eitaa logo
حضرت زهرا(س)
133 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
230 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
📻🌱¦ «إذا ڪانَ المُنادِی زینب {سلام‌اللّٰہ‌علیہا} فأهلا بِالشَھادة.» اگـر دعوت ڪننده زینب {سلام‌اللّٰہ‌علیہا} است، پس سـلام بـَر شھـٰادت. 🌸🌿          @hazratehzahra ❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
📗🕊○° 🌸🔗• ◇قسمت سی و پنجـم🦋🌿 | ادامه تقدیـم به محمـودرضا | آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع،دو ساعتی پله های دانشکده ی دامپزشکی را بالا و پایین می‌رفتم! در این فاصله،محمودرضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید. تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم،یک جعبه شیرینی بود که با عجله ی زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم. غیر از این یک جعبه شیرینی،همه ی کارهای جلسه را محمودرضا ردیف کرده بود. حتی وسایل و میوه‌ها و جعبه‌های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد. یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت. خاطره ی خوش همراهی آن روز محمودرضا را فراموش نمی‌کنم که چقدر از اضطرابم کم کرد. دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده ی دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد،پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه ی تقدیم نامه،نام محمودرضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پایان نامه را به او تقدیم کرده‌ ام اضافه کنم. آبروی آن جلسه را از محمودرضا دارم.
📗🕊○° 🌸🔗• ◇قسمت سی و ششـم🦋🌿 | بـی‌خـواب و بـی‌تـاب | یک روز زنگ زد گفت:((فردا عده‌ای از بسیجی‌ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا.بعداً نمی‌توانی این جور جاها بیایی.)) دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با بسیجی های پایگاه مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان. دو روزی که مهمان پادگان بودیم،محمودرضا خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزار شود. من ندیدم محمودرضا توی آن دو روز بخوابد. کسی اگر نمی دانست،فکر می‌کرد محمودرضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد. شبی که در پادگان ماندیم،برنامه ی پیاده‌روی شبانه داشتیم. بعد از نصفه شب بود که از پیاده‌روی برگشتیم. محمودرضا مرا برد اتاق خودش. تختش را نشان داد و گفت:((تو اینجا بخواب.)) قرار بود تا اذان صبح استراحت کنیم،بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر. گفتم:((تو کجا می خوابی؟)) گفت:((من کار دارم،تو بخواب.))این را گفت و رفت. من تا اذان صبح تقریباً نخوابیدم. مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه. بالاخره هم نیامد و من محمودرضا را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،جلوی ساختمان دیدم.
📗🕊○° 🌸🔗• ◇قسمت سی و هفتـم🦋🌿 | ادامه‌ی بی خواب و بی تاب | چشم هایش خواب آلود و پف کرده بود. آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بود پایین و داشت با عجله به سمتی می‌رفت. صدایش زدم. کنار درخت کاج کوچکی ایستاد. دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون آوردم و گفتم بایست می‌خواهم عکس بگیرم. دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد. دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش. نمی دانستم قرار است میدان را خودش اجرا کند. با اینکه از روز قبل استراحت نکرده بود،توی میدان آن قدر سرحال بود که انگار چند ساعت خوابیده است. قبل از رفتن به میدان تیر به بچه ها گفت:((ده تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید.استفاده هم به این است که در این وضعیت حساس جهان اسلام و نیازی که به مجاهدت ما دارد،اینجا بدون نیت نباشید.نیت کنید و تیراندازی کنید.)) خیلی با روحیه بود.شوخی می‌کرد. عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان محمودرضا را خسته نشان نمی دهد. تا عصر همین طور قبراق بود و میدان را اجرا می کرد.توی آن دو روز محمودرضا برای اینکه به بسیجی هایی که مهمانش بودند خوش بگذرد، همه کار کرد.
