eitaa logo
حضرت زهرا(س)
133 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
230 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم ادامه ی به نام مادر🌹 👇👇👇 💢هنوز مدتی از ازدواج آنها نگذشته بود که صدای دعوای این زوج شنیده شد و کار به جایی کشید که تو کوچه با هم درگیر شدند. 💢چند نفری پا در میانی کردند اما همگی گفتند اینها باید جدا شوند. 💢زندگی آنها به صورت جدا از هم ادامه داشت. 💢تا اینکه ابراهیم که آن زمان به عنوان یک ورزشکار مومن و باتقوا قبول داشتند به سراغ داماد رفت روی پله در کنار منزل ما نشستند و ساعت ها حرف زدند. 💢ساعتی بعد ابراهیم دوید سمت مادر و به مادر گفت که چه حرفهایی بیان کرده و از مادر پرسید حالا باید چه بگویم. این داماد حرفهای من را قبول کرده. 💢مادر هم به ابراهیم گفت چه چیزهایی به داماد یاد آور شود. 💢بعد به اصرار ابراهیم مادر چند جلسه ای را با عروس صحبت کرد و داماد کوچه ما هم مو به مو اجرا کرد. 💢هر چند خیلی از دوستان و حتی خود من به ابراهیم می گفتیم که دخالت نکند اما اخلاص در کلام ابراهیم نتیجه داد. 💢عروس و داماد دوباره به زندگی شان برگشتند و چند سال بعد که ابراهیم جبهه بود آنها بچه دار شده بودند. 💢الان چهل سال از آن ماجرا می گذرد و آنها زندگی خوبی دارند داماد و چندین نوه. 💢ابراهیم جبهه بود و مادر نگران. 💢وقتی به مرخصی می آمد نمی دانید چقدر خوشحال بود و دورش می چرخید. 💢شاید به همین دلایل داغ ابراهیم برای مادر سخت بود.
قسمت سوم به نام مادر🌺 👇👇👇 💢وقتی که خبر قطعی شهادت ابراهیم توسط حاج حسین الله کرم و بچه های اطلاعات اعلام شد دیگر نمی شد حال روز مادرم را وصف کرد. 💢اما هر روز یکی می آمد و خبر جدیدی می آورد. 💢تا اینکه مراسم ختم برای او برگزار شد. 💢درست بعد مراسم که مادر قبول کرد که پسرش شهید شده، شخصی آمد از زنده بودن ابراهیم حرف زد 💢و بعد گفت می خواهم برای او آیینه بیاورم تا از طریق جن بگوید زنده است یا نه؟ 💢فردای آن روز هم آمد و گفت آیینه گفته ابراهیم زنده است. 💢شاید این موارد مادرم را بیشتر اذیت می کرد. 💢بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم حالش بدتر می شد و سر یخچال می رفت و برفک های یخچال را می خورد می گفت قلبم می سوزد می خواهم آرام شوم. 💢در یکی از روزهای سال ۱۳۷۲ به منزل مادر رفتم قلبش درد می کرد به اصرار او را به بیمارستان بردم در اوژانس بستری شد و دکتر معاینه اش می کرد. 💢خیلی حالش بد نبود بیرون اوژانس نشستم تا دکتر او را مرخص کند چون چند بار قبل چنین اتفاقی افتاده بود. 💢دو ساعت بعد دکتر آمد و بی مقدمه گفت تسلیت می گویم. 💢با تعجب گفتم چی؟ اشتباه نمی کنی؟ مادرم حالش بد نبود. 💢دویدم بالای سرش آرام و آهسته خوابیده بود و دیگر فراق ابراهیم را تحمل نمی کرد و به فرزندش پیوست.
قسمت چهارم بنده خدا🌺 💢خیابان شهید عجب گل بن بست تجلی، منزل کوچک ما آنجا بود. 💢بعد از سال ها مستاجری این خانه را پدر ما خرید و ما از مستاجری نجات پیدا کردیم. 💢در همان منزل بود که ابراهیم ورزش باستانی را شروع کرد. 💢ابراهیم در همان خانه هیئت بر گزار می کرد و بسیاری از بچه های محل را جذب اینگونه محافل نمود. 💢منزل ما دو اتاق کوچک تو در تو تشکیل شده و فضای زیادی نداشت اما با این حال بیشتر اوقات مجلس روضه امام حسین علیه السلام در خانه ما برقرار بود. 💢یکی از روحیات پدرم این بود جلوی درب خانه ما لامپی را روشن می کرد. 💢هرچند هفته ای یکبار لامپ را سرقت می کردند. 💢یکی از ویژگی های پدر این بود می گفت: صبح تا غروب لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر همسایه ای چیزی احتیاج دارد یا چیزی می خواهد راحت باشد. 💢یک شب درب منزل ما هنوز باز بود و ما دور سفره مشغول شام بودیم. 💢شام که تمام شد سفره را جمع کردیم یک نفر از در وارد شد و گفت یا الله.. 💢مادرم سریع چادر سر گرفت و پدرم گفت بفرمایید. 💢گفتم: بابا، کیه؟ 💢گفت: یه بنده خدا نمی دونم کیه؟ 💢این آقا وارد حیاط شد و سلام کرد مقابل اتاق قرار گرفت گفت: هیئت تموم شده؟ 💢پدرم ما هم گفت: بفرمایید بنشینید یه چایی براتون بریزم.
