📚#تو_شهید_نمیشوی
◇قسمت بیست و سوم🦋🌿
| زندگی با شهدا |
شوق شهادت طلبی داشت،به ویژه از چند ماه مانده به شهادتش؛اما این چیزی نبود که یک شبه در او ایجاد شده باشد.
علی رغم اینکه در جمهوری اسلامی،دوست و دشمن این همه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می زنند؛به عنوان برادرِ محمودرضا می گویم که او هرچه داشت،از فرهنگ دفاع مقدس داشت.
شخصیت محمودرضا حاصل اُنس با همین کتاب ها و فیلم ها و خاطره ها و گفتن ها و نوشتن ها از شهدای دفاع مقدس بود.
دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس در تبریز رفاقتی به هم زده بود.مرتب برای دیدن آرشیو عکس هایش سراغش می رفت.اولین ریشه های علاقه مندی به فرهنگ جبهه وجنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود.
کتابخانه ای که از او به جا مانده،تقریبا تمام کتاب های منتشر شده درحوزه ادبیات دفاع مقدس در چند سال گذشته را در خود گنجانده است.
مثل همه بچه های بسیج،به یاد و نام وتصاویر سرداران شهید دفاع مقدس،به ویژه حاج همت تعلق خاطر داشت.این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود.گاهی از من می پرسید فلان کتاب را خوانده ای؟واگر میگفتم نه،نمیگفت بخوان،خودش می خرید وهدیه می کرد.
اواخر،چند تا کتاب را توصیه می کرد که بخوانم.از بین این کتاب ها،کوچه نقاش ها،دسته یک،همپایِ صاعقه و ضربت متقابل یادم مانده است.
مجموعه شش جلدیِ«سیری در جنگ ایران و عراق» را که از کتابخانه خودش به من هدیه کرد،هنوز به یادگار دارم.یکبار هم رمانی را که بر اساس زندگی شهید باکری نوشته شده بود،از تهران برایم پست کرد تا بخوانم.
یادم هست باهم در مراسم رونمایی این کتاب شرکت کرده بودیم.سردار سلیمانی هم در آن مراسم حضورداشت.به سردار سعید قاسمی و موسسه فرهنگی میثاق هم علاقه مند بود و بدون استثنا،هرسال عاشورا با رفقایش در مقتل شهدایِ فکه که سردار حضور می یافت،حاضر می شد. چندبار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه.هربار گفتم می آیم ولی نمی رفتم!
#تو_شهید_نمیشوی 📚🕊
◇قسمت بیست و پنجم🦋🌿
•| فیلم شناس |•
آمده بود تبریز.
من داشتم توی لپ تاپم قسمتی از سریال آمریکایی «فرار از زندان» را میدیدم.
آمد نشست و بی مقدمه گفت:(می بینی چه طور دارد آمریکا را تبلیغ میکند؟)
نمیدانستم سریال را دیده است.
من بار سومی بود که داشتم این سریال را از اول می دیدم، اما هیچ وقت درباره اش این طور فکر نکرده بودم.
همیشه این سریال را به خاطر اینکه زوایای تاریک سیاست داخلی آمریکا را به تصویر کشیده تحسین کرده بودم و این البته تبلیغی بود که خود شبکه ی سازنده ی این سریال،درباره ی سریال کرده بود!
از حرفی که محمودرضا درباره ی سریال زد تعجب کردم.
به نظر من سریال تِمِ ضد آمریکایی داشت.
روی یکی دو سکانس سریال بحث کردیم و دیدم تحلیل دارد.
#تو_شهید_نمیشوی 📚🕊
◇قسمت بیست و ششم🦋🌿
| اسرائیل کتک خورده |
بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی مقاومت اسلامی لبنان در این جنگ به یکی از موضوعات شدیداً مورد علاقه ی محمودرضا تبدیل شده بود.
من هنوز هم هرچه درباره ی این جنگ می دانم،مربوط به معلوماتی است که از محمودرضا شنیدهام.
ابتکارات فرماندهان حزبالله و عملیات رزمندگان حزب الله مثل نحوه ی شکار تانک های مرکاوای اسرائیل یا علت هدف قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر،نکته هایی بود که یادم هست محمودرضا از نظر نظامی آنها را تشریح می کرد.
همه ی اینها را هم با حس افتخار و غرور خاصی توضیح می داد؛طوری که انگار خودش هم توی جنگ بوده!
همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت این ها را ببین.
مجموعه ی مستندی به نام «بادهای شمالی» بود.
در این مستند،سران نظامی رژیم صهیونیستی در خصوص جنگ ۳۳ روزه اظهارنظر میکردند.
بعدها محمودرضا نمادهایی از حزب الله و چند پوستر از سید حسن نصرالله به من داد.
تا چند ماه بعد از خاتمه ی جنگ ۳۳ روزه، تقریباً هر بار که محمودرضا را میدیدم،توی حرفهایش یک چیزی درباره ی این جنگ می گفت یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن میداد.
#تو_شهید_نمیشوی📚🕊
قسمت بیست و هفتـم🦋🌿
| ادامه ی اسرائیل کتک خورده |
وقتی تماشای مجموعه ی بادهای شمالی را تمام کردم،ازش پرسیدم:«به نظرت مهم ترین حرفی که صهیونیستها در این مجموعه می زنند کدام است؟»
گفت:«آنجا که می گویند وقتی سید حسن نصرالله در لبنان سخنرانی دارد،همه در اسرائیل می نشینند پای سخنرانی او ،چون میدانند او به هر آنچه که می گوید عمل خواهد کرد.این از همه ی حرفهایشان مهم تر است.»
محمودرضا بعد از جنگ ۳۳ روزه پوستر سید حسن نصرالله را داخل کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود.
در خانه ی خودش هم تصویر سید حسن نصرالله را همیشه در اتاقش داشت.
او اسرائیل را تحقیر می کرد.
یک بار بهش گفتم:«صهیونیست ها مرتب دارند حزبالله را تهدید میکنند.از کجا معلوم اسرائیل دوباره به لبنان حمله نکند؟»
گفت: «اینها کشک است.اسرائیل الان مثل آدمی است که کتک خورده و افتاده گوشه ی رینگ ،ولی می گوید اگر بلند شَوَم پدرت را درمی آورم!»
#تو_شهید_نمیشوی📚🕊
◇قسمت بیست و هشتـم🦋🌿
•| نغمـه های حماسـه |•
«اَناشید»۱ حماسیِ حزب الله را دوست داشت و گوش می داد.
سال ۱۳۸۵ بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم.
بین آنها سرودی بود به نام((اُکتُب بِالدَّمِ النازِف)) که توجه ام را به خود جلب کرد و بسیار علاقه مند شدم که متن آن را داشته باشند و حفظ کنم.
ترجیع بند این سرود «الموت،الموت لاِسرائیل»بود که در هر سطر آن تکرار میشد.
به این صورت:((اُکتُب بِالدَّمِ النازِف...الموت،الموت لاِسرائیل...وَاصنَع بِالجَسَدِالناسِف...الموت،الموت لاِسرائیل...)).
از محمودرضا خواستم سرود را به یکی از رفقای لبنانی اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند.
چند هفته بعد،متن دست نویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد.
محمودرضا هر از چندگاهی همین طور چند فایل صوتی عربی که گاهی سخنرانی و مداحی هم بینِشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتماً گوش بدهم.
یک بار ماه محرّم بود که به او گفتم:((دارم مداحی های ملا باسم کربلایی را گوش می دهم.))
گفت:((ملاباسم چیه؟!حسین اکرف گوش بده.))
اسم حسین اکرف،مداح بحرینی،تا آن روز به گوشم نخورده بود.
پرسیدم:((از ملا باسم قشنگ تر می خواند؟))
گفت:((این ولایتمدار تر است.))
۱-اَناشید:سروده ها
#تو_شهید_نمیشوی📗🕊○°
#شھیدمحمودرضابیضائے🌸○°
قسمت سیاُم🦋🌿
•| هـوادارِ تمـام عیـارِ انقلاب |•
در فتنه ی ۸۸،وبلاگی راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت یادداشت هایی درباره ی فتنه می نوشتم.
البته بیشتر از دو سال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱ هک شد.
یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ، محمودرضا بود.
یادداشت هایم را می خواند و با اسم مستعار ((م.ر.ب))پای پست ها کامنت میگذاشت.
گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند،زنگ میزد و نظرش را می گفت.
در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم،وسط حرفها حتماً چیزی درباره ی وبلاگ میگفت.
گاهی پیش میآمد که چند روز چیزی در وبلاگ نمینوشتم.
این جور مواقع تماس میگرفت و پیگیر نوشتنم می شد.
بعضی از این یادداشتها گاهی در پایگاههای خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجا نیوز و خبرگزاری فارس لینک می شدند. این جور وقت ها تماس میگرفت و تشویقم میکرد.
بعد از اینکه وبلاگم هک شد،اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم.اما دیگر چیزی در آن ننوشتم.به جایش یک وب سایت زدم.
