eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
298 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🔅 ✍️ نگذارید بادکنک خشمتان بیش از حد باد شود 🔹یک ماشین بوق می‌زند و ما با تمام وجود می‌خواهیم راننده‌اش را از وسط نصف کنیم. 🔸در اتوبوس بچه‌ای گریه می‌کند، دندان‌هایمان را از خشم به‌هم فشار می‌دهیم. 🔹یک نفر سؤالی را دو بار تکرار می‌کند و می‌خواهیم سرش را به دیوار بکوبیم. 🔸در ترافیک، ماشین جلویی چند ثانیه دیر حرکت می‌کند، دلمان می‌خواهد گاز بدهیم و از رویش رد شویم. 🔹بچه چیزی از دستش می‌افتد و می‌شکند. چنان داد می‌زنیم که انگار کسی را کشته است. ⁉️ آیا واقعا این چیزها تا این حد عصبانی‌کننده هستند؟ 🔸بسیاری از چیزهایی که باعث می‌شوند به‌شدت عصبانی شویم، در واقع دلیل اصلی عصبانیت ما نیستند، بلکه از جای دیگری دلخوریم. 🔹مسائل حل‌نشده‌ در زندگی‌مان به‌مرور زمان جمع شده‌اند و بادکنکی از خشم ساخته‌اند. حالا هر سوزن کوچکی می‌تواند ما را منفجر کند. 🔸مرد یا زنی ممکن است به‌خاطر رفتاری خاص از همسرش دلخور باشد و سال‌ها درمورد آن چیزی نگوید. آن رفتار هم مدام تکرار می‌شود و بادکنک باد می‌شود. 🔹کارمندی از همکار خود گلایه دارد و هیچ نمی‌گوید و بادکنک هر روز باد می‌شود. 🔸فردی از خانواده آسیب‌دیده، در زندگی سرگردان و افسرده است و برای سال‌ها تراپی نمی‌رود و از هیچ‌کس هم کمک نمی‌خواهد. بادکنک هر روز بیشتر باد می‌شود. 🔹دانشجو، زورگویی استاد راهنما را سال‌ها تحمل کرده و سکوت می‌کند. 💢 تکلیف مسائل زندگی را روشن کنید. نگذارید مسائل در طولانی‌مدت، حل‌نشده باقی بمانند. درمورد آن‌ها حرف بزنید، گفت‌وگو کنید یا توافق کنید. 🔺اگر با تلاش هم حل نمی‌شوند و راهی ندارند، آن‌ها را بپذیرید و راه دیگری در زندگی آغاز کنید. 🔺بلاتکلیف‌ماندن مسائل، روان ما را فرسوده می‌کند. نگذارید بادکنک خشمتان، بیش از حد باد شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش عجیب میرزای نائینی (ره): خیلی دربرخورد با مردم با احتیاط باشید کس نمی داند در این بحر عمیق سنگریزه قرب دارد یا عقیق •┈••✾🔹✾••┈•
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دوازدهم من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی
. 📔 🌹 💠 چیزی که از دهان فاطمه شنیده بودم را باور نمی‌کردم. انگار خواب بودم وقتی گفت که:"والا داداش یونس قبل از رفتنش یواشکی بهم یه پیغام داده که بهت برسونم.‌ قربونش برم انقدر خجالتیه که نتونسته به خودت یا بقیه بگه. راستش گفته از جانب من به فرشته خانم سلام برسون و بگو اگه قبول داره که عقد دخترعمو و پسرعمو رو تو آسمونا بستن، منتظرم بمونه. اگه شهادت قسمتم نشد و روزیم به دنیا بود، با بابا و مامان صحبت می‌کنم و به زودی پا پیش میذارم ان‌شاالله. اگرم به دلش نیست و نمی‌خواد منتظر بمونه که هیچ اجباری نیست. الهی که خوشبخت و عاقبت بخیر بشه. " این را گفته بودی و جواب می‌خواستی. دوتا انگشتر نقره هم با نگین سرخ، از مشهد سوغاتی آورده بودی.