قسمت پنجم بنده خدا🌺 👇👇👇 💢بنده خدا فکر کرد تازه هیئت تمام شده همانجا کنار پدر نشست و چایی را از دست پدر گرفت و یه نگاهی به ما کرد. 💢از دیدن زیر شلواری پای پسرها و چادر رنگی که سر مادرم بود همه چیز رو فهمید. 💢خیلی خجالت کشید اما پدر با خیلی خوش رویی با او برخورد کرد. 💢این بنده خدا هم چایی رو سریع خورد بعد معذرت خواهی کرد و بلند شد رفت. 💢ابراهیم گفت: شما این بنده خدا را می شناختی؟ 💢پدر گفت: باباجان امشب توفیق داشتیم یه بنده خدا اومد منزل ما و به عشق امام حسین علیه السلام یه چایی خورد و رفت. 💢با اینکه پدرم اوضاع اقتصادی خوبی نداشت اما آدم دست و دل بازی بود. 💢تا آنجا که می توانست برای امام حسین علیه السلام خرج می کرد خودش را هم وقف هیئت حضرت علی اصغر علیه السلام کرده بود. 💢این اخلاق و بزرگ منشی ها دست به دست هم داده بود تا خدا فرزندان خوب و صالحی نصیب او کند. 💢ابراهیم در سال های اول دبیرستان بود که داغ پدر او را یتیم کرد. 💢 پدر ما تقریبا شصت سال از خدا عمر گرفت و در سال ۱۳۵۲ نیز به رحمت خدا رفت.
قسمت ششم والیبال🌺 💢سال اول دبیرستان بودم. اون موقع دبیرستان شش کلاس بود یعنی از ۱۲‌ تا ۱۹ سال دانش آموز در مدرسه بود به خاطر همین همه جور دانش آموزی داخل مدرسه وجود داشت. 💢بعضی ها بعد مدرسه دنبال کار می رفتند بعضی ها هم دنبال خلاف و اعتیاد. 💢من در مدرسه می ترسیدم که با کسی رفیق شوم اما خدا یکی از بهترین بندگانش را در مسیر زندگی من قرار داد. 💢یک روز در زنگ ورزش همراه با دانش آموزان بزرگتر مشغول والیبال شدیم. 💢من سعی می کردم توانایی های خودم را به معلم ورزش نشان دهم تا برای تیم مدرسه انتخابم کند. 💢اما بزرگتر های مدرسه به خاطر قد و هیکل شان جایی در تیم برای ما باقی نگذاشتند. 💢ابراهیم که یکی از قویترین بازیکنان تیم والیبال مدرسه بود مرا دید گفت: امروز عصر یادت نره بیا کلوپ صدری برای تمرین. 💢گفتم: من انتخاب نشدم. 💢گفت: تو چیکار داری. بیا برای تمرین. 💢 وخودش با معلم ورزش صحبت کرد و از توانایی های من تعریف کرد. 💢با اصرار ابراهیم آمدم. 💢خیلی ها مسخره ام می کردند کوچک بودم و جای آنها را گرفته بودم اما ابراهیم در طول تمرین به من پاس می داد.
قسمت هفتم والیبال🌺 👇👇👇 💢روز بعد در زنگ تفریح سراغش رفتم او تنها کسی بود که مرا تحویل می گرفت وخیلی از رفاقت با او لذت می بردم. 💢تمام دانش آموزان مدرسه به او احترام می گذاشتند. 💢شخصیتش به قدری قابل احترام بود که دبیرای مدرسه ادب را در برخورد با او رعایت می کردند. 💢روز بعد که خواستیم به تمرین برویم ابراهیم بامن خیلی صحبت کرد اینکه محیط ورزش معنوی است سعی کن ورزش کردنت هم برای خدا باشد و یا اینکه غسل واجب به گردن داری و نمازت را نخواندی سعی کن پاک شو وبیا.. 💢گفتم: نه آقا ابراهیم من به مسائل شرعی اعتقاد دارم. 💢ابراهیم گفت: پس نمازت را اول وقت بخوان. اصلاً از فردا وقتی خواستیم به تمرین برویم نمازمان را جماعت در مسجد بخوانیم. 💢من هم قبول کردم. 💢یعنی اونقدر شخصیت ابراهیم برایم محبوب بود که هرچیزی که می گفت قبول می کردم. 💢مدتی بعد در کلوپ صدری مشغول تمرین بودیم که چند نفر از ورزشکاران معروف آنجا آمدند. 💢یکی از آنها از همه معروف تر بود بازیکن فوتبال بود اما والیبال هم بازی می کرد. او علی پروین بود با چند نفر از بازیکن های سرشناس والیبال.. 💢هیجان خاصی در سالن ایجاد شده بود نمیدانم چه کسی در حضور آنها از ابراهیم تعریف کرد و پیشنهاد بازی والیبال سه نفره با ابراهیم را داد.