📙🕊 › ‹ 💛✨ › ◇قسمت چهل و دوم🦋🌿 💠 درخـدمـت مستضعفـان 💠 میدان انقلاب،سرخیابان کارگرجنوبی باهم قرار داشتیم.یک پراید سفیدرنگ داشت که آن روز باهمان آمد.سوارشدم وراه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین و بعد روبوسی می کردیم.آن روز،موقع روبوسی دیدم چشم هایش سرخ است وسر و ریشش پُر ازخاک.اززورِ خواب به سختی حرف می زد.حتی کلمات را اشتباه ادا میکرد. مرتب دستش را می کشید روی سرش.به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود.گفتم:«چرا اینطوری هستی؟»گفت:«سه چهار روز است درست نخوابیده ام وخانه هم نرفته ام.» گفتم:«بیابان بودی؟»گفت:«آره.» می دانستم دوره آموزشی برگزار کرده است.گفتم:«خب اینطوری درست نیست. زن و بچه هم حق وحقوقی دارند.چرانرفته ای خانه؟»گفت:«بعضی از اینهایی که مهمان ماهستند(منظورش نیروهای مقاومت بود) خیلی مستضعف اند.طرف کاپشنش را فروخته آمده.چطور اینها را ول کنم بروم توی خانه بخوابم؟ » نویسنده: احمدرضا بیضائی(برادرشهید)
{ 📙🕊 } { 🍁 } ◇قسمت چهل و ششـم🦋🌿 | آبروی جمهوری اسلامی می رود | خودش تعریف می کرد:«به سوری ها توپ ۱۰۶ داده بودیم.مدت ها بود نظامی های ارتش سوریه نقطه ای را با سِلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودند ولی نمی توانستند بزنند.روزی که آمدم توپ را به آنها آموزش بدهم،بنا بود اولین شلیک را هم خودم انجام بدهم تا آنها ببینند.» می‌گفت به نظامی های سوری گفتم همان نقطه‌ای را که نمی توانید بزنید،همان جا را هدف قرار می دهیم.می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم:«خدا کند به هدف بخورَد.اگر نَخورَد،آبروی جمهوری اسلامی می رود» برداشت من این است که محمودرضا آنجا به خودش به عنوان نماینده ی جمهوری اسلامی نگاه می کرد.می‌گفت:«شلیک کردم و به هدف مورد نظر اصابت کرد.بلافاصله از بی سیم ها صدای فریاد خوشحالی بلند شد.» می گفت:«نظامی های ارتش سوریه دور ما حلقه زدند.چند دقیقه بعد سَر و کَلّه ی فرمانده شان هم پیدا شد.آمد از من پرسید:«شما درجه تان چیست؟» فکر می کرد من آدم مهمی هستم. گفتم «من از نیروهای مردمی هستم.» می‌گفت بعد از اصابت توپ به هدف،توی دلم گفتم:«خدایا شکرت که آبروی جمهوری اسلامی نرفت.» این جمله اش را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
📓🕊 🌻🔗 ◇قسمت پنجاه و چهـارم🦋🌿 ◆عدالت؛حتی برای سرباز های سوری◆ حاج مصطفی محمدی، فرمانده تیپ مکانیزه امام زمان (عج) تعریف می کرد:«ماه رمضان بود و ما درسوریه بودیم که یکی از افسران ارشد سوری به ضیافت افطار دعوتمان کرد. با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به مهمانی رفتیم.خیلی هم تشنه بودیم.دوسه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم، اما محمودرضا منصرف شد وگفت من برمی گردم.رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.» شهیدبیضائی به من گفت:«شما ماشین را به من بده که برگردم.شما بروید و افطارتان را بخورید.بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم. » بعداز افطار گفت:«اگر خاطرت باشد این افسر قبلا هم یکبار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته مانده غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها از شدت گرسنگی آن را با ولع میخورند! امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده غذای افطاری مرا به این سرباز ها بدهند،من آن افطاری را نمیخورم.»