‌ جفت هم. یکی برای خواهرت و یکی برای من! فاطمه داد دستم و گفت "قایمش کن!" و این سومین سوغاتی تو بود که به من می‌رسید. فاطمه حرفت را گفته و نظرم‌ را نپرسیده بود. انگار از دلم خبر داشت! از خجالت رنگ به رنگ شده بودم... انگشتر را لای دستمال پیچیده و توی جیبم پنهان کرده بودم. خدا چه زود مراد دلم را داده بود یونس. همان شب سجدهء شکر رفتم و به نذرهایی که کرده بودم و باید ادا می‌شد فکر کردم! معلوم بود که منتظرت می‌ماندم. تا آخر جنگ که هیچ... حتی تا آخر دنیا! کاش آدمیزاد توی این دو روز زندگی، به هرچیز خوبی که آرزو داشت می‌رسید. مثل من. آن روزها واقعا خدا نظر کرده بود به دلم. به دو ماه نرسیده، زمزمهء خواستگاری بلند شد و همین که تو از جبهه برگشتی قرار و مدارش هم گذاشته شد. مادر و پدرها از خودمان بیشتر خوشحال بودند. این وصلت، شاید هردو خانواده را حتی از قبل بهم نزدیک‌تر می‌کرد. همان یکبار که آمدید، جواب مثبت را از بابا گرفتید. ما آشناتر از این حرف‌ها بودیم... طی یک مراسم ساده، ما زن و شوهر شدیم. خطبهء عقد را که خواندند، مهرت دوبرابر شد و به قلبم نفوذ کرد. انگار کل دنیا یک طرف بود و تو طرف دیگرش. با تو بودن ولی رسم و رسوم خاص خودش را داشت یونس. مثلا کدام دامادی فردای روز عقد، وصیتنامه به دست همسر جوانش که پر از ذوق و شوق است داده، که تو دادی؟ البته که شاید هم‌رزمانت اینطور بودند... من حتی یک ساعت هم نتوانستم ببینمت. خطبه را که خوانده بودند، جشن کوچکی برگزار شده بود. تو کلا توی مردانه بودی و آخر شب سنگین و رنگین خداحافظی کردی و با خانواده‌ات رفتی. تنها چیزی که توی ذهنم مانده بود، لبخند زیبایت توی آینهء سر سفره بود که از زیر چادر دیده بودمش. مثل همیشه سر به زیر بودی و پر از نجابت. فردا هم که آمدی به دیدنم، برای خداحافظی بود... چه می‌شد کرد؟ خودم پذیرفته بودم. اصلا تو را با همین خلق و خو بود که دوست داشتم. وصیت‌نامه را دادی و گفتی داشتنش حق من هست! تنم لرزید ولی لبخند زدم و پنهانی آیه‌الکرسی خواندم برایت. دو سال عقد کرده بودیم و هربار که از زیر قرآن رد می‌شدی و عزم رفتن‌ به جبهه می‌کردی، هزار بار می‌مردم و زنده می‌شدم. ولی چاره‌ای نبود. نه تو اهل ماندن و زندگی معمولی کردن بودی و نه من می‌خواستم که سد راهت باشم. حتی اگر زبانم لال، نتیجهء انتخابت، نوشیدن شربت شهادت بود! ولی یونس، تو شهید زندهء من بودی. جای جای تنت زخمی تیر و ترکش عراقی‌ها بود و باز هم ایستادگی می‌کردی. ریه‌های شیمیایی شده‌ات گاهی زندگی را برایت سخت می‌کرد و باز هم لابه‌لای سرفه‌ها، الهی شکر می‌گفتی. با این حد از صبر و تحمل و توان و مقاومت، بی‌‌اغراق شده بودی الگوی خیلی‌ها که با دیدن لبخند همیشگی‌ات انرژی می‌گرفتند، مثل خودِ من! قطعنامه که امضا شد و رسما اعلام کردند جنگ تمام شده، من دنیا دنیا خوشحال شدم و تو... معلوم نبود چه حالی داری. شادی یا غمگین؟ هرچه در صورتت می‌گشتم، نمی‌فهمیدم درگیر چه نوع احساسی هستی اما عزیزم! خوب می‌شناختمت و از چیزی مطمئن بودم؛ آن هم این‌که تو مردی نیستی که از مبارزه نکردن استقبال کنی و حالا شش دانگ بچسبی به خانه و زندگی جدید و همسر و مادیات. از تابلوی خطاطی‌ات مشخص بود که شعارت چیست: "موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست...". الحق که همین بودی. از لحظه به لحظه‌ای که داشتی، استفاده می‌کردی. تازه عروسی کرده بودیم که باهم و به پیشنهاد تو کنکور دادیم و قبول شدیم، من ادبیات و تو پزشکی. چه روزهای ملس و شیرینی بود. کار کردن، خشت خشت روی هم چیدن و زندگی ساختن و درس و تحصیل و بعد هم به دنیا آمدن پسرمان، میثم. توی آن شرایط واقعا اگر کمک‌های تو نبود من وارد دانشگاه نمی‌شدم، مخصوصا حمایت‌های بی‌دریغت زمانی که مبینا را حامله بودم و مدرسه هم می‌رفتم و شده بودم معلم ادبیات. در کنار تو داشتم به تک تک آرزوهایم می‌رسیدم. عادتم شده بود که بعد از هر نماز صبح، دو رکعت نماز شکرانه بخوانم تا خدا را باخبر کنم که بابت داشتنت تا چه حد شاکرم.
. دخترمان که از راه رسید، چشمانت از شادی برق می‌زد. می‌گفتی دختر برکت و رحمت و نعمت است. روز جمعه بود و هم وزنش خرما خریدی و پخش کردی. حالا جمعمان کامل‌تر شده بود و پاقدم مبینا انقدر خوب بود که تو وارد دورهء تخصصی شدی. هیچکس به جز من، خبر نداشت که آقای دکتر، چقدر به مردم بی‌بضاعت کمک می‌کرد و چطور بی‌تاب می‌شد وقتی بو می‌برد جایی هست که به حضورش نیاز دارند. روزهای گذراندن طرحت را فراموش نکرده‌ام. ما سختی‌های زیادی کشیدیم یونس جان. بالا و پایین‌های زندگی خیلی وقت‌ها تاب و توانمان را به کم‌ترین حد ممکن رساند و دوباره توکل کردیم و دست به زانو زدیم و بلند شدیم. توی همان ایام سختی هم خیلی پیش می‌آمد که از خرج خودمان می‌زدیم برای کمک به دیگران. هرجایی که سیل بود و زلزله و آشوب، تو هم پاکار بودی. مطب و خانواده را رها می‌کردی تا بلکه اگر کاری از دستت برمی‌آید دریغ نکرده باشی‌. کرمانشاه و گلستان و خوزستان و حمیدیه... یونس..‌. یونسِ عزیزم... تو هنوز هم همان مرد مقاوم سال‌های دوری. نه؟ همان رزمندهء بی سربند و بی نام و نشانی که تمام عمرش به جهاد گذشته. دوباره دست می‌کشم روی قاب. فقط دیگر شبیه این عکس نیستی. اسلحه و لباس رزم نداری و آنقدرها جوان نیستی. حالا گرد نقره‌ای پاشیده شده روی موها و محاسنت و برق چشمانت بیشتر از قبل به چشم من می‌آید. لبخندت عمیق‌تر شده و چین‌ کنار پلک‌هایت انگشت شمار شده. تو دوست داشتنی‌تر شدی یونس. برای من، بچه‌ها، خانواده‌ات و دوستانت. حتی برای تک‌تک بیمارانت... 💢 ... ✍🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨به نام خداوند نیکوسرشت 🌸که او در جهان بذرنیکی بکشت ✨خدایا... 🌸صبحمان را ✨با نام تو آغاز می‌كنیم 🌸نام تو آرامش ✨لحظه‌‌‌هايمان است 🌸و می‌دانیم امروز بركت و شادی ✨را مهمان لحظه‌‌هايمان خواهی كرد 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🌻سلام ای یاور بی یاوران، مولا جان🌻 🌼هر روزم را با سلام به تو شروع میکنم آقای من، امید دارم روزی جوابم را خواهی داد🥺 🔖کاری از گروه نقشاب
