ــ اما تو مراسم تشیع شهید موکل؛ وقتی بی قراری همسرش رو دیدم، با خودم گفتم... چطور شهید قبو ل کرده همسرش اینقدراذیت بشه؟! یعنی بدون اینکه همسرش قبول کنه رفته؟! اما با حرفی که مریم زد... شوکه شدم... وقتی مریم گفت که خود مرضیه در مقابل مخالفت های خانواده شهید برای رفتن ایستاده و پا به پای همسرش بوده... و اون رو همراهی کرده... از خودم بدم اومد! احساس بدی بهم دست داد. احساس میکردم خودخواه شدم...
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
📚 #داستان_آموزنده
👈 #احترام_به_والدین
آیت الله العظمی مرعشی نجفی (ره) می فرمایند: زمانی که در نجف بودیم یک روز مادرم گفتند: پدرت را صدا بزن تا تشریف بیاورد برای صرف ناهار، حقیر رفتم طبقه فوقانی، دیدم پدرم در حال مطالعه خوابش برده است.
ماندم چه کنم، خدایا امر مادرم را اطاعت کنم؟ از طرفی می ترسیدم با بیدار کردن پدرم از خواب باعث رنجش خاطر مبارکشان شوم، لذا خم شدم و لبهایم را کف پای پدرم گذاشتم و چندین بوسه زدم تا ایشان از خواب بیدار شد و دید من هستم،
پدرم سید محمود مرعشی وقتی این علاقه و احترام را از من دید فرمود: شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم: بله آقا، بعد دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: پسرم، خداوند عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل البیت قرار دهد. و من الان هر چه دارم از برکت دعای پدرم است.
📗 #داستانهای_عارفانه
✍ شهروز شهرویی
~~~⚜🍃🍁🍃⚜~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍁
🍃
⚜🍃
🍃⚜ 🍃
🍁🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃🍁
📚 #احترام_به_سادات
👈 کسادی بازار
یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط میگوید: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود روزی سه چهار دیگ چلو می فروختیم و مشتریها فراوان بودند، اما یکباره اوضاع زیر و رو شده مشتریها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمیشود…؟
شیخ تأملی کرد و فرمود: تقصیر خودت است که مشتریها را رد میکنی. مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچهها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها میدهم. شیخ فرمود: آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و از در مغازه بیرون کردی؟!
مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، و پس از آن تابلویی بر در مغازهاش نصب کرد و روی آن نوشت: نسیه داده میشود، حتی به شما. وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می شود.
📗 #کیمیای_محبت
✍ محمد محمدی ری شهری
~~~⚜🍃🍁🍃⚜~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍁
🍃
⚜🍃
🍃⚜ 🍃
🍁🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃🍁
🌸پیامبراکرم صلی الله علیه وآله:
اگر اسرافیل و جبرائیل و میکائیل و فرشتگان حامل عرش و من همگی باهم برای تو دعا کنیم؛جز با زنی که برایت نوشته و مقّدرشده است؛ازدواج نخواهی کرد.
💞قبل از ازدواج بسیار دقت کنید که همسر خوبی اختیار کنید و بعد از ازدواج بنا را بر تغافل ، چشم پوشی و تحمل گذاشته و با هم بسازید.
📚کنزالعمال؛۵۰۱
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
کشیدن سيگار و قلیان
بسیاری از مردم از سیگار ، تنباکو و قلیان استفاده می کنند و استدلالشان این است که اگر مشکل داشت، در داخل تولید نمی شد!
در حالی که حکم قليان، تنباکو يا سيگار، تابع ميزان ضرر آن است و نه تولید در داخل! و اگر داراى ضرر قابل ملاحظهاى باشد يا موجب اذيّت و آزار ديگران گردد يا خلاف قانون باشد، جايز نيست.
همه مراجع به جز آيت الله مكارم: كشيدن سيگار اگر باعث ضرر قابل توجه باشد، جايز نيست.
آيت الله مكارم:
با توجه به شهادت و گواهى جمعى از پزشكان آگاه و اساتيد متعهد دانشگاه و نيز آمارهاى تكان دهنده از مرگ و مير ناشى از سيگار و بيمارى هاى خطرناكى كه از آن نشأت مى گيرد؛ ثابت شده كه خطرات مهم دود سيگار، يك واقعيت است. از اين رو كشيدن آن به طور مطلق حرام است.