# قسمت هشتم والیبال🌺 👇👇👇 💢ابراهیم یک طرف و اون سه نفر طرف دیگر مقابل هم ایستادند. 💢بچه هایی که در سالن آمده بودند ابراهیم را تشویق می کردند. 💢نمی دانید چه شور و هیجانی در سالن ایجاد شد. 💢دست آخر ابراهیم توانست آنها را شکست دهد. 💢یادم هست علی پروین با تعجب به او نگاه می کرد. 💢روزها گذشت تا یک روز در مدرسه ابراهیم گفت بیا تک به تک والیبال کنیم. 💢شروع کردیم به بازی بچه های کلاس دور زمین جمع شده بودند. 💢ابراهیم بر خلاف قبل سرویس ها را جوری می زد که بتوانم جمع کنم. 💢من هم تلاش می کردم مقابل او کم نیارم. هر چند دیده بودم تک نفره در مقابل چند بازیکن می ایستد و چطور آنها را شکست می دهد. 💢آن روز من بازی را برنده شدم. در واقع ابراهیم آنقدر ضعیف بازی کرد تا یک نوجوان کوچکتر از او برنده شود. 💢نمی دانید مقابل هم کلاسی هایم چقدر لذت بردم. هنوز شیرینی آن لحظات را در کام خود حس می کنم. 💢اما ابراهیم از اینکه من لذت می بردم خوشحال بود.
قسمت نهم دعوا🌺 💢اوضاع جوانان محله ما روز به روز بد تر می شد. 💢هر روز غروب دسته دسته جوانان محل را می دیدیم به سوی مشروب فروشی و کاباره می رفتند. اهل دین و ایمان روز به روز از تعدادشان کاسته می شد. 💢مدت کوتاهی بود که به زور خانه حاج حسن می رفتم کمی زور و بازو پیدا کردم. 💢یک روز متوجه شدم جوان های انتهای کوچه ما برای عبور دخترها مزاحمت ایجاد کردند. 💢 برای همین با چند نفر از دوستانم سمت آنها رفتیم تا یک دعوا به راه بی اندازیم. 💢کار دعوا بالا گرفت مهدی با اینکه قد و هیکلش کوچک بود یک قمه همراه خود آورد. 💢به صورت جدی دعوا شروع شد که چند نفر آمدند ما رو آشتی دادند یکی از اونها ابراهیم بود. 💢ابراهیم بعد اینکه موضوع دعوا تمام شد با لبخند به من گفت چه کاره ای؟؟ وقت بیکاری چه میکنی؟ 💢گفتم: روز ها سر کار و شبها به زورخانه حاج حسن می روم. 💢بهش گفتم: اگه دوست داشتی بیا. 💢ابراهیم قبول کرد و گفت انشاءالله شب خدمت می رسیم.
قسمت دهم دعوا🌹 👇👇👇 💢شب زودتر از قبل رفتم خودم را آماده کردم که ابراهیم اومد ببینه ورزشکارم و می تونستم اونا رو بزنم. 💢کمی از تمرین ما گذشت که ابراهیم و دوستانش وارد شدند. 💢به محض ورود حاج حسن بلند شد و گفت به به پهلوون چه عجب این طرف ها. 💢جا خوردم من می خواستم برای ابراهیم قیافه بگیرم اما او ظاهرا قبل از ما یک ورزشکار تمام عیار بوده. 💢هیچ وقت فکر نمی کردم دعوای آن روز مقدمه ای برای آشنایی ما بشود. از آن روز رفاقت ما و ابراهیم آغاز شد. 💢کمی گذشت که دیدم شب و روز ما با هم گره خورد. 💢به جرات می گویم با اینکه در یک خانواده مذهبی بودم اگر مراقبت های ابراهیم نبود معلوم نبود چه عاقبتی در انتظارم بود. 💢بگذارید بیشتر توضیح دهم ابراهیم تمام وجودش را آن دوران وقف هدایت امثال ما نمود. 💢ما صبح تا عصر در بازار مشغول بودیم نماز مغرب را در مسجد می خواندیم بعد به زور خانه می رفتیم بطوری که وقتی به منزل می آمدیم سریع خوابمان می برد و دیگر فرصتی برای همراهی دوستان فاسد محل نداشتیم و تمام وقت من و امثال من را پر کرده بود. 💢روزها و ماه ها می گذشت و شب و روز همراه آقا ابراهیم بودیم او به ما درس جوانمردی و لوطی گری یاد می داد. نصیحتهای او هنوز در ذهن دارم.