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم << وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ >> حتماً حتماً با مشکلات امنیتی و اقتصادیِ مختصری امتحانتان می‌کنیم و نیز با ضررهای مالی و جانی و زراعی. البته به اهل صبر مژده بده؛ سوره بقره آیه ۱٥۵
. 🌹 کارگران از شریف ترین ✨ طبقه اجتماع هستند 🌹 زیرا چرخش دست و بازوی ✨ آنها باعث چرخش چرخه های 🌹 زندگی جامعه و امتداد ✨ رگه های حیات در مجاری 🌹 هــســتــی اســت 🌹11 اردیــبــهــشــت ✨روز جــــهـــانـــی 🌹کار و کارگر خجسته باد 🌺🍃
*💠 | * عليه السلام *🔹إنَّ اَلْحَقَّ ثَقِيلٌ مَرِيءٌ وَ إِنَّ اَلْبَاطِلَ خَفِيفٌ وَبِيءٌ 🔸همانا حقّ سنگين است اما گوارا، و باطل سبك و آسان است اما كشنده.* 📗 نهج البلاغه، حکمت 376 ─━━━━━─━━━─━━━━━─
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: مَن قالَ: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ» فَقَد شَغَلَ كُتّابَ السَّماواتِ، فَيَقولونَ: اللّهُمَّ لا نَعلَمُ الغَيبَ! فَيَقولُ اللّهُ: اُكتُبوها كَما قالَها عَبدي، وعَلَيَّ ثَوابُها هركس بگويد: «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ»، نويسندگانِ آسمان ها را به تكاپو مى اندازد و آنها مى گويند: بارخدايا! ما كه غيب نمى دانيم! و خداوند مى فرمايد: « آن را همان گونه كه بنده ام گفت بنويسيد. ثوابش با من» عدّة الداعی ص245 «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كَمَا هُوَ أَهْلُهُ ستایش خدای را، آنگونه که او شایسته آن است»
. 🔅 ✍️ ناگهان چقدر زود، دیر می‌شود 🔹وقتی چیزی در حال تمام‌شدن باشد، عزیز می‌شود! 🔸يک لحظه آفتاب در هوای سرد، غنيمت می‌شود! 🔹خدا در مواقع سختی‌ها، تنها پناه می‌شود! 🔸يک قطره نور در دريای تاريکی، همه‌ دنيا می‌شود. 🔹يک عزيز وقتی که از دست رفت، همه کس می‌شود. 🔸تابستان حالا که تمام می‌شود، به نظر قشنگ و قشنگ‌تر می‌رسد! 🔹و ما همیشه دیر متوجه می‌شویم. 💢 قدر داشته‌هایمان را بدانیم چراکه خیلی زود، دیر می‌شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ خدا باهات قهره⁉️ صداتو نمیشنوه⁉️ 🎙استاد عالی ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆شاید علمی تر از این بیان آقای دکتر عزیزی نمیشد ضرورت «حجاب» رو توضیح داد و بلایی که «بدحجابی» سر زندگی خود خانمها میاره! 🙏🌺
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_سیزدهم چیزی که از دهان فاطمه شنیده بودم را باور نمی‌کردم.