📓🕊 🌻🔗 ◇قسمت پنجاه و پنجـم🦋🌿 | شوخ و جدی | اهل شوخی بود؛زیاد اما حد و حدود نگه میداشت. گاهی هم کاملا جدی بود. سهیل کریمی، هنرمند مستند ساز بسیجی، درحلب با محمودرضا بود. وقتی برای تشییع پیکر محمودرضا به تبریز آمد، شب در منزل حاج بهزاد پروین قدس تعریف میکرد:«محمودرضا شیطنت های خاص خودش را داشت،اما وقتی توی کار میرفت خیلی جدی میشد.یک بار مشغول گرا گرفتن بود.چند لبنانی آنجا بودند که مدام به پروپای ما می پیچیدند. محمودرضا یکهو قاطی کرد، برگشت به من گفت:«حاج سهیل!اینهارا بزن بروند کنار.پدر من را درآوردند.»هوا تاریک بود و با سَلفی ها یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم. من دست به یقه شدم ویکی دوتا از این لبنانی هارا گرفتم هُل دادم. یکی آمد گفت:«بابا اینی که زدی همکار تو بود.» گفتم:«همکارچیه؟» بعد فهمیدم محمد دبّوق بوده.
📚☁️ 🌻 ◇قسمت پنجاه و هفتـم🦋🌿 | از ریال سعودی تا دلار آمریکایی | داشتیم با هم یکی از عکس‌های خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح،بالا سر تعدادی از جنازه های تکفیری ها ایستاده بود.درباره ی این عکس و درگیری اش با تکفیری‌ها توضیح می‌داد که پرسیدم:((این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت می‌کند؟)) گفت:((توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود!)) در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریست‌ها در رسانه‌ها بر سر زبان‌ها نبود،محمودرضا ترکیه را دست خائن می دانست. برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود.عکس پنجره ای بود که برای پوشاندنش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند.
📚☁️ 🌻•° ◇قسمت پنجاه و نهـم🦋🌿 🔰 استادِ آموزش های فشرده 🔰 چندباری درباره ی رفتنم به سوریه با محمود رضا صحبت کردم.اما هر بار که حرفش می شد، دلیل می‌آورد که نیازی به نیروی مردمی نداریم. نهایتاً یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم،گفت:((جنگ سوریه،جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد.آنجا به نیروی متخصص احتیاج داریم.)) محمودرضا مربی جنگ افزار بود.همیشه فکر می کردم اگر روزی لازم شد به هر دلیلی سلاح بردارم،محمودرضا کنارم هست و مطمئنم که می تواند سریع مرا آماده کند.وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم،گفتم:((حالا اگر روزی به ورود نیروی مردمی نیاز بود و اعزامی در کار بود، چند روز طول می کشد به یکی مثل من آموزش بدهی؟)) گفت:((دو هفته.))فکر کردم شوخی می‌کند چون همیشه از پیچیدگی جنگیدن در سوریه می‌گفت.توقع داشتم مثلاً بگوید دو ماه باید آموزش ببینی. بعد از شهادتش که این حرف‌ها را برای یکی از همسنگر هایش نقل کردم،گفت:((دو هفته را خیلی زیاد گفته.محمودرضا نیروی صفر را دو روزه آموزش داده بود و از او تک تیرانداز درست کرده بود.))فهمیدم مرا پیچانده!هر بار که حرف سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.
📚☁️ 🌻•° ◇قسمت شصتـم🦋🌿 ✨| رمـز و راز شـهادت |✨ آبان ۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمد حسین مرادی در مجیدیه، با محمودرضا راه افتادیم سمت گلزار شهدای چیذر که به مراسم تدفین برسیم. جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود. من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم. برای همین چند دقیقه از محمودرضا جداشدم. خیلی شلوغ بود و نمیشد جلورفت. چند دقیقه ای تقلا میکردم جلوتر بروم، اما وقتی دیدم نمیشود، منصرف شدم و برگشتم عقب پیش محمودرضا. محمودرضا کاملاً دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار. زیپ کاپشنش را به خاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین. دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.