✨﷽✨
#اضطرار (#گمگشته)
چند روز پیش با خبر شدیم نوه خواهرم به اتفاق خانواده از زیارت عتبات باز میگردند به اتفاق خانواده برای استقبال به منزل ایشان رفتیم.
تقریبا همه فامیل جمع بودند.
هرکسی مشغول کاری بود.
آماده کردن ذغال واسفند
جارو کشی درب منزل
خبر کردن قصاب برای قربانی کردن دو راس گوسفندی که تهیه شده بود.
آماده کردن غذا برای میهمانان
نصب پلاکاردهای خوش آمد گویی.
و...
دوساعتی طول کشید تا برسند.
در این فرصت به مسجد نزدیکی رفته و نماز را خواندم
همزمان خبر دادند که زائرین رسیدند.
به اتفاق اهل محل به استقبال رفتیم
در حین همراهی زائرین تا درب منزل خبردار شدیم نوه خواهر دیگرم که حدود دو سال دارد ازمنرل خارج شده و خبری از او نیست.
به محض شنیدن این خبر تقریبا همه جا خوردند و در یک حرکت جمعی خودجوش هر کسی به طرفی رفت برای جستجو ی آن کودگ گم شده.
مادر کودک که حال بسیار نزاری داشت و مدام از چشمانش اشک جاری می شد و حال بسیار بدی داشت.
بقیه هم دست کمی از او نداشتند .
خلاصه همه و همه بسیج شده بودند که آن کودک را پیدا کنند حتی زائرین تازه از راه رسیده.
در بین جستجو کنندگان افرادی را میدیدم که در حالت عادی برای راه رفتن معمولی هم با مشکل مواجه بودند ولی با یک حالتی توام با نگرانی و ناراحتی به هر جایی سر میزدند و از هرکسی سراغ آن کودک را می گرفتند.
خانم خودم را هم برای لحظه ای در فاصله ای دورتر از منزل مذکور دیدم که به مغازه ها سر میزد و سراغ آن کودک را می گرفت (در حالی که ایشان زانو درد شدیدی داشته و راه رفتن برای ایشان خیلی مشکل است).
خواهرم (مادر بزرگ همان کودک گم شده) که دست کمی از خانمم نداشت هم با چشمانی گریان در جایی دیگر درحال جستجو بود .
همه و همه با خود و خدای خود در حال گفتگو که خدایا کمک کن و خبری از این کودک به ما غم زدگان برسان.
حدود یک ساعت همگی تا فاصله ای خیلی دورتر از منزل زائرین را جستجو کردیم.
بنده شاید حدود پنج کیلومتر دور تا دور محله را گشتم.(اما ی جورایی خیالم راحت بود که باذن الله آن کودک پیدا می شود و خیلی بی تابی نمی کردم . اما مادر و مادر بزرگ و بعضی دیگر از خانمها و دخترها خیلی نگران و باچشمانی اشکبار به دنبال او بودند.)
ادامه را در قسمت بعدی دنبال کنید
#عبدالله
~~~🔸🍃🍂🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍃
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
✨﷽✨
#اضطرار(#گمگشته)
ادامه مطلب
خلاصه بعد از حدود یک ساعت همسرم زنگ زد که بچه پیدا شده برگردید.
شاید بیشتر از بیست دقیقه طول کشید تا از آنجایی که قرار داشتم به منزل برگردم.
دیگران هم از راه رسیدند و همه خوشحال از اینکه آن کودک پیدا شده.
چند نفر نذرهای مختلفی کرده بودند که اگر پیدا شود چه می کنند و...
بچه را یکی از خواهرهایم داخل یک مغازه دیده بود که روی صندلی نشسته و درحال خوردن پفک است.
سوال میکند که این بچه چرا اینجاست ؟
مغازه دار می گوید دیدم حیران است و گریه میکند فهمیدم گم شده . یک پفک به او دادم وآرامش کردم و زنگ زدم به پلیس تا تحویلش دهم .
✍ وقتی به خوشحالی بعد از این اتفاق در بین خانواده دقت کردم ، چند نکته عبرت آموز به ذهنم خطور کرد.
1- گم شدن و از دست دادن کودکی که در ظاهر خیلی از جایگاهی برخوردار نیست این همه ناراحتی به بار آورد ، این می تواند عبرتی باشد که قدر نزدیکان خود را بدانیم و تا هستند به ایشان توجه کنیم .گریه و زاری بعد از دست دادنشان شاید فایده ای نداشته باشد.
2- نسبت به افراد دور و برمان مهربان تر باشیم ، زیرا در هنگام سختی همه ی آنها که شاید به ایشان بی توجهی هم می کردیم در پی رفع مشکل خواهند بود در حد توان.
3- امور زندگی ما دارای درجاتی از اهمیت هستند .بعضی کم اهمیت هستند و بعضی مهم و بعضی اهم و بعضی دیگر بسیار پر اهمیت. (امشب دیدم خیلی از کارهای به ظاهر مهم ، برای پیدا کردن این کودک به حال خود رها شد و همه در پی پیدا کردن کودک بر آمدند. یعنی خیلی از کارهایی که برای ما مهم هستند در واقع از اهمیت چندانی برخوردار نیستند.دقت کنیم که در هر زمانی مهمترین کار را انجام دهیم تا در قیامت حسرت کمتری بخوریم).
