ نه شمارش خاموشه! مهیا به ساعت نگاهی کرد. ــ دیر وقته بریم... زهرا بلند شد. تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند. زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی! مهیا لبخندی زد. ـــ مرسی عزیزم! مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت: ــ زهرا... ـــ جانم... ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟! زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت. ــ شب بخیر! مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد. به طرف خانه رفت. سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن، با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید . وارد خانه شد. سلام هولهوکی گفت و به اتاقش رفت. پرده پنجره را کنار زد. به اتاق شهاب خیره شد. پرده کنار رفت. مهیا از چیزی که دید وار رفت! ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد. مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد. لباس هایش را عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: ... ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد. مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود. چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت: ـــ مامان بریم؟! ـــ بریم! مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند. بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد. محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند. مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت. ـــ بنشین مریم! حالت خوب نیست. ـــ نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم. مهلا خانم، خداروشکری گفت. ـــ پس مادر... مراسم عقدت کیه؟! شهین خانم آهی کشید و گفت: ـــ چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست. شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود. ـــ محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ پس فردا باید مراسم برگزار بشه... مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت. ـــ خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم. بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه. مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند. مریم روی تخت نشست. ــ چته مریم؟! مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد. ـــ خبری از شهاب، نیست... با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد. با اینکه حال خودش هم تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد. با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت... کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت. ـــ عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین مامو ریتش که نیست! مگه نه؟! مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد. ـــ ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه! ـــ انتظار زیادی نیست! حقته! اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاری ش... ـــ نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم ! ـــ بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه. مریم لبخندی زد؟ بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ مرسی مهیا جان! ـــ خواهش میکنم خواهرم. ما بریم دیگه... ـــ کجا؟! زوده! ـــ نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد. مریم بلند شد. ـــ تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین.. همانجا با هم خداحافظی، کردند. مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت. با صدای ماد رش، از پله ها پایین رفت. ـــ بریم مهیا جان؟! ـــ بریم... مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. ـــ بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. ــــ آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد. مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. ـــ خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. ــ آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. ـــ امروزم خستت کردم دخترم! ــ نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. ـــ این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد. ـــ برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاح اقا موسوی هم گفتم؛ اونم ا ستقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
بسیج دانشجویی ابادان برای توزیع آب 9 شب نخوابیدن. ای کاش بعضی مسؤولان هم اینگونه مسؤلیت پذیر بودن ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut