eitaa logo
حیـّان🇵🇸
861 دنبال‌کننده
689 عکس
128 ویدیو
10 فایل
حیّان: زنده؛ نام شهیدی در کربلا.. بهره‌ی هر کدام شما از زمین، به اندازه‌ ی طول و عرض قامت شماست.. - امیرالمومنین علی(ع)، خطبه‌ی۸۳ نهج‌البلاغه. ناشناس: https://daigo.ir/secret/81278163 پاسخ پیام‌هایتان: @hayyeragheb
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهی که پخت آرام میگیرد! همه‌ی خامی، مالِ وقتی است که نپخته باشد.. - رضا امیرخانی.
- زیبایی.
شده‌ام مرثيه‌خوانِ دل سودا زده‌ام‌.. - شهریار.
هرچه داریم ز سودای تو دلبر داریم حیف باشد که ز سودای تو دل برداریم..🌱 - منعم شیرازی.
هدایت شده از اَنارستــــــون
‏در زمان ‎امام هادی علیه‌السلام از یکی از شهرهای دور نامه‌ای رسید: "آقا من از شما دورم، گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم؛ چه کنم؟" حضرت در جواب نوشتند: «إِنْ کَانَتْ لَکَ حَاجَةٌ فَحَرِّکْ شَفَتَیْک لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو.. ما از شما دور نیستیم » 🖇🏴
آدم های معتاد، همیشه برام عجیب بودن... حرفاشون، رفتاراشون... کلا متفاوت از بقیه بودن برام... شاید بگید خب برای همه همینطوره... خب در ظاهر شاید اینطوری باشه ولی اکثر آدما، معتاد ها رو دوس ندارن و اونا رو از خودشون دور می کنن... ولی من و شاید خیلیا مث من باشن که غرق معتاد ها میشن... مخصوصا اون دسته از معتادهایی که از عرش به فرش کشیده شدن و یه زمانی برای خودشون، کسی بودن... یه رفیقی دارم که حرف خیلی خوبی میزد... میگفت معتاد ها به دلیل اینکه چیز خاصی برای از دست دادن ندارن و انقد توی زندگیشون شکست خوردن به خاطر اعتیاد که منیّت ندارن... خودشونو شکستن... انگاری صاف‌ترن... من به حرفش اعتقاد دارم... امشب داشتیم می رفتیم یه جایی... اسنپ گرفتیم... تا نصف مسیر رفته بودیم که خود راننده سر حرف رو باز کرد... به رفیقم گفت: شما اونی نبودی که یه مدت پیش سوارت کردم و بردمت فلان شهر؟... رفیقم گفت نه... راننده شروع کرد به داستان گفتن و منم که عاشق داستانم، با ذوق بهش گوش می کردم... تا اینکه رسید به اینجا که گفت: من از پیشداوری متنفرم... گفت من چند سال اسیر مواد بودم... اونم از نوع شدیدش... داستان معتاد شدنشو تعریف کرد... محور داستانش چیه؟... «پیشداوری»... و عجب موضوع خوبیه... گفت من توی یه شرکتِ شویندگی کار می کردم... فوق دیپلم مدیریت بودم... چندین نفر زیر دست خودم بودن و مسوول یه بخش از شرکت بودم... یه روز یه راننده‌ی تریلی اومد ازم یه ماده‌ای خواست که برای شستن موهای زرد جلوی بینی به کار میرفتن... میگه من اون ماده رو بهش دادم و اونم بهم تریاک داد... از شرکت اخراجش می کنن و آواره میشه... میشکنه... قضاوتش می کنن... دلشو میشکنن... تا اینکه یه روز یه مردی پیدا میشه و بهش پیشنهاد نگهبانی توی یه ساختمون نیمه کاره میده... میگفت منم که از خدام بود... مکان رو داشتم و تازه یه پولی هم به دستم می اومد... صاحب کارش یه مهندس تیز و باهوش بوده و ظرف چند ماه، اون ساختمون رو میبره بالا... میگه موقع سیمکشی ساختمون که رسید، به سرم زد برم و چند متر از این سیم ها رو بردارم و آبشون کنم و مسِ سیم ها رو