استفتاء از دفتر مراجع تقلید
─═इई🔸🌿🌷🌿🔸ईइ═─
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌷
🌿
🌷🌿
🌿🌷🌿
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
مسح پا
بسیاری از مردم تصور می کنند در وضو، کشیدن مسح تا برآمدگی پا کافی است.
درحالی که طبق نظر برخی از مراجع، مسح باید تا مفصل ادامه پیدا کند.
مسأله:
_ روی پاها را از سر یکی از انگشتان پا تا مفصل مسح نماید.1
_ روی پاها را از سر یکی از انگشتان پا تا برآمدگی روی پا مسح کند بلکه احتیاط واجب این است که تا مفصل را هم مسح نماید.2
_ روی پا را باید از سر انگشتان (غیر از انگشت کوچک که به تنهایی اشکال دارد) تا برآمدگى روی پا، مسح نماید و بنابر احتیاط مستحب تا مفصل پا ادامه دهد.3
1- أجوبة الاستفتائات خامنه ای س106
2- توضیح المسائل جامع سیستانی ج1، م272
3- توضیح المسائل مکارم، م272
─═इई🔸🌿🌷🌿🔸ईइ═─
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌷
🌿
🌷🌿
🌿🌷🌿
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
آداب و رسوم غلط
گاه برخی از مردم آداب و رسوم محلی خود را به پای دین می گذارند و حکم دینی بر آن بار می کنند مثلا؛ گرفتن مراسم شب هفت و چهلم و سالگرد میت را از واجبات می دانند و اگر کسی بخواهد مخارج چنین مراسم هایی را در امور خیریه ای چون نجات جان بیمار، ادای بدهی بدهکار و... صرف کند، مذمتش می کنند.
یا اگر همسر شخصی بمیرد تا یک سال و گاهی تا آخر عمر ازدواج مجدد را بر خود حرام می دانند و آن را یک ارزش برای خود تلقی می کنند.
در حالی که گاه ازدواج نکردن آثار و پیامدهای منفی دارد.
─═इई🔸🌿🌷🌿🔸ईइ═─
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌷
🌿
🌷🌿
🌿🌷🌿
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
ادرار بچه
برخی تصور می کنند ادرار بچه ای که غذاخور نشده پاک است.
در حالی که ادرار انسان نجس است چه از کودک باشد یا از بزرگسال، البته تطهیر بدن، لباس و مکانی که به ادرار پسر بچه ای که غذا خور نشده آلوده شود، آسان تر است و با یک بار شستن پاک می شود.
مساله: اگر چیزی به بول پسر بچه ای که غذا خور نشده نجس شود چنانچه یک مرتبه آب روی آن بریزید «که به تمام جاهای نجس برسد» پاک می شود.
📚توضیح المسائل مراجع ص106 م161
─═इई🔸🌿🌷🌿🔸ईइ═─
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌷
🌿
🌷🌿
🌿🌷🌿
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_101
سکوت کرد. از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت.
ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده حضرت زینب(س)... شدم! آرام هق هق کرد.
ــ من که ادعای مسلمون بودن و شیعه امام علی(ع) بودن میکردم، جلوی تو ایستادم و خواستم، تو از تصمیمی که گرفتی؛ صرف نظر کنی! من خیلی خودخواه بودم شهاب... شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ مهیا! خانمی... آروم باش عزیزم. تو هیچکار اشتباهی نکردی. چیز عادیه؛ هر خانمی دوست نداره همسرش از پیشش بره... میدونم نمیتونم درست درکت کنم؛ ولی میدونم چه احساسی داری. من این چیز ها رو چشیدم... اون شب که تو نبودی؛ دیوونه شدم! آرام با دستانش اشک های مهیا را پاک کرد.
ــ یادم رفت بهت بگم... مهیا با کنجکاوی در صورت شهاب خیره شد.
ــ چی؟! شهاب لبخندی زد و گفت:
ــ وقتی گریه میکنی، زشت مییشی!! مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد. کم کم متوجه حرف شهاب شد. مشتی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی! دلتم بخواد. همچین زنی گیرت اومده! شهاب بلند خندید.
ــ من که چیزی نگفتم! اصلا دلمم خیلی میاد... مهیا از جایش بلند شد.
ــ بریم پایین دیگه...
