eitaa logo
HDAVODABADI
1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
199 ویدیو
17 فایل
خاطرات و تصاویر اختصاصی دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدی که حضرت آقا سر مزارش رفت شهیدی که صبح امروز 12 بهمن 1398 حضرت آقا در بهشت زهرا (س) سر مزارش رفت. برادران شهید محمد و مجید امین شیرازی فروردین 1364 گردان حمزه اردوگاه آموزشی سد دز اندیمشک از راست: شهید محسن گلستانی، شهید محمد امین شیرازی، ناصر ادیبی، رضا اسداللهی، حمید داودآبادی (به دلایلی، عکس را مقداری روتوش کردم) @hdavodabadi
مهدی کوکا مهدی کوکا، از بچه های قدیمی محلمون بود که کمی شیرین می زد. و صدالبته نه به اندازه من و ما که شیش می زدیم و می زنیم! یادش بخیر چه دورانی داشتیم توی محل از دست مهدی. توی همه تشییع شهدا و مراسم ختم اموات، نفر اول بود که حضور داشت. مهدی خیلی دوست داشت مداح بشه. غالبا یک پیت حلبی می گرفت دستش، توی اون مداحی می کرد و از این که صداش اکویی می شد و توی گوشش می پیچید، حال می کرد. بیشتر هم ادای مداحی خدابیامرز مرتضی ملتی رو درمی آورد. شهیدان زیادی با مهدی رفیق بودند: مصطفی کاظم زاده، علی مشاعی، نادر و کیوان محمدی، رضا مدنی، محمود عبدالحمیدی، مهدی حقیقی، علی نوروزی، حسین نصرتی و ... خلاصه مهدی، بیشتر از من با شهدای محل رفیق بود و خاطره داشت. مهدی کارهای شیرین باحالی هم می کرد. امشب داشتم عکسهای قدیمی رو می گشتم که به این عکس بر خورد کردم. سال 69 در انجمن سینمای جوان دوره فیلمسازی و عکاسی می دیدم. با دوربین راه می افتادم توی خیابون وعکس می گرفتم. این عکس رو جلوی مسجد امام حسن (ع) پایین میدان امامت (وثوق) از مهدی انداختم. دو سه سال پیش مهدی را در بهشت زهرا (س) دیدم و دیگر از او خبری ندارم. فقط هر وقت با بچه محل ها یاد اون می افتیم، صدای خنده همه بلند می شود. با این عکس، دلم گرفت و یاد قدیما افتادم. واقعا بعضی عکسها چقدر خاطره قشنگ پشتشون خوابیده و بیشتر از صدتا کتاب جلوی چشم آدم میارن. دمش گرم حمید داودآبادی 14 بهمن 1398 @hdavodabadi
قطار به سمت خدا می رفت من هم سوار شدم به بهشت که رسید، پیاده شدم فراموش کردم قطار به سمت خدا می رفت!
مردان بزرگ و کارهای کوچک! چنان مردان بزرگی، گاهی کارهای کوچک هم انجام می دادند. کارهایی که شاید به دیده ما، خیلی سنگین و بزرگ و سخت بیاید! ولی برای آنها، قدمی است برای رسیدن به اهداف بزرگ! متاسفانه نه نام بزرگمرد داخل عکس را می دانم، نه عکاس را. اگر کسی شناخت، ممنون میشم بهم بگه. حمید داودآبادی @hdavodabadi
آقا خوبه جدیدترین و آخرین کتاب از بهار سال 1364 در واحد آر.پی.جی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، با جوانی آشنا شدم داش مشدی و باصفا، بچۀ محلۀ "تی دوقلو" میدان خراسان. "حمید کرمانشاهی" که ظاهرا قبل از آن در کردستان بود، برای اولین بار به جنوب اعزام شده و به واحد ما آمده بود. حدود 2 سال با حمید آشنا بودم و مدتی در گردان شهادت همرزم بودیم. روز چهارشنبه 17 تیر 1366، همراه حامد قاسمی به معراج شهدای تهران رفتیم تا جنازۀ "جمشید مفتخری" را ببینیم. وارد یکی از سردخانه‌ها شدیم. اتاقی بود حدود 4 متر در 4. حامد یک‌راست رفت سراغ تابوت جمشید. نمی‌دانم چه شد که به محض ورود، روی اولین تابوت سمت راست را خواندم: "تهران، میدان خراسان، تیردوقلو، کوچۀ برق ادیسون ..." چی؟ کوچۀ برق ادیسون؟ این اسم خیلی برایم آشنا بود. آن‌جا خانۀ حمید کرمانشاهی بود. همیشه به شوخی بهش می گفتم: - آخه اینم شد اسم کوچه؟ انشاءالله شهید بشی تا کوچه را به نامت کنند! بلافاصله درِ تابوت را باز کردم. خودش بود؛ حمید. بدنش کاملا سیاه بود؛ می‌گفتند باوجود اینکه تابستان است، ارتفاعات ماووت عراق یخ‌بندان و سرد است. ظاهرا این‌ها هم یکی دو روز روی ارتفاعات و میان برف مانده بودند. صورتش از انفجار یا سرما سیاه شده بود. لبانش باز بودند، ولی آن خندۀ داش‌مشدی را نداشتند. سینه‌اش کاملا متلاشی بود. دل و روده‌اش هم. سرم را بردم پایین. از عشق، بوسه‌ای از لبان بازش گرفتم. آن‌قدر سرد بودند که لب‌هایم به لبانش چسبید. سخت لبانم را از لبش جدا کردم. آن طور که می گفتند: عراقیها از سنگر کمین نارنجکی پرت می کنند که حمید فرمانده گروهان گردان کمیل، برای اینکه آسیبی به نیروهایش نرسد، خودش می خوابد روی نارنجک و شهید می شود. از حمید نوار کاستی بجا مانده که خاطرات عجیبی تعریف می کند. یعنی یک "از معراج برگشته" واقعی! به امید خدا، مثل اینکه حمید طلبیده و اجازه داده کتابش را بنویسم! آن هم بعد از 32 سال! به لطف خدا و به شرط حیات، جدیدترین و آخرین کتابی که خواهم نوشت "آقا خوبه" خواهد بود تا ادای دینی باشد به رفاقت اندک و کوتاهم با شهید حمید کرمانشاهی. اگر اجازه و فرصتم دادند، که می نویسم. اگر نه، که راضی ام به رضای خدا و اگر خداوند رحمن بار گناهم را عفو نماید و دوستان شفاعتم کنند، در محضرشان خواهم نوشت و گفت و شنید و کیف خواهم کرد! برخلاف همیشه که "چراغ خاموش" کارم را می کردم و پس از انتشار خبر کتابم را می گفتم، این اولین باری است که نوشتن کتابی را اعلام می کنم. دعا کنید توان و لیاقتش را بهم بدهند، وگرنه هیچم! حمید داودآبادی 17 بهمن 1398 @hdavodabadi
اینا شهید نشدن! برخی از دوستان گیر میدن که: چرا با هرکی عکس گرفتی، شهید شده؟! حالا با هفتاد هشتاد نفر عکس دو نفره گرفتم که بعدا شهید شدن، دلیل نمیشه! بفرمایید، این هم سند زنده. این دو نفری که در عکس می بینید، هم سابقه حضورشون در جبهه و عملیات از من بیشتر بوده و هست، هم در گردانی بودند که من شدیداً از بودن در آن می ترسیدم و جرات نداشتم بروم آن جا: گردان تخریب! بهمن 1365 اردوگاه کارون قبل از عزیمت به شلمچه برای ادامه عملیات کربلای 5 تخریبچی های دلاورمرد و شجاع و نترس: دکتر علی جلالی فراهانی: رئیس سابق بیمارستان قلب و بقیه الله، و رئیس فعلی دانشگاه پزشکی بقیه الله (عج). حاج رضا ابراهیمی: جانباز شیمیایی معروف به پسر حاجی. فعال اقتصادی موفق. منم که می بینید اون جور اخمو با اون سیبیلهای خون ریز وایسادم، به خاطر گاز شیمیایی مجبور شدم از ریشهام دل بکنم! نکته جالب عکس: اون دو نفر کیسه ماسک ضدگاز همراه خود دارند، ولی اون بسته ای که من به کمرم بستم، جای مواد ضدشیمیایی بود که درآوردم و دوربین عکاسی را توش جای دادم. اونم لای مشما که توی رودخونه خیس نشه. حمید داودآبادی بهمن 1398 @hdavodabadi