4- بزرگترین عبرتی که از این اتفاق می توان گرفت این بود که اگر بفهمیم که گم شده ای داریم به میزان درک و فهم و شناختمان از آن گم شده ، آواره کوی برزن خواهیم شد و از هر کسی که به نظرمان می تواند اطلاعی از آن گم شده داشته باشد با التماس، درخواست خواهیم کرد که اگر اطلاعی دارد یا اگر اطلاعی یافت ما را بی خبر نگذارد.
5- ما امام زمانمان را گم کرده ایم و ایشان فرموده اند که اگر به اندازه یافتن لیوانی آب به دنبال ما بگردید به ما خواهید رسید؛ چرا بعد این همه سال ادعای جستجو هنوز به امام گم کرده امان نرسیده ایم. باید با حالت اضطرار به جستجوی اماممان باشیم ؛ همان گونه که به دنبال آن کودک گم شده بودیم.(ما بیچاره ایم و دردمند و امام ما درمان درد بی درمان ماست.باید بدانیم که بیچاره ایم و تنها راه نجات ما یافتن امام گم کرده امان است.اگر چنین حالت اضطراری برای ما پیدا شد بدانیم که امام مهربانتر از مادرمان خود را به ما خواهد رساند و ما را از این غم جانکاه و کشنده نجات خواند داد.
#عبدالله
~~~🔸🍃🍂🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍃
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
(حضرت حجت (علیه السلام) و دعای اللهم عرفنی نفسک)
حاج غلام عباس حیدری دستجردی ساکن قم می گوید:
عصر روز جمعه ای بود که در مسجد بالا سر حضرت رضا (علیه السلام) نشسته، مشغول دعا بودم که یک دفعه دستی از بالای سرم پائین آمد و کتاب مفایح را از دستم گرفت، دعائی را از مفاتیح به من نشان دادند و فرمودند: این دعا را بخوان من کتاب را گرفتم و دعائی را که قبلا می خواندم، شروع کردم، مجددا همان را خواندم دیدم برای مرتبه دوم و سوم دستور خواندن همان دعای مخصوص که چند مرتبه خواندم را دادند. در این حال یک دفعه به خود آمدم که این چه دعای است که سه نوبت این سید که بالاسر من ایستاده، امر به خواندن می کند؟ نگاه کردم: دیدم دعا در غیبت امام زمان (علیه السلام) است. سر بلند کردم تا از او تشکر کنم، کس را ندیدم به خود گفتم: وای بر من که امام خود را دیدم و نشناختم.
آن دعائی که سفارش شد و چند مرتبه خواندم این بود:
#اللهم_عرفنی_نفسک فانک ان لم تعرفنی نفسک لم اعرف رسولک اللهم عرفنی رسولک فانک ان لم تعرفنی رسولک لم اعرف حجتک اللهم عرفنی حجتک فانک ان لم تعرفنی حجتک ظللت عن دینی.
📚قصص الدعا یا داستانهای دعا جلد 1
✍نویسنده : شهید احمد میر خلف زاده و قاسم میرخلف زاده
~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🍃
🌟🍃
🍃🌺🍃
🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
▫️گزیدهای از #خاطرات اطرافیان آیتالله بهجت قدسسره
📝 روزی با آقا تا در منزلشان آمدیم. دیدیم که جلوی در دست کردند در جیبشان. معلوم شد کلید را نیاوردهاند. میخواستم دست بگذارم روی زنگ. آقا گفتند: زنگ نزنید. و شروع کردند داستانی را از عالمی نقلکردن. فرمودند: «یک آقایی از مسافرت به خانه برمیگشت؛ زمستان بود و نصف شب. دید که اگر الآن بخواهد در بزند خانوادهاش اذیت میشوند. در فکرش بود که همانجا پشت در بنشیند تا صبح بشود. همان موقع که آن عالم این فکر را کرده بود، خانوادهاش نیز خواب میبیند که آقا از سفر برگشته و پشت در ایستاده است و میآید در را برای او باز میکند». داستانشان که به اینجا رسید اتفاقا کسی آمد و از داخل خانه، در را برای ایشان باز کرد.
~~~🔸☘🍁☘🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍁
☘
🍁☘
☘🍁☘
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
💢حضرت امام خمینی (ره) :
🔸انسان مجاهد كه در صدد اصلاح خود برآمده و می خواهد باطن را صفايى دهد و از جنود ابليس آن را خالى كند ، بايد زمام خيال را در دست گيرد و نگذارد هر جا مى خواهد پرواز كند ، و مانع شود از اينكه خيالهاى فاسد باطل براى او پيش آيد ، از قبيل خيال معاصى و شيطنت ، و هميشه خيال خود را متوجه امور شريفه كند.
#کنترل_خیال
📕چهل حدیث ، صفحه ۱۷
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🔻هرجا صحبت از اختلاس و رانت است نام دولتیها میدرخشد.
احسان و امید و امیرحسین اسدبیگی سه خواهر زادهی جهانگیری عضو هیات مدیره کارخانه نیشکر هفتتپه هستند که این روزها کارگرانش به نان شب محتاج هستند.
اون از برادر جهانگیری و این هم از خواهرزادههاش...
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
#گناه_همچون_زهر_است
🍃هیچ ذکری بالاتر و مهمتر از عزم پیوسته و همیشگی بر ترک گناه نیست، یعنی تصمیم داشته باشید اگر خداوند صد سال هم به شما عمر داد، حتی یک گناه نکنید، همچنان که اگر صد سال عمر کنید حاضر نخواهید شد یک بار ته استکانی زهر بنوشید؛ حقیقت و واقع گناه هم، زهر و سم است...
~~~🔹🍃🌸🍃🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
#داستان_دنباله_دار
#عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_بیستم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: نذر چهل روزه
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ...
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