ببرم بفروشم... صاحب کارش می فهمه و ازش میپرسه چرا سیم ها کم اومدن؟... ایشونم که انکار می کنن و نمیگن... میگه همون موقع ها، یه سرقت چند میلیونی شد از ساختمون و پای پلیس کشیده شد به ساختمون... میگه پلیس بهم شک کرده بود بخاطر قیافه‌ام و منو مظنون تشخیص داده بود ولی صاحب کارم بهشون گفته بود که کار من نیست... و واقعا هم نبوده... عجب مردی بوده‌... میگه گفتم پسر! بخاطر چند گرم مس میخوای چیکار کنی؟... بدتر از اخراج شرکت میخواد بشه؟... میرم میگم بهش... هر چه باداباد... میره و میگه... هنوز موضوع سر چیه؟... «پیشداوری»... میره میگه بهش... صاحب کارش دستشو میبره توی جیبش... این فکر می کنه صاحب کار میخواد زنگ بزنه به پلیس... یه تراول پنجاه تومنی در میاره از جیبش... این فکر می کنه میخواد تصفیه حساب کنه... پنجاه تومن رو بهش میده و میگه کاش زودتر می گفتی که بخاطر پول بوده مشکلت و اینهمه خودتواذیت نمی کردی... وااااای پسر... عجب آدمی بوده‌ صاحب کاره... میگه من بدم می اومد از پیشداوری کردن و اونجا هم از حرکت خودم بدم اومد... بنظرتون صاحب کارش چیکار میکنه بعد از اون حرف ها؟... بهش میگه: میخوای ترک کنی؟... اینم میگه آره ‌... دست ایشونو میگیره و میاره برای ترک... ایشون ترک می کنه و بعدش میره توی همون خیریه‌ای که برای ترک به اونجا رفته بوده و توی همونجا مشغول میشه... الانم ظاهراً همونجان و به معتادهایی که برای ترک میان، کمک می کنن... عجب داستان هایی دارن آدما پسررررر!... چه روزایی رو گذروندن مردم این شهر... آخرای مسیر بود که گفتم این آدم، چقدر داستان می تونه داشته باشه برای گفتن؟... پیاده شدیم و شمارشون رو گرفتم و توی ذهنم گفتم شاید یه روزی برای شنیدن داستان های بیشتر، بهش زنگ زدم... اومدیم داخل یه مسجد... همینطوری نشسته بودیم که دوستم بهم یه کاغذی رو نشون داد... توی کاغذ، چند بیت شعر با خط خوش نوشته شده بود... رفیقم گفت ببین خطش چطوره؟... گفتم خوبه... گفت این کاغذو یه معتاد اومد نوشت و رفت... گفتم نه بابا؟... بده دقیق‌تر بخونم ببینم چی نوشته... وای... وای... بگو چی نوشته بود؟... با خدا درد و دل کرده بود... عکس کاغذ رو میگیرم میذارم همینجا ... اصلا داغون شدم امشب... ما کجاییم... اینا کجان؟... اصلا یه حالِ خرابی‌ام که نپرس حاجی... امشب چه شب عجیبی بود...
حیـّان🇵🇸
آدم های معتاد، همیشه برام عجیب بودن... حرفاشون، رفتاراشون... کلا متفاوت از بقیه بودن برام... شاید بگ
در حق خودتون لطف کنید و توی کانالی که فور کردم، ادامه‌ی مطلب این پست رو بخونید.
من استغفار کردم از نگاه تو، نمی‌دانم اجابت می‌شود این توبه‌ کردن‌های با اکراه.. - سید حمیدرضا برقعی.
ما قصه‌ٔ دل جز به برِ یار نبردیم..
شب آرزو‌ها، در جوار حضرت آرزوها.
اَبَاالفَضْلِ یَا مَنْ أَسَّسَ الفَضْلَ وَ الإبا أَبِی الفَضْلُ اِلاّ اَنْ تَکُونَ لَهُ أَبا. - ای ابوالفضل! ای کسی که هر برتری و پاکدامنی را بنا نهادی! آیا برای من برتری و فضلی وجود دارد که تو پدر آن نباشی؟ «آیا کسی می تواند فضلی داشته باشد که در تو نباشد..»
یکی از حسرت‌های زندگی من اینه که پسر نیستم و شاید هیچ‌وقت نتونم فضای حوزه‌‌های عملیه‌‌شون رو درک کنم..