تنها در میان جمع! پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸ در میان دو دوست بزرگوار که خیلی برام عزیزند طلبه جوان و پرشور و باصفا سبحان‌ محمدی رضا صراف، دلاور رزمنده و برادر سردار شهید جواد صراف فرمانده گردان شهادت که در شلمچه کربلای ۵ آسمانی شد اینو اولین باره که میگم، کسی به خودش نگه آقا رضا رو از خیلی سالها دوست داشتم و ازش خوشم می اومد ولی روم نمی شد بهش بگم چهار پنج سالی بیشتر نیست که تحویلم ‌گرفته و توفیق دوستی باهاش پیدا کردم از اون بچه های رزمنده خوب و با معرفت است آقا سبجان هم که دو سه سالیست توی بهشت زهرا (س) با هم آشنا و رفیق شدیم، از جوانان با محبت نسل امروز است فقط یک ایراد خیلی بزرگ داره اونم اینه که منو خیلی آدم حساب می کنه البته هم من و هم ناصر آشتاوی رو و این نشونه سادگی و صداقتشه 1398/11/18
دلم براش سوخت! اولین روزهای بهمن 1365 بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری گردان شهادت است، سراغ حمید کرمانشاهی را گرفتم. حمید مسئول یکی از گروهان‌ها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچه های قدیمی گردان شهادت را که می گفتم، او با لبخندی سخت می گفت: - جاموند ... هیچ‌وقت او را ندیدم که از شهادت بچه‌ها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچه‌ها می‌گفت: - ما باید دعا کنیم که دوستامون شهید بشن. مگه نمی‌خواییم اونا به آرزو و سعادت‌شون برسند؟ پس خوش به حال‌شون که شهید شدند. بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرو رفت و با چهره‌ای گرفته گفت: - داداش جون (حمید بچه‌های رزمنده را داداش خطاب می‌کرد. هنگام خداحافظی هم تکیه‌کلامش "غلامتم داداش" بود.) یه چیزی توی شلمچه دیدم که خیلی حالم رو گرفت. با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچ‌وقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت: - بعد از اون شبی که بچه‌های گردان حضرت علی‌اصغر لشکر سیدالشهدا زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچه‌هاشون که شهید و مجروح بودن، جا موندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سر و صدایی اومد. بچه‌ها گفتند: "مثل این‌که کسی اون جلوست." از خاکریز رد شدم و رفتم جلو. از سر و صداش فهمیدم باید نیروی خودی باشه. دو سه تا از بچه‌ها رو صدا کردم که کمک کنیم بیاریمش. وقتی آوردیمش توی خاکریز، دیدیم نوجوونیه حدود شونزده هفده ساله که بر اثر ترکش خمپاره داغون شده بود. اون رو روی برانکارد گذاشتیم و به بچه‌ها گفتم ببرنش عقب. چند ساعت بعد وقتی که به خاکریز پشت سرمون رفتم، متوجه شدم یکی درخواست کمک می‌کنه. روم رو که برگردوندم، دیدم همون مجروحه‌ست. وقتی پرسیدم این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ گفت: "بچه‌ها من رو گذاشتن این‌جا و خودشون رفتن جلو." دست من رو گرفت و گفت: "برادر جون! تو رو خدا یه کمی آب بهم بده، سه روزه که هیچی نخوردم. فقط آب شور و تلخ بیابون رو خوردم." گفتم: "باشه الان می‌رم برات یه چیزی می‌آرم بخوری تا بعد بگم بچه‌ها ببرنت عقب." دستی به سرش کشیدم؛ نگاهی توی چشمای ملتمسش انداختم و بلند شدم که برم براش غذا و آب بیارم. هنوز چند متری دور نشده بودم که یهو سوت خمپاره‌ای منو به خیز واداشت. ترکشا، زوزه‌کشون از بالای سرم رد شدند. بلند که شدم، یاد او افتادم. سریع دویدم طرفش. سرم گیج رفت. نزدیک بود بخورم زمین. روی پای خودم بند نبودم. چشمام سیاهی رفت. هیچی ازش نمونده بود. هیچی. خمپاره درست خورده بود روی بدنش. و اشک بود که از چشمان حمید جاری شد. حمید داودآبادی 18 بهمن 1398 @hdavodabadi