. 📔 🌹 💠 قطره‌های اشک از کنار چشمم سر می‌خورند و روبالشتی سبز را آبیاری می‌کنند. تمام شب، قاب عکست را بغل زدم و خاطراتت را مرور کردم. از همیشه بیشتر کمَت دارم یونس. هنوز خاطره‌های ریز و درشتت توی سرم غوغا می‌کنند ولی عجیب خسته‌ام. کاش می‌شد خوابید و دردها را جایی توی پستوهای قدیمیِ خواب‌ها جا گذاشت و بعد بیدار شد و دوباره از نو شروع کرد! صدای اذان را که از گوشیِ تو پخش می‌شود، می‌شنوم ولی توان بلند شدن ندارم. انگار یک مشت قرص اعصاب را بلعیده باشم، پلک‌هایم سنگین و همه جا تاریک می‌شود. پشت پلک‌هایم اما هنوز تصویر لبخندِ تو پررنگ و هزار رنگ است. "حی علی خیر العمل" می‌خواهم دست مشت شده‌ام را باز کنم و بلند بشوم ولی قدرت بی‌هوشی بیشتر است. فقط کمی می‌خوابم. مثل همیشه خودت برای نماز بیدارم کن. لطفا... نمی‌دانم چقدر گذشته ولی نجوای آرام نماز خواندنِ تو به گوشم می‌خورد. با چشم بسته لبخند می‌زنم. تمام اجزای صورتم بس که گریه کرده‌ام کش می‌آید و می‌سوزد... صدایم می‌زنی:" فرشته... فرشته جان... فرشته خانوم... نماز مومن‌ها رفت بالا، جا نمونی" لبخندم عمیق‌تر می‌شود. انگار جان دوباره به رگ‌هایم تزریق کرده باشند... چشم که باز می‌کنم، نور آفتاب مستقیم می‌خورد به صورتم و آه می‌کشم. زیرلب می‌نالم:"نمازم قضا شد؟" _خیلی صدات زدم ولی خوابت عمیق بود. با تعجب سر برمی‌گردانم و مبینا را می‌بینم که نشسته کنارم روی تخت. نگاه سرگردانم را می‌چرخانم ولی نمی‌بینمت. می‌پرسم:"بابات کجاست؟ اونم منو صدا زد ولی..." حقیقت ناگهان حمله می‌کند به مغز و قلبم. حرف در دهنم می‌ماسد و کامم زهر می‌شود. مبینا دستم را می‌گیرد و می‌بوسد: _الهی فدات شم‌ مامان. تو از همه بیشتر داری زجر می‌کشی. تو رو خدا منو ببخش، دیشب خیلی حالم بد بود. اصلا نمی‌فهمیدم دارم چیکار می‌کنم... دلم می‌خواهد مثل همیشه دست بکشم روی سرش و بگویم هیچ دلخوری ازش ندارم اما تا بوده این‌ها حواشی زندگی ما بوده، اصل زندگی تویی یونس که گمت کرده‌ایم. می‌خواهم بگویم: _مبینا جان، دخترم... بابات خودش خواست که بمونه بیمارستان و نیاد خونه! ناسلامتی دکتر بخش عفونی بوده. تازه مگه دفعهء اولش بود که من بگم نه؟ اصلا مگه می‌تونست طاقت بیاره ببینه این بلا افتاده به جون مردم و دقیقا وقتی به کمکش احتیاج دارن، اون دو دستی جونش رو برداره و بره؟ مبینا جان، بابا یونست قویه... روی قولی که به ما میده هم حساسه. بهم گفت سلامت می‌مونه. مواظبه! حالا اگه گرفتار شده حتما حکمتی داشته که ما بی‌خبریم. یونس صدبار مجروح شد و تا دم مرگ رفتُ برگشت. اون روزا سخت بود ولی گذشت...‌ من دلم روشنه مادر. دلم روشنه که ایندفعه هم به خیر می‌گذره. نذر کردم براش. کرونا که بره، میریم باهم زیارت آقا امام رضا. می‌خواستم همهء این‌ها را بگویم ولی کلمه‌ها فقط توی دهنم چرخ می‌خورند و توی فضا پخش نمی‌شوند. هنوز دارم با خودم کلنجار می‌روم که در با صدای بدی باز می‌شود و میثم می‌آید تو. با وحشت می‌نشینم و زل می‌زنم به چشمانش و موبایل توی دستش! یا امام رضا... متوجه نمی‌شوم میثم خوشحال است یا ناراحت و شاید هم بی‌تفاوت! ولی نه... استرس دارد انگار. مدام پلک می‌زند. مبینا دست روی قلبش می‌گذارد و می‌پرسد: _چی شده میثم؟ گوشی را سمت من می‌گیرد و می‌گوید: _نمی‌دونم. خانم شایگان زنگ زده. می‌خواد با شما صحبت کنه مامان. با زبان، لبم را تر می‌کنم. خودم دیروز ازش خواهش کرده بودم تا هر وقت که شیفتش تمام نشده من را از تغییرات وضعیت یونس و حالش باخبر کند. حالا می‌ترسم موبایل را بگیرم. طاقت شنیدن خبر بد را ندارم. کاش یکی کمکم می‌کرد. وای یونس... ببین خانواده‌ات بی حضور تو چه بی پناهند. هرچند اگر بودی لبخند می‌زدی و با انگشت آسمان را نشانه می‌رفتی و می‌گفتی:"تا خدا هست، ما چیکاره‌ایم. پناه همه خودشه." نام خدا را که می‌برم، دلم روشن می‌شود. یاد تمام روزهایی می‌افتم که خبر مجروح شدنت را می‌دادند... من هنوز همان فرشته‌ام. قوی و متوکل. نه یونس؟ دستم را دراز و صدایم را صاف می‌کنم. نگاه بچه‌ها قفل شده روی صورتم. حتما رنگم پریده. مبینا می‌زند روی بلندگو... _الو... صدای خانم شایگان، توی اتاق می‌پیچد: _الو، سلام فرشته جون. بهتری؟ چیزی نمی‌گویم. جوابی ندارم. حال من چه اهمیتی دارد؟ گمانم متوجه شرایط شده که بعد از چند ثانیه ادامه می‌دهد: _خواستم خودم این خبر رو بهت بدم... ستایش کجاست؟ کاش روی بلندگو نبود که تنش مثل ما نلرزد. طفلک بچهء توی شکمش.‌ شایگان نمی‌گذارد دلم هزار راه برود. می‌خندد و می‌گوید:
_تقریبا از نیمه‌های شب وضعیت دکتر استیبل شده. اکسیژن خونش هم کم‌کم داره میاد بالا. الان شرایطش نسبت به دیروز غروب خیلی خیلی بهتره! همین نیم ساعت پیش دکتر نجم بالا سرش بود. سطح هوشیاریش هم خوبه و اگه دعا کنید و خودش همینجور قوی بمونه احتمالا تا چند روز دیگه منتقل می‌شه به بخش... دکتر گفت چون زود بستری شده و اقدامات درمانی انجام شده، خیلی جای امیدواری هست. راستی سر اذان صبح خودم بهش سر زدم. چند دقیقه‌ای هم به‌هوش بود. خلاصه عزیزم دیگه نگران نباش‌ که به لطف خدا، دکتر خطر رو رد کرده. بغضم بی‌صدا سر باز می‌کند. نمی‌دانم چطور تشکر می‌کنم و قطع می‌شود. میثم، مبینا و ستایش که حالا در چهارچوب در ایستاده، همگی حالی مشترک داریم. مبینا عکس تو را برداشته و گریه می‌کند. میثم دستانش را سوی آسمان بلند کرده و شکر می‌کند. من هم باید با قضای نماز صبحم، دو رکعت نماز شکرانه بخوانم. از خدا شفای تمام بیماران گرفتار به این ویروس منحوس را بخواهم و دعا کنم که زودتر از شرّ آن راحت بشویم. چون تو را خوب می‌شناسم! آدمی نیستی که سنگرنشین بشوی‌. تو باز هم توی خط مقدم می‌مانی. این، روش و منش توست...  راستی، پس بیخود نبود وقت اذان صبح که به‌هوش بودی صدای حرف زدنت را از دور می‌شنیدم. تو واقعا با من حرف می‌زدی. می‌خواستی باهم قامت ببندیم... یونس عزیزم. زودتر سرپا شو که هنوز باید مبارزه کرد. به روی بچه‌ها لبخند می‌زنم و می‌گویم: _نگفتم؟ یونس روی قولی که به من میده، حساسه! الهی شکر... به قاب عکست نگاه می‌کنم. به سجاده‌ات که همیشه تا‌خورده روی زمین است. به انگشتر عقیقت که جلوی آینه منتظرت نشسته و به تک‌تک چیزهایی که عطر تو را دارند. لبخند می‌زنم، چشمم از شیشهء پنجره‌ها رد می‌شود و زمزمه می‌کنم: ناگهان، شیشه‌های خانه بی‌غبار شد آسمان نفس کشید دشت بی‌قرار شد بهار شد... مرا ناگهان باش، مرا ناگهان‌تر... 💢 ✍🏻 🕊✨تقدیم به مجاهدان سلامت، آنان که دلسوزانه و با تمام قوا در خط مقدم مبارزه با ویروس منحوس کرونا همواره حضور داشتند. برای سلامتِ آنان که هستند و برای آمرزش روح شهدایی که تا خدا پر کشیدند دعا کنیم.🕊✨
🌺 🌺 💞💞 سـلامـ مهدےجانم عج🌷🤚🏻 دلتنـگِ حضوریم مــهِ هـــر دو جهــان را بی نــورِ تو کوریم همه جا و مکان را با مقـدمِ خــود نمــا کرم بر همــہ عالم روشــن بنمـا دلِ همــه پیــر و جــوان را...