محمودرضا از این کار خوشش نیامده بود و بعد از آن بارها از من خواست که به همان وبلاگ سابق برگردم.
می گفت:((وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود!))
#تو_شهید_نمیشوی📗🕊○°
#شهید_محمودرضا_بیضائی🌸🔗•
◇قسمت سی و پنجـم🦋🌿
| ادامه تقدیـم به محمـودرضا |
آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع،دو ساعتی پله های دانشکده ی دامپزشکی را بالا و پایین میرفتم!
در این فاصله،محمودرضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید.
تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم،یک جعبه شیرینی بود که با عجله ی زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم.
غیر از این یک جعبه شیرینی،همه ی کارهای جلسه را محمودرضا ردیف کرده بود.
حتی وسایل و میوهها و جعبههای آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد.
یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت.
خاطره ی خوش همراهی آن روز محمودرضا را فراموش نمیکنم که چقدر از اضطرابم کم کرد.
دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد،پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه ی تقدیم نامه،نام محمودرضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پایان نامه را به او تقدیم کرده ام اضافه کنم.
آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم.
#تو_شهید_نمیشوی📗🕊○°
#شهید_محمودرضا_بیضائی🌸🔗•
◇قسمت سی و ششـم🦋🌿
| بـیخـواب و بـیتـاب |
یک روز زنگ زد گفت:((فردا عدهای از بسیجیها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا.بعداً نمیتوانی این جور جاها بیایی.))
دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با بسیجی های پایگاه مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان.
دو روزی که مهمان پادگان بودیم،محمودرضا خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزار شود.
من ندیدم محمودرضا توی آن دو روز بخوابد.
کسی اگر نمی دانست،فکر میکرد محمودرضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد.
شبی که در پادگان ماندیم،برنامه ی پیادهروی شبانه داشتیم.
بعد از نصفه شب بود که از پیادهروی برگشتیم.
محمودرضا مرا برد اتاق خودش.
تختش را نشان داد و گفت:((تو اینجا بخواب.))
قرار بود تا اذان صبح استراحت کنیم،بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر.
گفتم:((تو کجا می خوابی؟))
گفت:((من کار دارم،تو بخواب.))این را گفت و رفت.
من تا اذان صبح تقریباً نخوابیدم.
مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه. بالاخره هم نیامد و من محمودرضا را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،جلوی ساختمان دیدم.
#تو_شهید_نمیشوی📗🕊○°
#شهید_محمودرضا_بیضائی🌸🔗•
◇قسمت سی و هفتـم🦋🌿
| ادامهی بی خواب و بی تاب |
چشم هایش خواب آلود و پف کرده بود.
آستین هایش را زده بود بالا.
سرش را انداخته بود پایین و داشت با عجله به سمتی میرفت.
صدایش زدم.
کنار درخت کاج کوچکی ایستاد.
دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون آوردم و گفتم بایست میخواهم عکس بگیرم.
دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد.
دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش.
نمی دانستم قرار است میدان را خودش اجرا کند.
با اینکه از روز قبل استراحت نکرده بود،توی میدان آن قدر سرحال بود که انگار چند ساعت خوابیده است.
قبل از رفتن به میدان تیر به بچه ها گفت:((ده تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید.استفاده هم به این است که در این وضعیت حساس جهان اسلام و نیازی که به مجاهدت ما دارد،اینجا بدون نیت نباشید.نیت کنید و تیراندازی کنید.))
خیلی با روحیه بود.شوخی میکرد.
عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان محمودرضا را خسته نشان نمی دهد.
تا عصر همین طور قبراق بود و میدان را اجرا می کرد.توی آن دو روز محمودرضا برای اینکه به بسیجی هایی که مهمانش بودند خوش بگذرد، همه کار کرد.
#تو_شهید_نمیشوی📕🕊○°
#شھید_محمود_رضا_بیضائے🌹○°
◇قسمت سی و هشتـم🦋🌿
| آن انگشتـری |
چند وقتی بود که به محمودرضا سپرده بودم متوالی را از سپاه بپرسد و به من جواب بدهد. به زیارت یک روزه مشهد رفته بودم. با او تماس گرفتم که ببینم پرسیده یا نه.
تماس که گرفتم گفت مشهد است. دم غروب بود گفتم من دو ساعت دیگر پرواز دارم و دارم برمیگردم تهران. از او خواستم که اگر وقت دارد بیاید همدیگر را ببینیم. جلوی هتل کوچکی که فاصله بسیار کمی با باب الجواد علیه السلام داشت با او قرار گذاشتم.