قسمت یازدهم دعوا🌹 👇👇👇 💢هیئت وحدت اسلامی راه افتاد ابراهیم برای ما مداحی می کرد و ما را با اهل بیت پیوند می داد. 💢با آمدن دوران انقلاب کم کم حال انقلابی در جوانها پدید آمد و حال و هوای دوران انقلاب. 💢یادم هست در منطقه مشیریه تهران یک زورخانه بود که یک پیرمرد هفتاد ساله ورزشکار آن را اداره می کرد. 💢یک شب با رفقا راهی آنجا شدیم و انتظار داشتیم مثل دیگر زورخانه ها به عنوان مهمان با ما برخورد کنند. 💢اما آنها به ما اجازه ورزش ندادند رفقای ما از آنجا بیرون آمدند و بی ادبی کردند حتی قصد دعوا کرده بودند. 💢اما ابراهیم داد زد و گفت این حرفا چیه هرکسی بر گرده با من طرفه. 💢روز بعد صاحب زور خانه مشیریه را در بازار دیدم و از برخورد دیشب معذرت خواهی کردم. 💢پیرمرد گفت خواهش میکنم اما بچه های شما همه بی ادبی نکردن جز آن جوان که محاسن بلندی داشت. بعد هم شروع به تعریف از ابراهیم کرد. 💢سال ها بعد از شهادت ابراهیم به زورخانه پیرمرد رفتم تصویر بزرگی از ابراهیم را در محل ورزش نصب کرده بود.
قسمت سیزدهم احوالات بزرگان🌺 👇👇👇 💢ابراهیم گفت: ما اگر تند از کنارش رد بشویم دلش می سوزد که مثل ما نمی تواند تند راه برود کمی آهسته برویم تا ناراحت نشود. 💢گفتم ابراهیم جون این حرفا چیه ماعجله داریم بیا اصلا از یه کوچه دیگه بریم. 💢ابراهیم هم قبول کرد و از کوچه مجاور راهمان را ادامه دادیم. 💢هر وقت به این موضوع فکرمی کنم با خودم می گویم ابراهیم در اون دوران کشتی گیر قابلی بود و با قدرت بدنی که داشت ظرف ۳۰ ثانیه حریف هم وزن خودش را ضربه فنی می کرد. 💢 اما همین انسان با قلب رئوفش به ریز ترین نکات توجه می کرد‌. 💢لذت برای او معنای دیگری داشت هر وقت دلی را شاد می کرد خوشحال بود و لذت می برد. 💢اگر پولی دستش می رسید سعی می کرد به دیگران کمک کند و خودش به کمترین ها قانع بود. 💢در یکی از محله های اطراف ما پیرمردی مغازه داشت به نام عمو عزت او از پهلوانهای قدیم بود. 💢هر بار به مغازه او می رفتیم او از زورخانه های قدیم تعریف می کرد. 💢ابراهیم هربار به بهانه ای به مغازه او می رفت و از او خرید می کرد تا لا اقل درآمدی نصیب این پیرمرد شود.
قسمت دوازدهم احوالات بزرگان🌺 👇👇👇 💢مدتی است که کتاب در احوالات بزرگان دین را مطالعه می کنم. 💢شنیدن برخی از این احوالات برای من زیباست. 💢اما جالب تر اینکه من در طول زندگی با یک نفر همراه بودم که بیشتر این حالات را به صورت زنده به من نشان داد. 💢من و ابراهیم تقریبا هم سن بودیم با نسبت فامیلی که مادرانمان داشتند در اون دوران رفت آمد ما بیشتر شد. 💢بنده با شهیدان بسیاری همراه بودم و زندگیشان را از نزدیک لمس می کردم مدت ها با سردار شهید بروجردی کار کردم و دیگر شهدا.. به صراحت می گویم ابراهیم یه انسان دیگر بود. 💢خیلی افراد در دوران انقلاب مذهبی شدند اما ابراهیم قبل انقلاب یک شخصیت خاص معنوی بود. 💢 یک مثال می زنم تا خاص بودن را حس کنید. 💢قبل انقلاب به جایی می رفتیم حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. 💢ابراهیم سرعتش را کم کرد برگشتم عقب و گفتم: مگه چی شده؟؟ عجله نداشتی؟ 💢همین طور که آرام حرکت می کرد به جلوی من اشاره کرد و گفت یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم. 💢من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد دیدم مردی به خاطر معلولیت پایش را به زمین می کشید و آرام راه می رفت.