حمید داماد از زبان شهید حمید کرمانشاهی بخش 1 از 2 می خوام جریان داماد رو بگم. داماد کیه؟ داماد اسمش حمیده. اونم تو دورۀ 44 بسیج با ما همرزم بودش. با همدیگه پیش آقا شریعت بودیم. حمید آقا، حمید آقای داماد، شهید شد. البته قبل از شهادتش گفته بودش شهید می شه؛ هم به ما که دوستش بودیم، هم به داداشش، هم نمی دونم شاید اونهایی که محرم رازش بودن، گفته بود. بله، گفته بود که شهید می شه. یک روز که تو کردستان بودیم، پاس بخش بودم؛ رفتم تو سنگر حمید چون که دوست بود بهش سر بزنم و بیشتر از این که پیش بچه های سنگرا باشم، پیش حمید آقا که دوست مون بود دوست داشتم باشم. تا رفتم پیشش وارد سنگر که شدم، اومدم که بنشینم، دیدم صحبت می کنه. یه دفعه متحیر شدم. گفتم ببینم صحبتاش چیه؟ چی چی می گه؟ شاید با منه؟ دیدم نه روش هم به من نیست. متوجۀ اومدن من هم نشد. گوشه سنگرش رو نگاه می کرد. سنگرمون تو کردستان سنگرای بلوکی بود مثِ یک اتاقک خیلی کوچیک. گوشه سنگر رو همین طور نگاه می کرد، بدون این که اصلاًً احساسی بکنه که ما وارد شدیم، یا این که اهمیتی به ما که دوستش بودیم نشون بده. با گوشۀ سنگر همین طورصحبت می کرد. من براتون می گم گوشۀ سنگر اما نه، گوشه سنگر نبود؛ در گوشۀ سنگر چیزی بود که با اون چیز صحبت می کرد. بله در گوشه سنگر چیزی بود که چشم کور ما قادر دیدن اون رو نبود، توانایی دیدنش رو نداشت. چشم ما که چشم نیست، کوره! حمید آقا با اون صحبت می کرد. یه صحبتایی می کرد خارج صحبتای دنیا. آدم آتیش می گرفت. من گفتم شاید حمید دیوونه شده. وحشت وَرم داشت. صحبت هایی که حمید می کرد با گوشه سنگر، بدون اهمیت با ما، خیلی جدی بود. اون موقع هم که شب بود، همه اینها که با هم جمع می شد، حسابی ما رو ترسونده بود. گفتم: حمید جون، بی خیال. دیدم نه نشون نمی ده که ما رفیقشیم، فقط دوست داره با اون صحبت کنه. از هر راه دوستی، هر اخلاق دوستی که داشتیم، دو سه نمونه وارد شدم که دیگه از این کارش دست ور داره، اما حمید هنوز با حالت متین و جدی صحبت هایی که می کرد با گوشه سنگر، من رو مضطرب کرد. من رو ترسوند. با این که حمید خیلی رفیقم بود، اما دیگه می ترسیدم پیشش وایستم. اسلحه رو ور داشتم، سریع از سنگرش دور شدم. یک رفیق جون جونی داشت تو سنگر اجتماعی. بقیه پُست ها رو رفتم عوض کنم، به اون جون جونیه گفتم: - برو پیش حمید مثِ این که کارت داره. برو ببین چی می گه. حرف باهات داره. گفتم بره پیش حمید تا شاید اون بتونه از اوضاع و احوال حمید باخبر بشه. این موضوع گذشت، ما هیچی نفهمیدیم. دنباله اش رو هم نگرفتیم. فکر می کردیم این مسئله تموم شده. یکی دو نمونه که یادم اومد، به حمید گفتم جریان چی بود؟ خنده های تلخی می کرد، که دیگه ما هم انتظار نداشتیم دیگه جواب بشنویم. مسئله تموم شد. بعد چندین بار جبهه رفتن و اینها چندین تسویه کردن و دوباره اعزام شدن به جبهه، یک دفعه برحسب تصادف حمید رو تو (پایگاه) مالک اشتر دیدم. قرار شد که با هم به جبهه بریم. با هم به جبهه رفتیم. حمید خیلی باصفا بود. با این که هر کی می دیدش، شاید اگر مقداری خودش رو برادر خطاب می کرد، یا دیگران رو با اون لحن های خشک یا این که ... اما نه حمید این جوری نبود. حمید واقعاًً باصفا بود. باصفا شده بود. چی جوری بگم برات، حمید رُک بود. حمید صاف و بی پرده بود. داماد صاف شده بود صاف. هر چی که داشت، صاف می گفت. حُقه نداشت، کلک نداشت، کسی رو بازیچه قرار نمی داد. مثِ یه آسمون صاف شده بود. عمل هاشَ هم خیلی باحال بود. عملاش همه خیر اندر خیر. ادامه دارد
حمید داماد از زبان شهید حمید کرمانشاهی بخش 2 / پایانی تا این که رسیدیم به 24 ساعت جلوتر از شهادتش. به خدا به من گفت شهید می شه. جریان یک خوابی رو گفت که تو اون خواب شهید شده. یک مقدار چیز هم در رابطه با خواب گفت که کلاًً برنامه شهید شدنش رو می رسوند. تو راه می گفت، به من می گفت:پاشو بریم حَموم. گفتم: برای چی؟ گفت: غسل شهادت. گفتم: بابا بی خیال. اصرار می کرد. حرفاش جدی بود. رفتیم حموم غسل شهادت بکنه. تو راه می دونین شریعت جونم، چی چی می گفت؟ تو راه می گفت: - حَمیدا زیاد شدن. تو دسته مون 4 تا حمید بود. به من می گفت: - حمیدا زیاد شدن. چند ساعت جلوی (قبل) شهادتشه الان. می گفت حمیدا زیاد شدن. بعدش می گفت: - دوست دارم صورتم سالم (به) خونه بره، که وقتی پدر مادر تو آغوش می کشه، حالش به هَم نخوره. دوست دارم جراحتم پائین تر از گلو باشه. و وقتی که شهید شد، تیر تو قلبش خورده بود. همون جایی که به من نشون می داد، با اشاره دست. به همون جاش هم تیر خورد. تو راه، به مادرش هم که زنگ زد گفت: - مادر، دیگه منتظر تلفن من نباش. حمید روزای آخر، عَملاش خیرِ اندر خیر شده بود. چند تا از عادت هاش این بود که نماز شب می خوند. با این که بلد نبود، با اینکه تو سوره "قل" هر دومون، تو سورۀ "فلق" هر دومون گیر کرده بودیم؛ جر و بحث می کردیم که بقیه اش چیه؟ قل اعوذُ بِرَبِ الفَلَق؟ با این که جفتمون نتونستیم، اما نماز شب باصفایی خوندیم. برخلاف اونایی که خوب بلدن تلفظ کنن اما هیچ صفایی درون شون نیست، خیلی باصفا کاراش رو انجام می داد. عادت های دیگه اش هم (سوره) واقعه خوندن بود. (زیارت) عاشورا خوندن بود. (دعای) توسل خوندن بود. (دعای) کمیل خوندن بود. همه اینا رو دیده بودم. چند نمونه اش هم با هم بودیم. موقع شهادتش که شد، وقتی تیر تو قلبش خورد، می دونی چی شد، قهقهه خنده اش بلند شد. بهش که رسیدم خنده از تو صورتش جمع شد. حمید، حمید داماد، داماد شد. شهید شد. همون جا به یقین رسیدم با این که نه نماز بَلدم بخونم، روزه گرفتن بلد نیستم، از عبادت چیزی نمی دونم، تو این مسئله به یقین رسیدم که وقتی که انسان می میره، دوباره زنده می شه. حمید وقتی که شهید می شد، یک چیزایی رو دیده بود که می خندید. یک چیزایی رو بهش نشون داده بودن. حمید به ما نشون داد که وارد دنیای دیگه ای شده. دنیایی که خیلی باصفاست. خنده هاش این رو می رسوند. بچه های بسیج، بیاین همه با هم باصفا بشیم. بیایین با هم با صدق و صفا رفتار کنیم. اگر بهت گفتم نماز شب بلد نیستم، نگو ول کن، دست از سر ما وردار. نه این جوری درست نیست. بیا بشین یادم بده. چرا اصلاً قرار نگذاریم با هم پاشیم یه همچین کارای خیری رو انجام بدیم؟ بچه ها بیایین با هم، تداوم راه شهدا رو کنیم. یه راهش اینه که تو جبهه باشیم. چون شهیدا تو جبهه بودن. یه راه تداوم همینه. راه دیگه تداوم هم این که تمام اخلاق خوب بچه های بسیج رو در خودمون پیاده کنیم. از هر رفیق شهیدی که داریم، چند تا اخلاق باصفاش رو، چند تا از اون صفاتی که از صفات حسَنَشه، بکشیم بیرون، اون ها رو پیاده کنیم. تا این که ان شاءالها بتونیم تداوم راه شهدا رو بکنیم. جهت شادی روح تمامی شهدا بالاخص شهید حمید داماد یک حمد و صلوات تمامی مستمعین ان شاءالهب بجا میارن. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید حمید داماد متولد 22 آذر 1344 شهادت 25 فروردین 1365 عملیات والفجر 9 منطقه مهران. مزار: بهشت زهرا (س) قطعۀ 53 ردیف 119 شماره 9 www.instagram.com/hamiddavodabadi
مرد شما بودید، بقیه خالی می بندن! عکس: بهمن 1364 یه بچه به نام حمید داودآبادی که ادعای مردی داشت، جلوی ستون نیروهای گردان شهادت در فتح بندر فاو. کاش امروز همچنان آن گونه مرد بودم و گامهایم همان طور محکم و استوار بود؛ و فقط برای خدا! مرد ما بودیم، اون روزها که پونزده شونزده سال بیشتر نداشتیم. دنبال سابقه جبهه نبودیم تا باهاش بشیم نماینده مجلس! به هوای سهمیه دانشگاه گاز خردل رو مثل سس نوش جان نکردیم! خودمون رو جلوی تیر و ترکش ننداختیم تا امروز همه چیز رو حقمون بدونیم! واسه کسی جبهه نرفتیم که امروز از مردم طلبکار باشیم! بله، بچه بودیم، ولی مرد بودیم! مثل اونایی نبودیم که یه گوشه قایم شدن حالا شدن ... فروردین 1365 هر طوری بود خودم رو از بیمارستان مرخص کردم. شب که رفتم مسجد، دیدیم طرف بچه های مردم رو جمع کرده دور خودش و معرکه گرفته. داشت از حماسه هایی که توی عملیات والفجر 8 آفریده بود تعریف می کرد. یکی هم پیدا نشد بگه: ما که می دونیم یکی دو ماه گذشته کجا تشریف داشتید؛ فاو یا ...! طرف شاکی شده. عصبانیه. میگه: - چرا توی کتاب خاطراتت، نوشتی فلانی شب عملیات، به بهونه اسهال، فرار کرد رفت تهران؟! گفتم: - خب باید چی می نوشتم؟ می نوشتم تو و رفیقت دو نفری، یک لشکر عراق رو تار و مار کردید، خوب بود؟ تو که بابت همون شب، کلی پست و مقام و درجه و ... گرفتی و ستاره هاش روی شونه هات نشسته! گفت: - تو آبروی منو بردی. بچم میگه بابا تو این همه از عملیاتهایی که توشون بودی خاطره تعریف کردی، پس این یارو چی می گه؟! گفتم: - به من چه. مگه من گفتم شبا بشین وسط خونوادت و خاطرات این و اون رو به اسم خودت تعریف کن. گفت: - من که راضی نیستم. گفتم: - از چی باید راضی باشی؟ شماها که اون روزها از جنگ گریختید و امروز دارید نونش رو می خورید، یک داغی بر پیشونیتون خورده که تا قیامت از بین نمیره. این که فقط یه خاطره بود من نوشتم. خدا خیلی بیشتر و بهتر آگاهه. عجب دردیست موندن، دیدن و به یاد آوردن! مخصوصا اونایی رو که وقتی چشمت بهشون می افته، یاد توصیه های رفقای شهیدت می افتی که: - ازت نمی گذرم، اون دنیا یقه ات رو می گیرم، اگر فلانی و فلانی زیر تابوت منو بگیرن! حمید داودآبادی شبهای با یاد والفجر 8 در فاو بهمن 1398