تا بیاید تا بیاید، رفتم بازار رضا علیه السلام دوتا انگشتر عقیق یک اندازه و یک شکل گرفتم. دادم روی یکی شان ذکری را هک کردند و برگشتم جلوی هتل و منتظرش ایستادم.
توی شلوغی پیادهروی ایستاده بودم که دیدم از وسط جمعیت دارد می آید. آمد و خوش و بش کردیم. انگشتری ای را که روی آن ذکر نوشته بودم، می خواستم برای خودم بردارم، ولی آنرا به محمودرضادادم.
گفتم:«این را دارم رشوه میدهم که آن موضوع را حل کنی! »انگشتر را گرفت ودست کرد.همینطورکه داشتیم حرف میزدیم شانه هایش را گرفتم و چرخاندمش سمت حرم.
گفتم:«تو توی لباس پاسداری، از ما به اهل بیت علیه السلام نزدیک تری. بیا همین جا توسلی بکن شاید حل شود. »
مثل همیشه شکسته نفسی کرد و گفت:«نه، ماکه کسی نیستیم. »
دیدارمان پنج شش دقیقه بیشتر طول نکشید.اوهم عجله داشت.روبوسی کردیم و رفت.بعد ازشهادتش،آن انگشتری را توی خانه شان داخل کشوی میزش پیدا کردم.نگاهم به آن انگشتر افتاد،غمم گرفت.محمودرضا خیلی بی ادعا و بی سر وصدا رفت.
نویسنده: برادر شهید(احمدرضابیضائی)
‹ #تو_شهید_نمیشوی📙🕊 ›
‹ #شهید_محمودرضا_بیضائی💛✨ ›
◇قسمت چهل و دوم🦋🌿
💠 درخـدمـت مستضعفـان 💠
میدان انقلاب،سرخیابان کارگرجنوبی باهم قرار داشتیم.یک پراید سفیدرنگ داشت که آن روز باهمان آمد.سوارشدم وراه افتادیم سمت اسلامشهر.
همیشه می نشستم توی ماشین و بعد روبوسی می کردیم.آن روز،موقع روبوسی دیدم چشم هایش سرخ است وسر و ریشش پُر ازخاک.اززورِ خواب به سختی حرف می زد.حتی کلمات را اشتباه ادا میکرد.
مرتب دستش را می کشید روی سرش.به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود.گفتم:«چرا اینطوری هستی؟»گفت:«سه چهار روز است درست نخوابیده ام وخانه هم نرفته ام.» گفتم:«بیابان بودی؟»گفت:«آره.»
می دانستم دوره آموزشی برگزار کرده است.گفتم:«خب اینطوری درست نیست. زن و بچه هم حق وحقوقی دارند.چرانرفته ای خانه؟»گفت:«بعضی از اینهایی که مهمان ماهستند(منظورش نیروهای مقاومت بود) خیلی مستضعف اند.طرف کاپشنش را فروخته آمده.چطور اینها را ول کنم بروم توی خانه بخوابم؟ »
نویسنده: احمدرضا بیضائی(برادرشهید)
﴿ #تو_شهید_نمیشوی📔🕊 ﴾
﴿ #شھیدمحمودرضابیضائے🌼○• ﴾
قسمت چهل و پنجـم🦋🌿
| پله پله تا میدانِ تکلیف |
غیر از من، هیچکدام از اعضای خانواده را از تصمیمش برای اعزام به سوریه مطّلع نکرده بود و تا اخر نکرد.حضور مستشاری بچه های سپاه، اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود، برای همین محمودرضا به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت.
آن اوایل برای خداحافظی می آمد تبریز و به من می گفت که مثلاً فردا یا دوروز دیگر عازم هستم.حضورش درسوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جداً به او افتخار می کردم.
کسی نباید فکرکند پشت سر این رفتن ها تفکری نبوده.من قدم به قدم رشد فکری محمودرضا و رسیدنش به پختگی را از سال های نوجوانی دیده بودم. همیشه غبطه میخوردم به موقعیتی که او برای مجاهدت داشت و من آن را نداشتم.
من هیچ گاه بابت رفتن هایش ممانعتی نکردم.حتی به ذهنم هم خطور نکرد.اعتقاد داشتم هدفی که محمودرضا برای آن می رود،بزرگتراز ما و همه چیز وحتی خودِ محمودرضاست.هربار که برای خداحافظی می امد تبریز،به او می گفتم:«برو کار را درست انجام بده و جای مرا هم خالی کن وخدا ان شاءالله حافظ است.»
این اواخر به او می گفتم: «مواظب خودت باش.»
نویسنده: احمدرضا بیضائی(برادرشهید)