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم << الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ >> همان کسانی که هرگاه مصیبتی برایشان پیش بیاید، می‌گویند: «إنّا لِله و إنّا إلَیهِ راجِعون*» سوره بقره آیه ۱٥۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 امام صادق عليه السلام: هر كس براى خدا دانش بياموزد و به آن عمل كند و به ديگران آموزش دهد، در ملكوت آسمانها به بزرگى ياد شود و گويند: براى خدا آموخت و براى خدا عمل كرد و براى خدا آموزش داد. 🔸۱۲ اردیبهشت یاد و خاطره شهید مرتضی مطهری و روز معلم گرامی باد.
🍃♥️🍃 ✅الامام الصادق علیه‌السلام: اِنَّ لاَِهْلِ الْجَنَّةِ اَرْبَعُ عَلاماتٍ:وَجْهٌ مُنْبَسِطٌ وَ لِسانٌ لَطیفٌ وَ قَلْبٌ رَحیمٌ وَ یَدٌ مُعْطِیَةٌ أهل بهشت در این دنیا چهار نشانه دارند: سیمای گشاده و خوش‌رو، زبان نرم و بی گزند، دل‌ رحيم و مهربان، دست بخشنده و عطابخش. 📙امالی شیخ صدوق،ص٦٨٣
. 🔅 ✍️ پنبه‌دزد، دست به ریشش می‌کشد 🔹تاجری کارش خریدوفروش پنبه بود و کار و بارش سکه که بازرگانان دیگر به او حسودی می‌کردند. 🔸یک روز یکی از بازرگان‌ها نقشه‌ای کشید و شبانه به انبار پنبه تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه‌ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه خودش انبار کرد. 🔹صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه‌هایش به غارت رفته است. 🔸نزد قاضی شهر رفت و گفت: خانه‌خراب شدم... 🔹قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس‌وجو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه‌ها را. 🔸قاضی گفت: به کسی مشکوک نشدید؟ 🔹ماموران گفتند: چرا بعضی‌ها درست جواب ما را نمی‌دادند. ما به آن‌ها مشکوکیم. 🔸قاضی گفت: بروید آن‌ها را بیاورید. 🔹ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. 🔸قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت: به کدام‌یک از این‌ها شک داری؟ 🔹تاجر پنبه گفت: به هیچ‌کدام. 🔸قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن‌قدر دست‌پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آینه برود و پنبه‌ها را از سر و ریش خودش پاک کند. 🔹ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیرشده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند. 🔸قاضی گفت: دزد همین است. همین حالا مامورانم را می‌فرستم تا خانه‌ات را بازرسی کنند. 🔹یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه‌ها در زیرزمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. 💢 آدم خطاکار خودش را لو می‌دهد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام و عرض تسلیت شهادت امام جعفر صادق(ع). ساعت ۱۷:۱۵ روز جمعه مشتاق دیدار شما بزرگواران در محضر استاد محمدپور هستیم. << ان شاءالله>>