ــ باشه خانومی بریم. هر دو از اتاق خارج شدند.
از پله ها که پایین آمدند؛ اولین کسی که متوجه آمدنشان شد، سوسن خانم بود. چون همه وقت منتظر برگشتنشان بود. به محض نشستن مهیا و شهاب؛ با صدایی ناراحت و دلخور گفت:
ـــ شهاب جان ما اومدیم تورو ببینیم! بعد شما دست زنتو میگیری، میری تو اتاق... سکوت بر جمع حاکم شد. شهاب لبخندی زد. ــ این چه حرفیه؟! من فقط برای یه ساعت با خانومم حرف زدم. الانم در خدمت شما هستم... مژگان خانم، مادر سارا، لبخندی زد ــ قربونت برم خاله! حق داری. دیگه داری چند روز میری؛ خانومتو نمیبینی! اصلا به نظر من همین الا ن برید بیرون، خوش بگذرونید. شهاب لبخندی به روی خاله ی عزیزش زد.
ــ نه ممنون خاله جان! همین که پیشتونیم داره بهمون خوش میگذره... سوسن خانم نیشخندی زد.
ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خانومت خوش بگذره... شهاب عصبی از حرف زن عمویش لب باز کرد، تا جوابش را بدهد؛ که با فشرده شدن دستش، نگاهش را به چشمان نگران مهیا دوخت. مهیا آرام زیر لب زمزمه کرد:
ــ جان من چیزی نگو...
ــ ولی مهیا!
ــ بزار امشب بدون هیچ دلخوریی تموم بشه این قضیه! محمد آقا، که متوجه متشنج شدن جمع شد؛ رو به آقا رضا، پدر سارا گفت:
ـــ حاجی چه خبر از کار حجره؟! همین حرف کافی بود که آقایون مشغول صحبت بشوند. شهاب به احترام مهیا، حرفی نزد. اما اخمش را از زن عمویش دریغ نکرد. مهیا آرام سرش را طرف گوش شهاب برد. شهاب متوجه شد که میخواهد چیزی بگوید. برای همین خودش را به سمتش متمایل کرد.
ـــ یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم...
ــ چی؟!
ــ اخم میکنی، زشت میشی... اخم های شهاب کم کم جای خود را به لبخند دادند و بعد چند ثانیه خنده ی شهاب در جمع دونفرشا ن پخش شد. دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد.
ــ خانم، حالا حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی؟! مهیا فقط خندید... کم کم، همه عزم رفتن کردند. تنها کسی که دوست نداشت به این زودی؛ این مهمانی تمام شود؛ مهیا و شهاب بودند. اما با حرف احمد آقا با ناامیدی بهم نگاه کردند.
ـــ خب ماهم دیگه رفع زحمت کنیم. همه در حیاط ایستاده بودند و از شام و دعوت، تشکر میکردند. اما مهیا گوشه ای ساکت با بغضی پنهان سرش را پایین انداخته بود و به سنگ فرش ها؛ خیره شده بود. میترسید که سرش را بالا بیاورد و اشک هایش سرازیر شوند. شهاب کنارش ایستاد و دستانش را گرفت؛ که صدای نگران شهاب در گوشش پیچید.
ـــ چرا اینقدر سردن دستات، مهیا؟! مهیا نمیتوانست چیزی بگویید. چون مطمئن بود، با اولین حرفی که میزد؛ اشک هایش سرازیر می شوند. و اصلا دوست نداشت، با گریه کردن، عزیزش را آشفته و پریشان کند. فقط آرام زمزمه کرد:
ــ خوبم... و بدون خداحافظی، همراه مادرش از خانه خارج شدند. شهاب قدمی برداشت که به سمت مهیا برود و از او دلیل حال پریشان و آن بغضی که سعی در مخفی کردنش دارد را، بپرسد؛ اما با باز شدن در خانه و رفتن مهیا به داخل خانه، قدم رفته را برگشت.
مهیا سریع از پله ها بالا رفت. به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری د ادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد. پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد. اما حالش بدتر شد. روی زمین ن شست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد. احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود. به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن ر فت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد.
ــ الله اکبر! دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهیه سوریه می شد را، آرام کند. مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد... سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند. گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و د ستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد:
ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین...
مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد. یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود.
در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت. با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